۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی (15)

سعید: با تحلیلهای احمد موافقم و با وجود اونها کارمون سخت تر هم میشه
لاله: مهم اینه که ما داریم حرکت میکنیم و همین کافیه
سعید: تو از کجا میگی که داریم حرکت میکنیم؟
لاله: مسائل دارن دائم روشنتر میشن، من ابهامی که اول وجود داشت را الان نمیبینم یا کمتر میبینم

سعید و لاله توی باغ نشسته بودن و بقیه رفته بودن که بخوابن ولی امیر از داخل خونه به سمت باغ برگشت
امیر: شما دو تا چرا نرفتید بخوابید؟
سعید: خوابمون نمیبره
امیر: آره! منم همینطور اونقدر موضوع تو سرمون ریخته شده که خواب به چشمامون نمیره

کم کم بعضی برگشتن و نشستن و لرزیدن که علی و مزدک ، پتوی زیادی از داخل آوردن و تو سر بقیه ریختن
سعید: لاله میگه ما داریم حرکت میکنیم، چون ابهام کمتر شده شما موافقید؟
امیر: به نظر من کمتر نشده بلکه یک جور دیگه شده
مزدک: به نظر منم همینطوره
علی: ولی به نظر من کمتر شده و ما خیلی خوب تا همینجا حرکت کردیم
سعید: آره آره به نظر میرسه چون میفهمیم به جایی نمیرسیم تکلیفمون روشن شده
لاله: سعید کم تو هم نا امید باش
سعید: خب بگید این حرکت تا اینجا چی بوده؟
بهنام: اولش اینه که انتظار معجزه نداشته باشیم
علی: به نظر من این که همه چیز را برای حرکت از دل مذهب و یا غیر مذهب بیرون نکشیم و این رها شدن از تبلیغاتیه که قرنهاست ملاها انجام میدن
مزدک: اینکه تفرقه و نداشتن قدرت باعث بوجود آمدن دیکتاتوری میشه
لاله: اینکه ما هدفی داریم و همدیگه را و برای هدفمون داریم میجنگیم
سعید: اینکه بالاخره امکاناتی برای ما بوجود آمده، هر چند الان نمیبینمشون
امیر: اینکه میخوایم مجاری قدرت و سیاست را چه در داخل و چه خارج درست بشناسیم تا بتونیم قدرتمند بشیم
مزدک: اینکه بسیاری از اعتقادات و افکار ما خودآگاه و ناخودآگاه از آزادی فراری هستن و خودشون باعث انگل پروری میشن و زندگی و بزرگی را قربونی میکنن
علی: اینکه اگر ما هدفی با ارزش داشته باشیم میتونیم در کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم با هر نظر و اغتقادی
لاله: اینکه فرق زندگی را با شعار متوجه بشیم تا عمرمون تو شعار از بین نره
مزدک: آره لزوم باز تعریف گذشته برای زندگی امروز
سعید: نمیشه اینطوری برای دیگران نسخه بپیچیم و به حرکتمون امیدوار باشیم
بهنام: آره ما باید به خودمون فکر کنیم و نباید به خودمون فکر کنیم و بایستی به جامعه فکر کنیم
علی: یعنی چی؟
مزدک: فکر کنم منظور اینه که خودمون را جای جامعه نذاریم، اینجا نبایستی الگویی از جامعه باشه و امیدوار هم باشیم که موفق میشیم، اگه اون جامعه میتونست موفق بشه اینهمه تو بدبختی و جنگ و انقلاب و استعمار و سیاستهای خطرناک غرق نمیشد در حالیکه هزینه برای درست شدن هم کم نداده، یعنی بیخیال نبوده
سعید: این حرف خیلی درسته ولی اگه اینجا الگوی مشابه اجتماع نداشته باشه هر چی حرکت کنیم برای خودمون خوبه و به درد نمیخوره

سکوتی تفکر برانگیز بر سیاهی شب و جمع سایه انداخت، احمد و البرز هم به جمع اضافه شدن
احمد: تبریک میگم! من که لذت بردم و از اینکه تو این جمع هستم خیلی خوشحالم، انگار این دستی که این جمع را پیش هم نگه داشته تا در مورد مشکلات بین خودشون و جامعه به این جالبی صحبت کنن، تو این مملکت نبوده یا خیلی کم بوده، بیایید قدرش را بدونیم و مطمئن باشیم که نتیجه ای خواهیم گرفت

البرز: نمیخوام شما تنها تنها میخورید، ما هم هستیم نمیخواستید ما را هم صدا کنید؟
امیر: وقت زیاد داریم برای چی مزاحم خواب شما بشیم؟
علی: آره! هر کاری کردیم خواب به چشمامون نرفت
بهنام: انگار این کله پر از حرفهایی شده که سر و سامون ندارن و بایستی بهشون فکر کنیم تا دست از سر کچلمون بردارن

یک چیزی تو سر بهنام خورد و او با وحشت سرش را ماساژ میداد و دنبال اینکه چی بود میگشت
نادیا و جعفر هم سر رسیدن و نادیا گفت:
من یکی که دست از سر کچل تو بر نمیدارم، چون هر جا اتفاقی باشه تو هم هستی باید چار چشمی دنبال سر تو بیام
بهنام: شما خوش خواب تشریف دارید به من چه؟

معصومه و رضا هم به جمع اضافه شدن و به این ترتیب میرفت تا یکی از شبهایی که نمیخواست به این الکی ها صبح بشه، ساخته بشه
رضا:موضوع چیه؟
معصومه: این علی را من هیچ وقت اینطور سر حال ندیده بودم، شاید هنوز تو خوابم
علی: نه خاله جون! من امشب سر حالم
بهنام: چایی نخورده فامیل شدید یا فامیل بودید و ما خبر نداشتیم؟
معصومه: بذار برم برای تو و هر که میخواد منو خاله صدا بزنه چایی بریزم تا فامیل بشیم

همه دستها بالا رفت
معصومه: جعفر تو سن پدر بزرگ منی، میخوای من خالت باشم یا چایی هوس کردی؟
جعفر: هیچ کدوم میخوام باهات فامیل بشم تازه یک خاله دارم از تو جوونتره

معصومه را با شوخی بلند کردن تا بره چایی درست کنه و او خیلی خوشحال به سمت خونه حرکت کرد و نادیا هم گفت:
نمیدونم چرا اینقدر گرسنم شده منم میرم تا صبحونه درست کنم ولی عمه کسی نمیشم ها عمه خطرناکه

تو راه نادیا به معصومه گفت:
چرا اینقدر خوشحالی؟
معصومه: از اینکه این همه فامیل پیدا کردم احساس خوشحالی و امنیت میکنم، همش میترسم یک جورایی بدبخت بشم و کسی به فکر من نباشه
نادیا او را بوسید و گفت:
خاله جون مگه ممکنه؟ همه تو را دوست دارن هر چند با این جماعت بلاتکلیف همراه شدن ترسم داره ولی حسم به آینده بدبین نیست

احمد: خب چقدر جالب میگفتید که اینجا نبایستی الگویی از جامعه ایران فعلی باشه من که حیرت زده شدم ولی نتیجه چی شد که اگرالگوی جامعه نباشه قادر به انجام کاری برای اون نیست؟
سعید: داشتیم صحبت میکردیم
مزدک: من که چیزی به نظرم نرسید
بهنام: آره موضوع بدون جواب مونده امیدوارم جواب اینرا داشته باشی
احمد: من نظرهایی دارم نه جوابهایی، اصولاٌ جوابی برای این سوالها پیدا نمیشه و خودمون بایستی تصمیم بگیریم که چیزی را قبول کنیم یا نه
رضا: من فکر میکنم ما بایستی در دو بخش کار کنیم، یکی اینکه روی خودمون کار کنیم تا بتونیم در کنار همدیگه با صلح و آرامش حرکت کنیم و دوم اینکه جامعه را همونطور که هست بشناسیم و در موردش فکر کنیم و نظر بدیم
احمد: درود! و من فکر میکنم بهترین کار اینه که با هم صحبت کنیم، هر جا که ناراحت بودیم و احساس خوبی نداشتیم و امید نداشتیم، صادقانه حرف بزنیم و جواب بشنویم، ما الگوی جامعه نبایستی باشیم چون نبایستی با عوامیت با مسائل برخورد کنیم
مزدک: عوامیت؟ اینرا دیگه از کجا وارد کردی؟
احمد: میدونید بزرگترین مشکل جامعه ما عوامیته که به شدت و گسترده بر همه لایه های جامعه، سایه انداخته
امیر: خدا آخر و عاقبتمون را با تو به خیر بگذرونه، هنوز از دست سر شب خلاص نشده دم صبح میای و یک چیز دیگه میگی
احمد: نه این فکر نکنم با صحبتهای سرشب تناقضی داشته باشه
امیر: نه منظورم تناقض نبود، بلکه منظورم اینه که هنوز آش سر شب پخته نشده، برای صبح هلیم بارمیندازی
احمد: خب بایستی سعی کنیم با هم بپزیم، از وارد شدن نخود لوبیای جدید ترسی نداشته باشیم، اینها همه به هم کمک میکنن تا آش قبلی هم یک وقتی بپزه
سعید: خب احمد، تو میگی که ما در بین تحصیل کرده ها و متخصصینمون هم عوامیت داریم؟
احمد: آره، حتی بوفور در روشنفکرامون هم داریم
بهنام: خب موضوع جالب شد ... اصلاٌ این عوامیت چیه؟
احمد: نفوذ تبلیغات و رفتار و گفتاراجتماع در تصمیم گیری ها و نحوه زندگی و تفکرافراد اجتماع

همه ساکت بودن که سینی چای رسید و برای معصومه دست زدن و به او دسته جمعی خاله گفتن و او هم با خوشحالی قری به کمرش داد و به همه با سر تعظیم کرد
البرز با چشم قرمز و خواب آلوده یک چایی برداشت و گفت:
چه خوب من هیچ وقت عمه نداشتم
بهنام: آره وگرنه به قربونت میرفت سه سوت، این خالته نه عمت معلومه چند ساعته خوابی؟

تیغ صبح در آسمان شب در حال دمیدن بود که لاله و علی برای صبحانه آوردن به کمک نادیا رفتن
پس از صبحانه، هرکس در گوشه ای از باغ پخش شده بود و از این همه زیبایی طبیعت در اول صبح لذت میبرد و بعد از آنهم خسته و خواب آلود به خونه پناه آوردن و هر که یک طرف ولو شد

ساعت یک بعد از ظهر بود که عده ای بلند شدن
بهنام: لعنت به این شکم که هنوز صبح تموم نشده بایستی به فکر ظهر باشیم
احمد: به نظر من بایستی تقسیم کار کنیم و روی برنامه جلو بریم تا فکر و بدن یک عده به عذاب زیادی نیفته
معصومه: آره راست میگی، بذار بقیه را بیدار کنم ... پاشید دیگه! شب شد
علی: خاله بذار بخوابیم، اونقدر خسته ایم که انگار چند ساله نخوابیدیم
معصومه: نخیر زیادی به تنتون، خوش نگذرونید وگرنه بیچاره میشیم

کم کم همه پاشدن و نشستن تا برای خوراکهای هفته تصمیم بگیرن
امیر:مگه چقدرمیخوایم و میتونیم اینجا بمونیم؟
البرز: معلوم نیست ولی برای اینجا تا هستیم یک برنامه بریزیم

و بدین ترتیب اتوبوسی در کار نبود ولی جماعتی داشتن خودشون را برای حرکت در قالبی که اتوبوس دموکراسی نام داشت، آماده میکردن


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر