۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی (16)

غروب شده بود که بالاخره تکلیف شکم خودشون را تا زمانی که در باغ بودن، فهمیدن و صحبتها اینطوری ادامه پیدا کرد

احمد: خب عوامیت را کسی نمیخواد ادامه بده؟
معصومه: واه خاله جون اینرا از کجا آوردید؟
بهنام: موضوع به اینجا رسید که ما نبایستی مثل جامعه خودمون باشیم چون نتیجه ای از این حرکتمون به دست نمیاریم ولی در عین حال بایستی بتونیم برای تاثیر بر جامعه خود فعالیت کنیم نه برای ابرها نسخه بپیچیم
معصومه: آره خب معلومه گروهی که یک ساختمون عالی میسازن الگوی مشابهی از افراد جامعه نیستن ولی از اون ساختمون همه میتونن استفاده کنن، اینکه چیز پیچیده ای نیست
احمد: هر چند خوب مثالی زدید خاله خانوم ولی حرکتهای سیاسی و اجتماعی خیلی هم مثل ساختمون نیستن
معصومه: الان به فکرم رسید و شما هم کمکم کنید که چرا نیستن؟ مگه ساختمون چیه؟ دیوار و سقف، اجتماع و سیاست هم میتونه مثل این باشه
عده ای با هم گفتن آها و خنده و شوخی کردن و معصومه هم میخندید
البرز: تو نگفتی بالاخره تحصیلاتت چیه؟ عمه جون!

دوباره صدای هو و خنده
بهنام: ای بابا تو هنوز بیدار نشدی؟
البرز: من میخوام عمم باشه، خب خاله شما نمیتونه عمه من باشه؟
معصومه: ببین من خودم سه تا بچه برادر دارم و عمه هستم ولی اینجا میخوام خاله باشم
البرز: باشه باشه! قبول عمه جو...
که در اینجا چند تا دست به سمت البرز به حرکت در اومد و او هم پاشد و فرار کرد و از دور گفت:
چرا میزنید؟ میخواستم بگم قبول عمه جون، بهت میگم خاله

دیگه جماعتی با خنده به دنبال البرز بودن و او هم فرار میکرد که ناگهان صدای در فریاد خوشی را در گلوها خاموش کرد
امیر: هیس! البرز برو ببین کیه

دیگه دیر شده بود و تا میخواست البرز بره جلوی در، چند تا سرباز از روی در پایین پریدن و در را باز کردن و دو ماشین نیروی انتظامی و یک ون بزرگ وارد باغ شد
وحشت و تشویش آنچنان بر جمع رخنه کرد که انگار قدرت تکون خوردن نداشتن، یعنی اگه هم داشتن دیگه فایده ای نداشت


یک ساعت بعد، در تاریکی شب افراد دستگیر شده با ون از باغی دور میشدن که انگار مثل سرزمین بیگانه ها به اشغال در آمده بود و نگاه البرز به آنجا قصه ای دردناک بود

معصومه و نادیا در صندلی جلو در کنار لاله که به شدت ترسیده بود اشک میریختن و همه ساکت به هم چسبیده بودن و دو درجه دار هم مراقب بودن و بدین ترتیب قدرتی که میخواست تغییرات مهم انجام دهد، ظرف مدت کوتاهی به داخل شیشه ای ریخته شد که معلوم نبود چگونه بر زمین خواهد خورد

چند نفر در حال کلنجار رفتن با خودشون بودن که بایستی اذعان کنن، عضوی از گروه اتوبوسی به سمت دموکراسی هستن و خیلی قوی یا بیکاره هایی که با بقیه بطور خیلی اتفاقی بُر میخورن و این بخش مهم دیگری از بحران قدرتمندی سیاسی در این کشور بود که ازبیشتر دستگیری ها قدرتی بوجود نمیامد

ون در جلوی یک کلانتری ایستاد و انگار نفس راحتی بیرون اومد
پس از مدت کوتاهی بدون اینکه کسی پیاده شود به راه خود ادامه داد و به داخل جایی با دیوارهای بلند رسید و با خشونت همه را از ماشین پیاده کردن و به داخل یک کامیون که مثل ماشین حمل گوشت سراسر بسته بود و در داخل سردخانه مانند هم حصار کشی شده بود مثل زندان... فرستادن

در این خشونت عده ای زخمی شده بودن و ناله میکردن ولی به هم نگاه کرده و با دشواری لبخندی انگار برای خداحافظی میزدن
و به این ترتیب فصل اول شکل گیری اتوبوسی به سمت دموکراسی در سیاهچاله ای از ابهام به اتمام میرسد و این قصه ادامه خواهد داشت .......................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر