۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (6)


روزها به آرامش میگذشت ولی امیر همچنان، نگران بود
امیر: اینها که بیرون میرن، گوش و چشمهای باز داشته باشن و مراقب باشن! اگه پیدامون کنن، رد پاشون دیده میشه، حالا شانس بیاریم و ببینیم
لاله: کسی چه میدونه که ما اومدیم اهواز و این خونه را تو این شهر شلوغ پیدا کردیم؟
امیر: به هر شکل نمیگم که حتماٌ پشت در هستن ولی مراقب باشید!
احمد: بیکار نشینیند و هی بازی کنید! الان بهترین موقع ست که برنامه ای برای خودمون پیدا کنیم
جعفر: همون چون بی برنامه ای ما همش بازی میکنیم
نادیا: تو که خودتو داری خفه میکنی، اصلاٌ میخوابید؟
سعید: آره میخوابیم، پس چی؟
معصومه: این ورقها بیچارمون میکنن ها بسه دیگه! مگه قرار نبود مسابقه بدید؟
بهنام: ما از خیر فروختن اون گذشتیم و مسابقه هم بی مسابقه
احمد: یعنی چی؟ شما فقط به خاطر اون میخواستید بخودتون تکونی بدید؟
لاله: خب آره!
نادر: من که خسته شدم از این وضع
مزدک: آره ورقها مال خودمه! برشون میدارم
علی: حالا که من یک کمی یاد گرفتم برشون میداری؟
امیر: همون بهتر که یاد نگیریً!
احمد: مسابقه برگذار میشه و دو گروه میشیم، یک گروه دموکراسی را بررسی میکنه و یک گروه هم وضع سیاسی موجود را
رضا: حالا نمیشه مسابقه نباشه؟ و هر دو را با هم تهیه کنیم؟
لاله: مسابقه باشه که بهتره! سر همون فروش گل سینه هم باشه
احمد: خوبه! عاقل شدید
بهنام: ما گروه بابا در مورد دموکراسی و شما گروه مامان در مورد وضعیت سیاسی ایران سمینار بدید

در دو اتاق، مشغول کار شدن و ننه هم که متوجه شد سرشون شلوغه، رفت مهمونی!

سعید: خب چند نفر اینجا موندیم؟
بهنام: همه مرد شدیم! فقط 3 نفر مامانی هستن؟!
نادیا با خنده: پاشیم بریم سه نفرشون را کتک حسابی بزنیم، اونها بایستی مطیع ما باشن

با ملحفه یک کلاه به اسم تاج شاه برای نادیا درست کردن و شنلی هم بردوشش انداختن، معصومه هم ملکه شد و بهنام دوئید تو اتاق اونها و دید حسابی مشغولن و گفت:
پادشاه وارد میشوند!
علی هم با دهنش شیپور زد و میز را از زیر دستشون کشیدن و گذاشتن بالای اتاق و خلاصه با دبدبه و کبکبه، نادیا وارد اتاق شد، قیافه اون سه نفر دیدن داشت، نادیا بر میز نشست و معصومه هم کنارش
نادیا: وزیر اعظم گزارش بدهد!
رضا: سلطان در سلامت باشد، در گوش تا گوش ملک همه سرتاپا به گوشن به جز 3 نفر که خاطی هستن
نادیا: جرمشان چیست؟
رضا: آنها شورش کرده و گروه تشکیل داده ن
معصومه: شورش و تشکیل گروه ضد سلطنت، هر کدامشان را 4 بار اعدام کنید
احمد با خنده: خدا پدر محمدرضا پهلوی و خمینی را بیامرزه، کسی را چهار بار اعدام نکرد
بهنام: خاموش! وزیر اعظم، سر قربانی شما باد، همین آدم، سرکرده این گروه منافق و مزدورست!
احمد: به من چه؟ مثل اینکه مامان امیر بود ها
نادیا: آسیاب به نوبت! تو جلو بیا
علی و مزدک در کنارش قرار گرفتن و او را مجبور کردن، جلو برود و تعظیم کند
نادیا: بگو ببینم،از چه کس مزد و دستور میگیری؟
احمد: دیگه پولی نمونده، همه را به شما و مزدوراتون دادن، تموم شد!
معصومه: او را به اتاق تمساح ها بیندازید تا زبانش باز شود
بهنام: چیزی در گوش رضا گفت
رضا: راست میگوید، بهترست به او تخم کبوتر بدهیم تا زبانش باز شود
معصومه: خاموش! با این حکمها، دو روزه حکومت را بر باد میدهید! بهتر است طوری نسخ بکشیم که در هفتاد گوشه سرزمین، هیچ کس صدایش در نیاید
نادیا: نفر بعد
جعفر را آوردن جلو
رضا: در ناسیه این شخص، یک مخالف زاده با سلطنت مبارک دیده میشود، بهتر است او را تبعید کنیم
معصومه: هیچی نشده است، قاضی القضات شدی وزیر؟
رضا: ببخشید! جسارت کردم، فقط یک پیشنهاد بود!
نادیا: نه لازم نیست او گول خورده، به در بار بفرستید تا خودمان اصلاحش کنیم
نادر: اوهو! پارتی بازی؟ تو که هنوز نیم ساعت حکومت نکرده، همه جور گنده کاری تو پروندت پیدا میشه
بهنام و علی و مزدک هم زیر زبانی گفتن راست میگویی
نادیا: که بود اینگونه گستاخانه سخن گفت؟
نادر را به جلو بردن
نادر: ما از رعیای بزرگ پادشاه زمانیم
معصومه: خاموش! زبان باز، ده سال زندان با اعمال شاقه
موند امیر که خودش پاشد و گفت:
عرضی خدمت پادشاه گرانقدر داشتم
بهنام: تو الان 40 سال همه جور حقوق آدمیزاد، ازت گرفته میشه، میخوای با سلطان حرف بزنی؟
امیر: عرضی دارم
نادیا: راحتش بگذارید تا بگوید!
امیر: خصوصی هست!
رضا: سلطانمان را میخواهی ترور کنی؟
معصومه: راحتش بگذارید تا بگوید
امیر چیزی در گوش نادیا گفت و او هم سرش را تکون داد و گفت:
که اینطور؟ باشد این شخص را هم تبعید میکنیم
امیر: همین؟
معصومه: بفرستینش برود در کشورهای خارجه، سفیرمان گردد
امیر: همین؟
رضا: عجب رویی دارد، نکند میخوایی وزیر اعظم شوی؟
نادیا: خوبست، وزیر اعظم میشود
رضا سر و صدا کرد و او را هم تبعید کردن و اینگونه ملک به سامان رسید و آرامشی بی زبان و پر فریاد، حاکم گردید
میز را به وسط برگردوندن و تاج شاهی را هم نادیا کنار گذاشت و داشتن آماده میشدن که برای نهار برن بیرون!
احمد: امیر مامان و سردسته بود، بعد خودش را کردید وزیر؟
امیر: سیاسته دیگه!
مزدک: حالا چی گفتی؟
امیر: اسنادش را سی چهل سال دیگه از طبقه بندی خارج میکنن، برو بخون!
احمد: یعنی امیر حاضره با شما برای فروش گل سینه همکاری کنه؟
سکوت سنگینی حاکم شد و امیر گفت:
معلومه که ... نه!
نادیا که رو دست خورده بود دوباره میخواست تاج پادشاهی بر سرش کنه که شلوغ شد و مزدک گفت:
برو دلت خوشه با این پادشاهی کردن و تاجت که مثل عمامه ست!
تاج عمامه شد توپ فوتبال و برای هم تو اتاق شوتش میکردن
بهنام: خب تکلیف چی شد؟
نادیا: تکلیف این شد که هر که بشه حاکم، از زورگویی و پارتی بازی وسیاستبازی، کم نمیاره، ما هی قر میزنیم ولی معلوم نیست خودمون اگه تو یک مملکت بی در و پیکر و بی صاحب، خودمون بهتر میشیدم
معصومه: پس چه باید کرد؟
سعید: بایستی مملکت را از بی در و پیکری و بی صاحبی در بیاریم
جعفر: پس بر میگردیم سر کارمون
بهنام: ای بابا کار کدومه؟ یک غلطی کردیم حالا
امیر: یعنی شما نه نفری هم نمیتونید کار کنید؟
رضا: معلومه که میتونیم، یک عده انگار اومدن تفریح و تن به کار نمیدن
احمد: کی تن به کار نمیده؟
نادر: خود این بهنام و لاله که شر به پا کردن، کار نمیکنن، نادیا و خاله هم همینطور
امیر: باشه! میشیم سه گروه، این چهار نفرکه به کار تن نمیدن، بایستی خونه داری کنن
نادیا: لازم نکرده! ما زنای بدبخت هر جا میریم خونه داری زودتر میرسه
بهنام: خب پس سرنوشت خودتون را با من قاطی نکنید،من میرم تو گروه بابا
نادیا ملحفه عمامه را محکم تو سر بهنام کوبید و جنگ راه افتاد، طوریکه هیچ کس از خوردن ضربه در امون نموند

آشپزخونه ننه درش باز بود و برنامه غذا به همون شکل که تو باغ البرز ریخته شده بود، اداره میشد و همه به نوبت در خرید و تهیه و تمیزکردن، نقش داشتن، بعد از ناهار هم عده ای خوابیدن
بعد از ظهر، سر حال نشستن و میخواستن به کار کردن مشغول بشن که لاله گفت:
باشه ما سه خانوم و بهنام که میگید از زیر کار در رو شدیم، میشینیم برای آینده خودمون چند طرح میریزیم
امیر: آفرین! خدا زیادتون کنه!
مزدک هم رفت تو گروهشون و براشون دست زدن و هورا کشیدن
احمد: امشب ساعت 9 شب یک چیز سبک میخوریم و تا اون موقع، گزارش اولیه کارهامون را به هم میدیم
به این ترتیب هم یک گروه رفتن تو آشپزخونه ی ننه کاظم!

ننه کاظم، ساعت 7 شب برگشت و جماعت را هنوز مشغول بحث کردن و نوشتن دید و اون گروه سوم هم از تو آشپزخونه بیرون اومدن
ننه: آفرین به این همه پشت کار! کاظم هم اگه اینطور درس میخوند، الان دکتر شده بود، کارتون را بکنید، من با آشپزخونه کاری ندارم
ولی هر چی اصرار کرد، اونها گوش نکردن و رفتن نشستن تو حیاط و هوا هم کمی سرد شده بود

لاله: ما نمیخوایم، اون بیرون خیلی سرده
احمد و جعفر و امیر اونقدر مشغول بودن که همینطوری سر سری یک چیزی گفتن و این یکی اتاق هم کمتر مشغول نبودن، عین خوابگاه های دانشجویی تو روزهای امتحان
بالاخره زنها پیروز شدن و گروه بابا را تو حیاط فرستادن و اتاق را اشغال کردن
علی: خوب شما دو تا پشت خانومها خودتون را قایم کردید! اگه کار بدردبخور نکرده باشید، ای حال میده یک کتکی بهتون بزنیم
معصومه: اوهو اوهو! حالا کار همه دیگه به درد بخور شد به جز ما؟
لاله: نه ولشون کن خاله! خودشون هم میدونن توانایی ما از همه بیشتره که سخت ترین کار را به ما دادن

ساعت 9 از گزارش خبری نشد و هر که برای اتاقش یک چیزی میاورد و میخورد
ساعت دوازده شب، همچنان همه مشغول بودن که گروه بابا اومدن تو خونه و گفتن که حلقشون از بس یواش حرف زدن درد گرفت، ولی کسی گوشش بدهکار نبود و اونها هم پتوها را برداشتن و خارج شدن
ساعت دو شب، احمد میخواست بره دستشویی که اومد تو اتاق و گفت:
بیایید بیرون ببینید، اینها چیکار کردن!
سر و صدا میومد که اون اتاق هم بیرون اومدن
گروه بابا، با پتو و ملحفه ها، یک اتاقک جالب، درست کرده بودن و توش نشسته بودن
امیر: مرحبا! ده امتیاز گرفتید
علی: ده از بیست دیگه؟
امیر: نه ده از صد
سعید: برید کشکتون را بسابید، اون ده امتیازتون را هم نمیخوایم ولی از پتو متو هم خبری نیست

تا نزدیکای صبح، چشمها پر خواب بود ولی هیچ کس نخوابید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر