۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (2)


در حالی که قلبها را پیش البرز جا گذاشته بودن و با دست و پاهای رنجور و لباسهای کثیف در بیابون خیلی آروم حرکت میکردن و رضا هم زیربغل معصومه را گرفته بود
معصومه: زحمت نکشید، منو پیش البرز بذارید، میخوام بمونم کجا برم؟
نادر: به خاطر همون بایستی تموم تلاشمون را بکنیم
بهنام: از بهترین روزهای زندگیمو تو بدترین روزها همین البرز برام درست کرد
سعید: اصلاٌ معلوم نیست از کجا پیداش شد و اینقدر به ما آتیش زد و رفت
امیر: همش تقصیر منه! اگه داد نمیزدم تیراندازی نمیشد تا به سر او بخوره
احمد: این حرفها کدومه؟ سرنوشتمون اصلاٌ معلوم نبود
امیر: اونم تقصیر منه، اگه به امنیت و دوربینها درست توجه میکردم اینطوری ناغافل دستگیر نمیشدیم
سعید: اون که تقصیر منه، من فکرهای شما را برای حفاظت، ضعیف کردم
علی: بسه دیگه! بیایید فکرکنیم که البرزبا زندگیش، بهترین اوقات را برای ما در کنار هم درست کرد و با مرگش هم باعث شد بتونیم فرار کنیم
لاله: تازه وضعیت ما اونقدر افتضاحه که بایستی حسرت مردن را بخوریم
احمد: آره نمیتونیم اینجا ها و توی روستاهای دور و بر بمونیم
جعفر: اینطوری با این پاها کار زیادی نمیتونیم بکنیم، خوب بود ماشین را بر میداشتیم
نادیا: بسه جعفر! من اگه بمیرم هم حاضر نیستم تو اون ماشین برگردم، مگه فیلم هالیووده؟
نادر: کاشکی آب پیدا میکردیم
بهنام: تازه فکر نکنم هیچ کدوم تونسته باشید پولاتونو از باغ بردارید

پول زیادی نداشتن و مخ همه قفل کرده بود طوریکه لاله از پا افتاد و نشست
مزدک: بایستی تا میتونیم از اینجا دور بشیم، بعد فکر میکنیم، شاید آب پیدا کردیم

بالاخره بعد از مدتی پیاده روی خسته و کوفته ولو شدن، بهنام و احمد که به راه رفتن ادامه دادن تا آب پیدا کنن
احمد: تو از اینور برو منم از اونطرف خوبه؟
بهنام با خنده: آره دیگه تو برو سر پایینی من میرم سربالایی
احمد: من پیرترم تازه برای برگشت تو راحت تر میای من سخت تر

میخواستن از هم جدا بشن که یک جوون به همراه سگی بزرگ دیدن و به سمت او حرکت کردن
احمد: چه خوب بالاخره یک نفر اینجاست، اینطرفها رودخونه ای چیزی پیدا میشه؟

جوون با تعجب به احمد و بهنام نگاه کرد ولی حرفی نزد، احمد داشت فکر میکرد که چرا جوابش را نداده و همینطور بر و بر نگاش میکرد، بهنام دستش را به سمت گوشش برد و به جوون نشون داد که آیا مشکل شنوایی داره یا نه؟! جوون هم بدون اینکه جوابی بده برگشت و به راهش ادامه داد
احمد از ناراحتی روی زمین نشست و گفت:
ولش کن، اینم اگه سر حال بود اینجا ها پیداش نمیشد

بهنام با عصبانیت رفت تا به او رسید و تکونی بهش داد که سگ شدیداً پارس کرد و دندونهاشو نشون میداد، احمد فکر کرد که بهنام باید پس افتاده باشه، دوید و گفت:
بهنام! ول کن بیا بریم
بهنام گفت: من ول کردم این سگه ول نمیکنه

آره جرعت برگشتن هم نداشت تا اینکه جوون سگش را آروم کرد و به راهش ادامه داد
بهنام: ممنون که از شرت راحتم کردی
احمد: زبون به دهن بگیر! بیا بریم، اون بدبختا منتظرن

بالاخره جوون به یک طرف اشاره کرد، چند دقیقه ای رفتن تا به چند درخت رسیدن و پس از مدتی گشتن، حوض آب و لوله موتورآبی را پیدا کردن که خشک بود ، با تاسف نگاه میکردن که یک دفه آب از لوله بیرون ریخت و هر دو از خوشحالی فریاد کشیدن و آب خوردن و حسابی دست و صورت و پاهاشون را شستن، بهنام برگشت تا بقیه را بیاره و احمد پیرهن و شلوارش را در آورد و زیر آب شروع به شستن کرد
جوون برگشت و با لهجه عجیبی گفت:
شب سرده
احمد با لبخند گفت: خیلی ممنون که موتور را روشن کردی، اگه میدونستی ما چه بدبختی کشیدیم، متوجه میشدی که حتی اگه از سرما هم بمیرم، این آب را احتیاج دارم
جوون خیلی آروم پرسید: چه بدبختی؟
احمد مونده بود که چه جوابی بایستی به او بده ولی متوجه شد بدون کمک، کاری نمیتونن بکنن و با نگاه عمیقی به جوون تصمیم گرفت که راستش را به او بگه
جوون که از بی تفاوتی خارج شده بود پرسید: چند نفرید؟
احمد با تاسف: سیزده نفر بودیم شدیم دوازده
...: یک نفرتون کشته شد؟
احمد که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: البرز، واقعاٌ از بهترینها و با خاصیت ترینهامون بود، بدون او مشکل پیدا میکنیم

سگ هم اومد و در کنار جوون نشست، احمد خیلی دوست داشت او را نوازش کنه ولی از بس بزرگ بود، جرعت نکرد
... : نترس! آدمها را میشناسه و گرنه دوستت را پاره میکرد

احمد خیلی آهسته دستش را برد و شروع به نوازش سگ کرد... جوون گفت:
خب شما میخواستید چیکار کنید؟
احمد: اسم من احمده، جواب این به این راحتی ها نیست، شاید خودمون هم نمیدونیم چیکار میخوایم بکنیم
...: اسم من آشتوکه

کم کم بقیه هم رسیدن و با دیدن آب، با های و هوی شروع به دویدن کردن، سگه تا بهنام را دید، پارس را شروع کرد و عده ای هم ترسیدن
احمد: بهنام بنظرم بایستی آش بپزی تا باهاش آشتی کنی
آشتوک، سگ را ساکت کرد و به هم خوش آمد گفت و چشمهای بهنام هم چهارتا شده بود که این پسره چطور اینقدر مهربون شد، یواش رفت درگوش احمد گفت:
ببینم، تو مهره مار داری؟
احمد: من خودمم نفهمیدم چظور یه دفه اینطوری شد

آشتوک رفت و چوب آورد تا آتیش روشن کنه
امیر آروم به احمد گفت: آتیش خطرناکه! راحت پیدامون میکنن

احمد به آشتوک گفت و او جواب داد:
الان خانوم ها سردشون میشه
رضا: من که از همین حالا سردم شده
لاله: من که اگه سرما بره تو جونم، تا صبح بایستی جون بکنم
امیر: خب شاید عقب اون قبرستون گرمتر باشه چون آتیش روشن کنید، گیر میفتیم
آشتوک: آره بهتره که نفهمن، کجایید
لاله با عصبانیت یک سنگ را به سمت بیابون پرتاب کرد و داد زد:
چی از جونمون میخوان؟ همه زندگیمونو ازمون گرفتن، آوارمون کردن، دوستامونو جلوی چشممون کشتن، از بوی خودمم دیگه بدم میاد

لاله از عصبانیت، کنترل خودش را از دست داده بود و هر چی دستش میرسید، پرتاب میکرد، نادر رفت و دستشو تو دست گرفت و گفت:
آره! فکرشو بکن، هیچی بدتر از این نیست که از چیزی که بیشترین آزار را میبینی و نفرت داری، مجبور بشی 30 سال تحملش کنی، من از این اسلام و بخصوص رفتار و کردار و عزاداری ها و خرافات و امام و امامزاده شیعه اونقدر بدم میاد که از دیدنشون خفه میشم ولی مجبورم همه جا تو خواب و بیداری بیخ گوشم تحملشون کنم و هیچ حرفی هم نمیتونم بزنم، سی سال یک حکومت عوضی غارتت کنه وهیچ کاری نتونی بکنی، تصورش را بکن کل موجودیت ایران، تحمل خامنه ای را نداره و نابود شدنش حتی برای لحظه ای زودتر، برامون آرزوئه ولی داریم هزینه همه کثافتکاریهاشو خودمون میدیم، این مرگه... زندگی نیست، تحمل سی ساله و زندگی با چیزی که بیشترین نفرت را ازش داری، زندگیمون تموم شد، بعد هم برای دو کلمه حرف حساب تو قرن بیست و یکم بایستی به این روزبیفتیم که هیچی نداریم، با لباس های کثیف و خیس تو سرما آواره ایم و حتی آتیش هم نمیتونیم روشن کنیم ولی باز هم هر چی باشه هر چی باشه بهتر از اون شرایطه که تو دست یک بچه مزخرف و وحشی و روانی اسیر باشیم

هر دو شون به شدت اشک میریختن، لاله نادر را محکم چسبیده بود و از گرما و حسش لذت میبرد، رضا اومد جلو و هر دو را بوسید و در کنارشون نشست و کم کم همه همدیگه را چسبیده و دایره وار نشستن و آتیش کوچیکی وسط روشن کردن و این بهترین در وضع موجود بود ولی حیف که شکمها عجیب قار و قور میکرد

آشتوک در حال آوردن چوب بود که احمد گفت:
تو هم دوست داری پیشمون بشینی؟
بهنام: آره بیا بشین ... خیلی عالیه

با لبخند رفت و کنار بهنام نشست و کم کم یک آواز شاد محلی با صدایی گرم و جذاب خوند و بقیه هم آروم دست میزدن و خودشون را تکون میدادن
مزدک: خاله چرا خودت را رها نمیکنی؟
معصومه: چهره البرز از جلوی چشمام کنار نمیره
مزدک: مگه ما میره؟ ولی بایستی خودمون را رها کنیم وگرنه دووم نمیاریم و او خودش هم اگه بود همین کار را میکرد


هیچ کدوم، ساعت نداشتن ولی تا نزدیک صبح کنار هم نشستن و شرایط بد را فراموش کردن و بعدش هر کدوم به یک نحوی خوابش گرفت

امیر خواب به چشمهاش نرفت و بلند شده بود و می لرزید و مراقبت میکرد، معصومه بهنام را صدا کرد و گفت:
برو جای امیر را بگیر، داره از پا میفته
بهنام: خاله من از پا افتادم نمیتونم پاشم
معصومه: تو که همیشه داوطلب بودی تا حالا ندیدم، کم بیاری

بهنام بزور خودش را تکون داد تا پا بشه که علی رفت و شیفت نگهبانی را عوض کرد و از آشتوک و سگش هم خبری نبود

اشعه شدید آفتاب همه را از خواب بیدار کرد
نادیا: خیر سر طبیعت! یا بایستی از زور سرما بدبختی بکشیم و یا از گرمای آفتاب چد ساعت بعد
بهنام: خیر سر بشر که اینقدر ضعیف شده، پشماشو از دست داده، تازه هر چی خوشگل تر بشه ضعیفتره تو از این لحاظ شانس آوردی
نادیا: کی من زشتم؟ یا تو با اون دماغ درازت لازم نبود بری نگهبانی بدی هم تو جات بو میکشیدی کافی بود
بهنام: البته زشتها شانس هم دارن تو هم بچسب همین جعفر را بگیر، درسته پیره ولی برای تو خیلی خوبه
جعفر: چرا پای منو وسط میکشی؟
نادیا: این دلش کتک میخواد

امیر کاپشنش را روی سرش انداخته و خواب بود و تو این هیاهو سرش را در آورد و با ناراحتی نگاه کرد
نادیا: ای امیر جان ببخش! همش تقصیر این جقله

احمد داشت به نادر میگفت:
تو این آب و هوا و با این کم آبی، حفظ این درختها کار دشواریه

پمپ آب هم خاموش بود و همه به دلشون صابون میزدن که الان آشتوک با خوراکی و صبحونه پیداش میشه و همینطوری ساعتی گذشت و از آشتوک خبری نشد، آفتاب درست وسط آسمون بود که امیر را بیدار کردن و به سمت سرنوشت نامعلوم به حرکت افتادن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر