۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (5)


تو یک محله محروم، یک خانم پیر را راضی کردن که دو تا اتاق برای یک ماه اجاره بده و همه اجاره را هم اول بگیره، در واقع معصومه دل او را برد
اتاق قدیمی داخل حیاط که رنگ تازه ای داشت و یک پنجره به داخل کوچه با پرده ای ساده و طاقچه قدیمی
ولی اتاقهای خالی از هر چیز، تازه مشکلات دوازده نفر را برای زندگی نشون میدادن

شب را از خستگی، هر کس یک طرف ولو شده بود و صبح زود کم کم همه بیدار شدن، چند نفر گردنشون درد گرفته بود و ماساژ میدادن، جعفر مشغول درست کردن، دستشویی توی حیاط بود و خانم پیر هم برای او وسیله میبرد

اسم او، ننه کاظم بود و بعد با تاسف گفت:
شما چطوری دیشب اینجا خوابیدید؟ خب ننه اسبابتون را کی میارید؟
نادیا: وای ننه جون اگه دست خودمون بود اسبابمون را میاوردیم تا چند وقت کنار شما زندگی میکردیم ولی فعلاٌ ما هیچی نداریم
ننه: هیچی؟
بهنام: هیچی، اگه تونستیم بمونیم بایستی فکری بکنیم ولی یک ماه که بیشتر نیست
ننه: ماشالله! دوازده نفر بدون هیچی؟ کجا میشینید، کجا میخوابید، تو چی غذا درست میکنید، تو چی میخورید، چی میپوشید، از همه مهمتر با چی اینجا را گرم میکنید؟
لاله: وای دیشب که خیلی سرد بود اگه خسته نبودم، خوابم نمیبرد
احمد: خب سعی میکنیم، یکسری چیز تهیه کنیم
ننه: حالا ننه جون، غصه نخورید، بیایید بریم ببینم چیزی براتون پیدا میکنم
معصومه: وای ننه خجالتمون میدی، خدا یک در دنیا و صد در آخرت بت عوض بده
ننه: ننه جون از دنیا که دیگه خیلی چیزی نمیخوام و کی اون دنیا را دیده؟ ولی چطور میتونم سر راحت رو بالش بذارم وقتی همسایم اینقدر مشکل داره

اشک تو چشمای احمد جمع شده بود
رضا: چته احمد؟ تازه معنی فقر را فهمیدی؟
احمد: نه ببین! اون نمیتونه تو خونه محقر خودش بخاطر فقر همسایش، سر به بالش بذاره در حالیکه چقدر آدم با دزدی و جنایت قصر میسازن و توش یکسره به حال بقیه توطئه میکنن
رضا: وای نمیدونستم که تو اینقدر مذهبی هستی
احمد: آره البته همین مذهبی ها هستن که تو کاخها زندگی میکنن و به زندگی بقیه گند میزنن

وقتی ننه وسایل اضافه را بیرون میریخت، جمعیت ذوق میکرد و هورا میفرستاد و او هم ذوق میکرد، بالاخره، به اندازه کافی موکت فرسوده و یک فرش کهنه و ریشه در اومده و یکسری ظرف و چند تا رختخواب پیدا شد
عده ای افتادن به موکت و فرش و رختخواب شستن و چند نفر هم رفتن تا از سمساری، بخاری گازی و چیزهای ارزون و بدردبخور و لباس پیدا کنن و بهنام هم یک روزنامه گرفته و از روی کرسی تو حیاط تکون نخورد

علی: چی داری میخونی؟ چه خبره؟
بهنام: خبر خاصی نیست، اونقدر که تازه متوجه شدم، چقدر تو این چند وقت گوشمون از خبرهای بیخودی، آسوده بود
علی: خب خبره دیگه، بی خبری هم خوب نیست
بهنام: شاید هم بد نباشه، انگار فقط معتاد شدیم که بدونیم چه خبره
رضا هم نشست و گفت: این درخت گل کاغذیه، تو بهار یک گلهای خوشگلی میده که نگو
علی: راستی چند وقت تا بهار مونده؟
بهنام: انگار خیلی بی خبریم
رضا: راست میگه ها، بچه ها بیایید ببینیم، کی میدونه امروز چندمه و چقدر تا بهار مونده

بهنام روزنامه را زیر پاش پنهون کرد و هر کی یک چیزی گفت و هیاهو شد
رضا: باحاله ها! دوازده نفر هیچ نمیدونیم امروز چه روزیه
بالاخره بهنام از روی روزنامه خوند که دوم دی ماهه
مزدک گفت: اِ اِ اِ، دوم دی ماه؟
لاله: مگه چیه؟
مزدک: هیچی، هیچی
لاله: نه باید بگی
مزدک: چیز مهمی نیست، امروز تولدمه، یادم نبود
لاله دست زد و او را در آغوش گرفت و تبریک گفت و وقتی همه فهمیدن، برای مزدک دست زدن و او هم، تعظیم کرد

تا شب، اتاقها بسیار ساده و باحال چیده شدن که همه حال کردن و دست زدن
ننه با خوشحالی: حالا درست شد
معصومه: به افتخار ننه، هورا!
همه براش دست زدن و او هم گفت:
من بایستی از شما تشکر کنم که از تنهایی در اومدم، گوش شیطون کر داره خیلی بهم خوش میگذره
نادر: به ما هم داره، خوش میگذره! بهشت بایستی اینطور جایی باشه که همه توش با همدلی، معنی با هم بودن را به خودشون و بقیه ثابت کنن، بدون همدلی دنیا جای تنها و بیخودیه

ننه میخواست خداحافظی کنه و بره که معصومه گفت:
صبر کن! شام داریم
ننه: شام؟ مگه شما گاز هم داشتید که شام درست کنید؟

چند لحظه بعد، بهنام و لاله با یک کیک، داخل آمدن و همه دست زدن و مزدک که غافلگیر شده بود، با خوشحالی گفت:
وای، دست همه درد نکنه!
سعید: آخ جون تولد
بعد کیک و میوه را روی میز کوچکی که خریده بودن، گذاشتن و بعد جعفر و نادیا با کباب وارد شدن
امیر: امشب ترکوندید، خودتون را نکشید؟
نادر: وای امشب، یک چیزی کمه
سعید: نه نگران نباش، اونم پیدا کردم
رضا خیلی آهسته گفت: جلوی ننه چیزی نخورید ها
نادر با خوشحالی داد زد: تو نگران نباش!

ریختن سر نادر که چرا نگران نباشه و نادر وقتی نگاه متعجب ننه را دید گفت:
ای بابا یک کیکی خریدیم، حواسمون هست، حساب کتابش را کردیم، کم نمیاریم، بخورید و کیف کنید

بهنام یک نیشگون گرفت و یواش گفت:
خودتو رنگ کن!
چند نفری رفتن تو اون یکی اتاق که سعید، عرق و پفک را گذاشته بود یک کنار، خلاصه منم میخوام، منم میخوام اکثراٌ اومدن و خوردن و رفتن، حتی خاله و نادیا هم اومدن و جعفر که از پای معرکه، تکون نمیخورد، فقط موندن رضا و علی که رضا خیلی جدی اومد و گفت:
بیاید! شام سرد میشه
و وقتی بهنام و نادر را با زور و لگد فرستاد رفتن تو اون اتاق، به سعید گفت:
منم میخوام!
سعید: اوهو تو؟
رضا: مگه چمه؟
سعید: خیلی هم سالاری، به سلامتی تو مزدک و اتوبوس دموکراسی!
مزدک: ببینم به علی نمیخواد بدیم؟
رضا: هیچ حرفش را نزن!

سفره یکبار مصرف انداخته شد و وقتی نشستن، متوجه شدن که علی و حتی ننه هم میدونستن اون اتاق چه خبره و به روی خودشون نمیاوردن، با لذت و خنده، خیلی خوشمزه، شام را خوردن و بعد از شام هم مراسم تولد با شمعی که علامت سوال بود و بریدن کیک برگذار شد و بعد هم بهنام پشت قابلمه کوبید و معصومه هم رقصید، رقص زیبایی بود که همه به هیجان آمدن و اون وسط شلوغ شد
لاله: علی؟ چشماتو ببند!
علی: مگه من دل ندارم؟
لاله: معلومه، دلی داری زیبا پس تو هم باید برقصی
علی: همینم مونده که برقصم
لاله: چرا نگاه کردنش خوبه ولی رقصیدش بد؟
علی: رقصیدن که هیچ وقت ایراد نداشته، ما ایرانی ها اینطوری نبودیم هم دینمون را داشتیم و هم این چیزها را این آخوندها اومدن همه را از دین فراری دادن، ولی من بلد نیستم

به زور او را به وسط کشوندن و او هم ایستاد و دست زد، عده ای داد میزدن، قبول نیست قبول نیست، بعد علی خیلی با نمک قری هم به کمرش میداد و دست میزد، طوریکه خیلی خنده دار بود و تو اون حال و شرایط بعضی اونقدر خندیدن که اشک از چشماشون در اومده بود
علی: این دفه بلیط میفروشم
احمد که داشت ریسه میرفت گفت: ما میخریم! بذار بابا پول تو جیبیمون را بده
علی: بابا کیه دیگه؟ من فکر کردم تویی
احمد با دست نادیا را نشون داد

نادر رفت سراغ نادیا که بابا من پول میخوام وبقیه هم اومدن
نادیا: عجب بابای بدبختی هستم من! چه موقع این بچه لوسها را راه انداختم؟ حالا پول میخواید چیکار؟
نادر: میخوام کادوی تولد بدم
مزدک: من کادومو گرفتم، دستتون درد نکنه، بهترین تولد عمرم را امشب برام گرفتید

برای او دست زدن و ننه که غیبش زده بود، وارد اتاق شد و یک پلاستیک کوچیک دست مزدک داد و او را بوسید
مزدک: شما هم کادومو دادی که رامون دادی، خجالتم نده
ننه: قابلت را نداره، تو این تولد به منم خوش گذشت

نادر که حسابی کلش گرم شده بود، دوئید و پلاستیک را از دست احمد قاپید و همینطور اوضاع به هم ریخت تا کادوی مزدک به دست خودش رسید و او از پلاستیک در آورد، چیز خیلی بانمکی بود
دو دسته پاسور!
مزدک که از تعجب دهنش بند اومده بود گفت:
وای ننه تو اینجا خیلی این عالیه
ننه: قابلت را نداره، مال کاظم بوده، حالا که خودش هم زیاد به من سر نمیزنه
بعد با حالتی شرمنده ادامه داد:
البته نوئه، یکی دوبار بیشتر باهاش بازی نکرد
معصومه که گرفته بودش و نگاه میکرد گفت: معلومه که نوئه، تازه خیلی هم جنس خوبی داره

تولد تموم شد و جوونها ذوق کنون رفتن تو اون اتاق تا بازی کنن، احمد و امیر و جعفر و معصومه، کنار ننه نشسته بودن با تعریف روزگار قدیم، بعد هم که ننه رفت بخوابه، معصومه هم رفت تو اون اتاق که سر و صدا نکنن و نادیا را هم صدا بزنه که خودش هم رفت و موندگار شد
احمد: خب نادیا! چقدر خرج کردیم؟
نادیا: همه را ننوشتم
جعفر: بگو تا بنویسم

با جعفر نوشتن و جمع زدن بعد نادیا گفت:
با کرایه و وسایل و لباسها و مقدار کمی پول که هنوز دست سعید و لاله مونده، شده حدود ششصد و پنجاه هزار تومن
امیر: وای چقدر زیاد!
احمد: من فکر نمیکنم زیاد باشه، ما صاحب خونه شدیم و میتونیم توش یک مدت زندگی کنیم، لباس خریدیم و شب به یاد موندنی هم داشتیم که واقعاٌ برامون لازم بود
امیر: راست میگی! همیشه که اینطور خرج نداریم
احمد: خب فکر میکنید، چطوری بایستی خرج کنیم، چقدر خرج کنیم و تا چند وقت میتونیم دووم بیاریم؟
نادیا: بایستی کاری کنیم که همون یک ماه را حداقل با بقیه پول، بتونیم دووم بیاریم، من برم، جعفر! تو هم که استادی چرا نمیای؟ هنوز خستگیت در نرفته؟

بقیه هم رفتن و با دو دست ورق، تا نزدیکی های صبح بازی کردن و جر و بحث کردن و کر کری خوندن


به این ترتیب، چند روزی در بی خیالی گذشت ولی مشکل این بود که هر کاریش میکردن، خرجشون کم نمیشد، تا اینکه با گیر دادن به نادیا، بابای ولخرج را عوض کردن و یک مامان خرج، تعیین کردن که کسی نبود به جز امیر
نادیا: اینطور که امیر گیر میده، فقط نون خالی میده بخوریم
امیر: ما که درآمد نداریم، مراقب باشیم تا به بدبختی نیفتیم
نادیا: اگه سخت بگیریم هم، شاید همین فردا نموندیم!

خلاصه دو گروه، درست شد، گروه بابا و گروه مامان، گروه بابا با آنتریک لاله، موافق این بودن که گل سینه را هر طور شده بفروشن و گروه مامان مخالف بودن
و بدی این قضیه این بود که امیر که وجودش برای فروش لازم بود، خودش لیدر گروه مقابل بود و احمد هم جزو اون تیم بود، حتی جعفر که نامزدش لیدر این گروه بود، جزو مامان ها بود

بهنام: اینطوری نمیشه که شما به ما کمک نکنید
امیر: بهتر که نشه، شما هم بی خیال بشید!
نادر: خب وقتی اون همه آدم موافقن، نمیشه بی خیال شد
احمد: خب این همه آدم هم مخالفن
لاله: پس رای گیری میکنیم
احمد: چی چی را هی رای میگیریم، رای میگیریم، از کلاه مالی فقط آب پوفش را یاد گرفتید؟
نادیا: یعنی چه؟
احمد: قدیمها برای اینکه کلاه درست کنن، بایستی نمد درست میکردن و حسابی بایستی پشم را با پا و دست میمالیدن و آب پوف میکردن، حالا شما هم از دموکراسی فقط رای دادن را بلدید
بهنام: پس مسابقه میدیم
سعید: آخ جون مسابقه!
جعفر: ما پیرمردیم امیدوارم مسابقه دو نذارید
بهنام: خب بگید چه مسابقه ای بذاریم؟
احمد: خوب شد، به جای جالبی رسیدیم، یک هیئت ژوری منصف انتخاب کنیم و بعد؟
معصومه: بعد چی؟
احمد: بعد دو گروه هر کدوم یک موضوع مهم در مورد دموکراسی را ارائه کنه، یعنی حسابی بپزه
امیر: دلتون خوشه ها! اگه بابا هم برنده بشه، انگار فروش اون گل سینه به این سادگیه که فقط به انتخاب خودمون ربط داشته باشه
نادیا: باشه قبوله! اگر ما بردیم، بایستی با ما همکاری کنید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر