۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (9)



روز سوم از موضوعات دموکراسی با توضیحات رضا به این شکل آغاز شد


دشمنان دموکراسی در ایران

بیش از صد سال از حرکت معاصر ایرانی ها برای رسیدن به دموکراسی از انقلاب مشروطه میگذره ولی بیش از دو هزار سال از اولین حرکت بشر برای رسیدن به حقوق بشر با امپراطوری هخامنشی گذشته گرچه رویدادهای تاریخ را بایستی با وسواس بررسی کرد ولی در این شکی نیست که ایران یکی از پیشرو ترین کشورهای منطقه برای رسیدن به دموکراسی با تجربه های پر هزینه است و چون گروه مامان در مورد سیاست، مطالبی ارائه خواهند کرد، موضوع را کوتاه میکنیم و به دشمنان دموکراسی در ایران، نگاهی میندازیم


معصومه: خاله یک عینک هم میزدی اینطور که تو ارائه میکنی، خیلی بهت میاد!

رضا: از نقطه نظر ارائه، در شهر به من پیشنهاداتی شده بود ولی بهنام میخواد با عینک دودی، ارائه کنه

نادیا: وای وای ... چه کلاسی! مادر بزرگمون هم فوت کرده که بهت بدیم

رضا: بله از دشمنان دموکراسی در ایران میگفتیم، همین نادیای خودمونه چرا راه دور بریم

احمد با خنده: ادامه بده اینها دست به یکی کردن که تو را از کلاس بندازن که انداختن

رضا خیلی جدی و با ژست: داشتیم چی میگفتیم؟ آها از دشمنان ما هم این خوش تیپی و با کلاسیمونه

سعید، بزن دستو!

شلوغ کردن و دست زدن و هر که یک متلکی گفت

رضا: منم از کلاس ملاس میگذرم... بفرما! از بزرگترین دشمنان دموکراسی در ایران، خودمون هستیم، یعنی ایرانیهای پیشرفته و مشکل ناخودآگاه ما هم با دموکراسی اینه که 1- صادق نیستیم و خلوص نداریم وارزش گم کرده هستیم و براحتی گول میخوریم و بازیچه میشیم 2- قدر خودمون را نمیدونیم و خیلی راحت گم و گور میشیم و اختیارمون را به دست عقب مونده ها میسپاریم 3- با هم نمیسازیم و به هم اعتماد نداریم 4- خیلی پرمدعا هستیم 5- تو مسائل عقلی هم بسیار هیجانی و احساساتی گذرا میشیم 6- برای خلاقیت ارزش کمتری قائلیم و برای تقلید، خیلی بیشتر 7- مسئولیت اشتباهات خود را نمیپذیریم

به هر شکل هر جامعه ای برای حرکت به قشر پیشرفته توجه میکنه و جامعه ما هم در گذرگاه های مهم تاریخیش توجه کرده و میکنه ولی به علت این مشکلات، ما حرکت نمیکنیم

احمد: دمت گرم خوش تیپ! این همون عوامیته که من گفتم

نادر: اتفاقاٌ میخواستیم ازت بیشتر بپرسیم و خوب شد خودت گفتی، بیشتر توضیح بده

احمد: عوام کسیه که ارزشها و مرامهایش را جامعه، ترس و جریان باد تعیین میکنه ووقتی پیشروها هم عوام میشن از قشر عقب مونده، خط میگیرن و با مدعا خود را متمایز نشون میدن و به این ترتیب ما با روشنفکری عوام سرو کار داریم

معصومه: آره! من نگاه میکنم به همین ایران امروز خودمون، یک عده مثلاٌ روشنفکرن ولی حرفهایی میزنن که وقتی خوب نگاه میکنی ، خودشون هم به حرفهای خود اعتقاد زیادی ندارن

بهنام: خاله درست میگه و به خاطر سوء استفاده همینها هم توی مسابقه ای میفتن که ماحصلش فقط پوله و مرگه و دیگر هیچ

امیر: پس بیشترین مقصر نرسیدن به دموکراسی در ایران، قشر پیشرفته هستن در صورتیکه همیشه به شعور قشر پایین گیر میدن

رضا: آره! اتفاقاٌ مسئولیت اشتباهات خودشون را هیچ وقت هم نمیپذیرن

احمد: میانگین هوش در ایران کم نیست و پایین دست شدن هم کمتر به شعور افراد ربط داره و بیشتر مربوط به نبود امکانات اولیه رشد و عدالته و از طرف دیگه همین میزان خوب هوش عمومی باعث شده که پر مدعا باشیم و کمتر با هم بسازیم و وقتی اینرا در کنار تمایل کمتر به خلاقیت که رضا گفت، بذاریم، واقعاٌ معجون خطرناکی از عقب موندگی و افاده، بوجود میاریم


رضا: از دشمنان بزرگ دیگه ی دموکراسی در ایران، دین و مذهبمونه، من خودم را یک آدم دیندار میشناسم و با اعتقاد و ایمان زندگی کردم ولی همیشه از خودم میپرسم، رخنه این مذهب به شدت خرافاتیه که به ضد ارزشهای دینی و خدایی رنگ ارزش پاشیده ولی از کجا و چطوری بوده؟ یعنی چه قبایلی در این کره خاکی پیدا میشن که این مذهب معرفت و زندگی خراب کن را انتخاب میکنن؟ به هر شکل شکی وجود نداره که یکی از بزرگترین دشمنان دموکراسی در ایران دین و مذهبمونه و با ارادتمون به اینها، ارادت به آزادی و حقوق بشر کم شده و با صراحت روشون پا میذاریم و خودآگاه و ناخودآگاه فکر میکنیم، رستگاریه!

مزدک: دمت گرم رضا! فکر نمیکردم این مطلب را به این شکل بیان کنی، باورم نمیشه، در مورد نداشتن خلوص و گم کردن ارزش و نقش مذهب در بروز دیکتاتوری خیلی جالب گفتی

رضا: ما اینجا زحمت زیادی نمیکشیم و با جون و زندگیمون بازی نمیکنیم که به چیزی "رودربایستی" داشته باشیم و چشممون را به روی حقیقت ببندیم

برای رضا دست زدن و او ادامه داد

و اما بقیه دشمنان دموکراسی در ایران

کشورهای قدرتمند، موقعیت ژئواستراتژیک ایران و نفت

نفت و گاز تامین کننده انرژی برای صنعت، کشاورزی و زندگی بشر هستن و وجود این کالای استراتژیک و موقعیت ایران در کره زمین و خاور میانه جریان قدرت را در ایران، به شدت خارجی کرده و همین باعث نفوذ و دخالت بیش از اندازه آشکار و پنهان قدرتهای بزرگ در سیاست کشور شده است، به عبارت بهتر ایران کشور ثروتمند و مهمیست که با دیکتاتوریش، ایرانیها یا صاحبان اصلیش بی خاصیت میشوند و خود دیکتاتورها هم صاحب واقعی مملکت نیستن و خوب میدونن به همین علت به شدت سعی میکنن با چپاول و اقتصاد الیگارشی از زمان قدرتمندی خود نهایت استفاده را ببرن


دشمن بعدی دموکراسی خود فرمول بندی ایرانه، کشوری با قوم و نژادهای متنوع که دیکتاتورها بطور مصنوعی و ظالمانه بندهای ایران را به هم پیوند زده و همین هم باعث بوجود آمدن جریانهای خشن و افراطی در قومهای ایرانی شده که انگار فقط دیکتاتوری میتونه کنترلشون کنه یعنی از دارویی استفاده میکنیم که اگه نباشه، خود بیماری هم از بین میره


البته دشمنی های دیگری هم وجود دارن که چون اهمیت کمتری دارن، موضوع را زودتر تموم میکنم تا علی بتونه امروز موضوعش را ارائه کنه

لاله: خب چرا نظم را به هم میزنید؟ علی فردا ارائه کنه

امیر: خیلی هم دلتون به زمان خوش نباشه، تکلیف ما اصلاٌ روشن نیست


علی میخواست بره مطلب بعد را ارائه کنه که با مخالفت عده زیادی روبرو شد

بهنام: امروز بهترین کار اینه که زودتر کار را تموم کنیم و بریم گشتی بزنیم

امیر: نه دسته جمعی، مثل تابلو میمونیم، من که میمونم هر که میخواد بره

احمد: آره ما میمونیم، جوونها برن دو گروه بشید و برید تفریح، سینمایی، استخری، هر جا دوست دارید


عده ای راهی شدن

امیر: جعفر، تو کجا داری میری، پیرمرد؟

جعفر: نمیدونم واله، از نادیا بپرس

احمد با خنده: خوبه دیگه، خود نادیا کجا داره میره؟

نادیا: من تو قبرستونی که یک مشت پیرمرد، توش میشینن و تکون نمیخورن، وای نمیسم، جعفر هم میل خودشه

جعفر: نه منم میام


به این ترتیب و با متلکی که نادیا به احمد و امیر انداخت، اونها هم راهی شدن و در گروه های مختلف هر کدوم یک طرف رفتن

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (8)



بعد از ظهر روز بعد، موقعیت خوبی بود که موضوعات ادامه پیدا کنن و گروه بابا، یک روز دیگه بحث کردن تا نادر مبحث بعدی را در غیاب ننه به این شکل ارائه کرد

دیکتاتوری


دیکتاتوری یک تجارت کثیفه، هر تجارتی سه جزء مهم داره، کالا - فروشنده - خریدار

ولی تجارت کثیف علاوه بر اینها خصلتهای دیگه ای هم داره، پول مورد معامله پول کثیفه، روابط خرید و فروش بر اساس زور تعیین میشن، کالای مورد معاملعه یاکاذبه یا دزدی، طرفین معامله به میل خودشون نمیتونن از گردونه خارج بشن و معمولاٌ بایستی تا ته خط پیش برن، از انجام هیچ کثافتکاری ای واهمه ندارن

خب حالا که متوجه میشیم ما با تجارتی کثیف تو همه ارکان زندگیمون مواجهیم، از آموزش و فرهنگ بگیرید تا رسانه ها و تبلیغات، سیاست، اقتصاد، اعتقاد، کار، زندگی و اینکه چطور از تولد تا مرگ تو کثافت داریم غوطه میخوریم، پس بایستی این مورد را هم بدونیم که تموم دیکتاتورها بنوعی به هم شبیه هستن یعنی در حال معامله ای بیرحم بر اساس زور در در سطح داخل و خارج در سیاست کشور هستن

افراد بشر با هم مساوین مگه اینکه نقطه ضعف داشته باشن و زور و قدرت این تساوی را به راحتی به هم میزنه
نقاط ضعف عمومی بشر در دایره قدرت دیکتاتوری چی هستن؟

الف- داشتن عقده ب- تسلط احساسات خام ج- عقب ماندگی

خب عقده، باعث رواج انزجار اجتماعی، عدم اتحاد و هماهنگی میشه، این عقده ها از کجا بوجود میان؟ از بی عدالتی که در واقع خود دیکتاتوری بوجود میاره

بی عدالتی، عقده را مثل ویروسی رواج میده و به واسطه همون هم دووم میاره

و جامعه دیکتاتور زده با وارونه کردن سیستم ارزش و اعتقاد و با باج و پاداش دادن به احساسات خام که برای تجارت کثیف شدیداٌ نیاز داره، باعث بوجود آمدن عقب ماندگی میشه و عقب ماندگی هم هیچ معنی ای نداره به جز ضعف

پس اول اینکه دیکتاتورها در هر جای عقب مانده ای دلیلی برای رشد و بقا پیدا میکنن، در اعتقاد، در منطقه، در عدم اتحاد و وووو و این موضوع بسیار مهم روشن میشه که گناه کشورهای دیکتاتور زده فقط و فقط عقب ماندگیشونه

و اما عقب ماندگی چیست؟

کشوری که اندیشه ها و سطح زندگی و رفاهش، با نیازهای روز فاصله داشته باشه، عقب مانده محسوب میشه

امیر: پس تو میگی دیکتاتوری با عقب موندگی ارتباط داره و تعریف عقب موندگی را هم نداشتن اندیشه و سطح زندگی در حد روز دونستی، پس تکلیف کشوری مثل چین چیه؟ اون که تولید کننده قوی در صنعت شده و تولید کننده فرهنگی هم که بوده، یعنی میگی حکومتش با اون همه زورگویی، دیکتاتور نیست؟

نادر: درسته چین به یکی از بزرگترین تولیدات و اقتصادها رسیده ولی هنوز هم در وضعیت اجتماعی و اقتصادی، به شدت عقب مونده هست، نزدیک به هشتصد میلیون روستایی داره که درصد بسیاریشون، کمتر از دو دولار در روز درآمد دارن و از بی عدالتی و تبعیض تو جامعه رنج میبره، اتفاقاٌ چین یک کشور دیکتاتوریه که داره رشد میکنه و فقط زمانی که از این عقب موندگی رها بشه میتونه از دیکتاتوری خلاص میشه

احمد: خیلی جالب دیکتاتوری را تا اینجا گفتی

لاله: من که از شدت بدبختی خودم مور مورم شد

احمد: ولی یک کمی باید موضوع بهتر پخته بشه، تو عقب موندگی را دلیل ضعف بشر و قدرتمند شدن برخی و رخنه اونها در جامعه دونستی، یعنی گفتی هر که عقب موند، بایستی باج بده

نادر: درسته، مثلاٌ بیشترین فروش اسلحه ی کره خاکی در بین 5 عضو اصلی شورای امنیت وجود داره

امیر: بله آمریکا، انگلیس، روسیه، فرانسه و چین که خودت میبینی تو این کشورها که قوی هستن و دارن باج میگیرن، روسیه و چین حکومتهاشون، ویژگی دیکتاتوری دارن


نادر: روسیه و چین، یکیشون ابرقدرت شکست خورده ای هست که بخاطر وجود نیروی نظامی قوی شد و به خاطر دیکتاتوری، شکست خورد و داره از ته مونده اعتبار قدیمش، استفاده میکنه و یکی دیگه هم کشوری که به سمت ابرقدرتی حرکت میکنه و شرحش را هم دادم

احمد: فکر کنم موضوع این باشه که بین دموکراسی و اقتصاد، رابطه ای برقراره البته اینکه اول کدوم بوده، دموکراسی یا اقتصاد؟

نادر: قضیه مرغ و تخم مرغه که کدومشون اول خلق شدن؟

سعید: خب اینکه معلومه، اول تخم مرغ

لاله: سعید شوخیت گرفته یا وسط دعوا نرخ تعیین میکنی؟ تا مرغ نباشه که تخمی گذاشته نمیشه

سعید: درسته ولی ما میدونیم که تکامل در بوجود اومدن موجودات زنده، نقش داشته و این تغییرات خیلی بطئی و کند بوده ولی فکر کن که مثلاٌ پرنده از تغییرات و جهشهای ژنتیکی خزنده ها و برخی ماهی ها بوجود اومده، پس جهشی در تخم صورت گرفته یعنی اینکه یک خزنده یا ماهی تخم میذاره و نوعی جوجه از توش بیرون میاد

لاله: خودت را کشتی با این همه اگر و مگر

نادر: ولی درست میگه

احمد: قبل از اینکه وارد بحث های بیولوژی بشیم، ببینید! تا دموکراسی نداشته باشیم، اقتصاد شکوفا نمیشه و تا اقتصاد به دردبخور هم نداشته باشیم، دموکراسی بوجود نمیاد

نادر: البته ولی منظور من از عقب ماندگی، دایره ای از عقب ماندگی های اقتصادی و سیاسی را شامل میشه و واقعاٌ اینها از هم تفکیک ناپذیر هستن، با رشد اقتصاد و رشد طبقه متوسط، دموکراسی خود به خود به وجود میاد

معصومه: خب همیشه این طبقه متوسط بیان میشه، یک کم بیشتر توضیح بده

نادر: خاله جون! ما اگر جامعه را به سه دسته بالا دست، پایین دست و متوسط تقسیم کنیم، بهترین و فرهنگی ترین گروه در جامعه، همین طبقه متوسط هستن

معصومه: یعنی طبقه بالا، فرهنگی نیستن؟ مگه میشه؟

نادر: این یک کمی بحثش طولانیه، میخوای بذاریم بعد در موردش صحبت کنیم؟

بهنام: نه! چه فرصتی بهتر از حالا؟

رضا: حالا بایستی کلی بحث چپ و راست راه بندازیم، تا به نتیجه برسیم

احمد: نه نیازی به این بحثها نیست، من یک طور دیگه توضیح میدم

و با تائید نادر و سکوت جمع، ادامه داد:

انسان یکسری نیازهای زیستی داره و یکسری نیازهای شناختی، نیازهای زیستی شامل نیازهای غذایی، مکان زندگی، امنیت، بهداشت و سلامتی، جنسی و تولید مثل و نیازهای شناختی هم شامل اندیشه هایی برای شناخت هویت و هدف میشه، از یک طرف انسان در قالب نیازهای زیستی هویت جانوری – بشری خود را پیدا میکنه و در قالب نیازهای شناختی، هویت فرهنگی خودش را و از طرفی دیگه هرچی زودتر نیازهای زیستی ما تامین و ارضا بشن، ما زودتر به سمت ارضای نیازهای شناختی حرکت میکنیم و فرهنگی میشیم و به این ترتیب هر انسانی که زودتر به قناعت برسه، فرهنگ سازه و این خاصیت طبقه متوسط غیر فقیره، چون دو طبقه بالا و پایین خصلتهایی ارضا نشدنی در به دست آوردن پول و نیازهای زیستی از خود به نمایش میذارن و زمانی این خصلت را کمتر نشون میدن که به طبقه متوسط نزدیک بشن

معصومه: ممنون خاله! بالاخره این موضوع را فهمیدم! راست میگی طبقه بالا و پایین، حریص هستن و سیر نمیشن

نادیا: نه بابا! این طبقه ضعیف و بدبخت، حریص هستن فقط چون میخوان زندگی کنن و براحتی نمیتونن نیازهای زیستی خودشون را تامین کن

احمد: اینطور نیست، شما یک فقیر را بدون اینکه ذهنیتش عوض بشه پولدار کن، همچنان حریص میمونه و به همین خاطر هم تا فقیرن، شکم گرسنه که کمترین حق حیات هر کسیه را مسخره میکنن و به محض اینکه پولدار میشن، میفتن تو چشم و هم چشمی، مگه سیر میشن؟ شما فرهنگی در این گروه مشاهده نمیکنید، مگه اینکه با سیر شدن شکمشون، به طبقه متوسط تبدیل بشن، پس اینطور نیست که اقتصاد فقط دلیل ایجاد طبقات اجتماعی میشه

لاله: آره درسته، من پارسال که تو شلوغی ها به شدت افسرده شده بودم و هستم، زن گدایی را دیدم که با یک حرصی دنبال پول میگشت، بعدش گفتم خوش به حالش، ما که دستمون تو جیبمون میره، نمیتونیم زندگی کنیم، این چه حسیه که این حاضره برای زندگی با این شور و انرژی گدایی کنه؟ و حالا جواب سوالم را گرفتم

احمد: آره خصلت این طبقه همینه، حریص بودن ولی ما بایستی تفاوت بذاریم بین طبقات اقتصادی و طبقات اجتماعی، چون در شرایط مملکتی خراب مثل امروز، بسیاری از طبقه متوسط هستن که فقیرن، اینها خصلتهای بزرگ منشی خاص خود را دارن و به قول معروف از اسب افتادن نه از اصل

نادر: و تو وضع خراب، خیلی از طبقات فقیر اجتماعی را میبینیم که پولدار شدن و بالا دست ولی اینها، با پول هم افکارشون زیاد عوض نشده، پس با این توضیحات به این نتیجه میرسیم که دموکراسی محصول رشد یک طرفه و ناگهانی اقتصاد نمیتونه باشه

نادیا: پس این طبقه متوسط اجتماعی و فرهنگی، چطور ساخته میشه؟

امیر: فکر کنم اولش بایستی به اقتصاد ربط داشته باشه

احمد: در هر جامعه ای میتونه فرقهایی هم داشته باشه ولی آموزش و آگاهی، امنیت اقتصادی و سیاسی میتونه حرص زدن را کم کرده و رفاه در کنار قناعت، آدم را فرهنگی میکنه

بهنام: این چیزها که میگید با رویکردهای جامعه مدرن، تفاوتهایی هم داره، ماکس وبر که از جامعه شناسهای برجسته قرن پیشه، در مورد بوجود آمدن جوامع صنعتی و مدرن، فرهنگ اندوخته کردن مال و ثروت را ضروری دونسته

رضا: این مربوط به اندیشه راسته که به خاطر همین، استثمار و استعمار هم بوجود آمد

نادر: قبل از اینکه دعوای چپ و راست درست بشه اینجا، بایستی گفت که این موضوع به این سادگی ها هم نیست، چون فرهنگ مصرف هم باعث توسعه صنایع شده، افرادی که به جای جمع کردن پول، خرج میکنن، هزینه رشد تکنولوژی را میپردازن

احمد: کی میگه رشد تکنولوژی و صنعتی شدن جوامع، همش به نیازهای زیستی ربط داره نه شناختی؟ مطمئن باشید که اگر کارخونه ای ساخته بشه که هدفش فقط پر کردن جیب کارخونه دارها باشه، کمکی به فرهنگ و حقوق بشر و دموکراسی نمیکنه، بخش مهمی از رشد تکنولوژی به نیازهای شناختی مربوطه

بهنام: یعنی میگی حریص بودن برای پول، نبوده که کارخونه های بزرگتر و قوی تر ساخته شده؟

احمد: این نبوده مطمئن باش کسی که کارخونه ای میسازه و داره تکنولوژی را روی هم سوار میکنه، یک انسان طبقه متوسطه

نادر: خب این نشون میده که این موضوع نیاز به بحثهای زیادی داره و به این راحتی جمع بندی نمیشه ولی اون چیزی که در موضوع امروز ما مهمه اینه که برای دموکراسی، به وجود آمدن قشر متوسط اجتماعی از هر چیزی واجبتره و این به اقتصاد مناسب و آموزش ربط داره ولی خوشبختانه، امروز در ایران این طبقه به شدت وجود داره و خودش را نشون میده در واقع بایستی گفت که با فراگیر و ارزون شدن تکنولوژی و اینکه بشر اگه خنگ نباشه خود به خود به نیازهای شناختی توجه زیادی داره، امروز یک اقتصاد مناسب میتونه، دموکراسی را بوجود بیاره

بهنام: درسته! یک آدم اگه خنگ نباشه نمیتونه خیلی برای پول حرص بزنه و حتی اگه یک فوق تخصص و مهندس و استاد هم باشه و خیلی حریص، بنوعی خنگه

خنده فضا را پر کرد

لاله: امون از دست تو بهنام با این حرف زدنت

بهنام: جدی میگم! مطمئن باشید که اگه آدم، برای به دست آوردن ثروت، حریص باشه به هیچ وجه عالم و دانشمند نمیشه و این متخصصها که از علم فقط به عنوان ابزاری برای ثروت استفاده میکنن، نه برای شناخت و آگاه شدن، به نوعی خنگ هستن حتی اگه سخت ترین درسها را خونده باشن

سعید: شعار سیاسی از خودت در میکنی؟ این حرص زدن به پول شاید به ژنتیک هم ربطی داشته باشه و نه فقط به خنگی و طبقه اجتماعی

بهنام: خوبه دیگه ژنتیک هم وارد این بحث شد، چه شود؟!

نادر: بهنام راست میگه که خنگن چون همشون به نوعی با دیکتاتور همکاری میکنن، و در واقع از در گولو گولو یا هرج و مرج و قوانین زورگویی، سوءاستفاده میکنن و در خراب کردن مملکت دخالت میکنن که بچه های خودشون بایستی توش زندگی کنه یا مثل یتیم و ضعیف تو کشورهای دیگه بردگی بکنن

امیر: ولی مگه عقب مونده و ضعیف چطوری بالاخره میتونه قوی بشه
نادر: 1- برد .و باخت در جنگها 2- موقعیتهای استراتژیک 3- به هم خوردن تعادل در نظم ابرقدرتها و استقرار نظام سیاسی مناسب در کشوری ضعیف 4- از همه مهمتر، رشد و تکامل بشر که کم کم دیکتاتوری به هیچ نوعش جایی در این جهان را نخواهد گرفتاحمد: پس میخوای بگی که عقب مونده نبودن ربطی به قدرت نظامی و برد و باخت در جنگ، نداره

نادر: درسته! معلومه که نداره، فرانسه در جنگ جهانی دوم باخت ولی خوب بهش نگاه کنیم که چقدر توسعه یافته تر از روسیه ای هست که نباخت

امیر: میدونم داری درست میگی ولی موضوع هنوز کامل پخته نشده، به نظرم خوبه که ارکان یک کشور را به سه دسته تقسیم کنی: سیاسی، اقتصادی ، نظامی و بگی که عقب موندگی سیاسی، باعث بوجود اومدن دیکتاتوری میشه
امیر: عقب ماندگی سیاسی، عدم وجود ساختار سیاسی دموکراتیکه اونم بقول احمد نه دموکراسی تاریخی که دموکراسی تکامل یافته

بهنام: پس برای اینکه بخواهیم به جواب درستی برای رهایی ایران از ضعف اقتصادی برسیم بایستی، به تاریخ معاصر، موقعیت استراتژیک و منابع اقتصادی اونهم توجه کنیم

نادر: ممنون! هر که نظری داره از همینجا که نشسته بگه

لاله: خب تاریخ ایران دریک و دو قرن گذشته، حکایت از اعمال نفوذ شوروی و انگلیس در سیاست و اقتصاد کشور داشت و بصورت موقت هم به اشغال واقعی یا سیاسی در میومد و هیچ وقت هم خودش خارج نشد تا انقلاب 57 که یکی از دلایل مهمش رهایی از این سلطه ها بود

بهنام: هنوز هم در تولیدات صنعتی و اقتصاد، انرژی حرف اول و آخر را میزنه، من وقتی قدرت چین را در تولید ارزون مواد پلاستیکی میبینم که مثلاٌ یک اسباب بازی چینی نسبتاٌ پیچیده تو ایران مثلاٌ دو سه هزار تومن فروخته میشه که با این هزینه دلال بازی چند صد تومن خریداری شده، به قدرت دستیابی چین به انرژی و نفت پی میبرم و موقعیت ایران از لحاظ تولید نفت و گاز و قرار گرفتن در منطقه ای که بیش از 75 درصد انرژی زمین در اون وجود داره و 60 درصدش از همین خلیج فارس جابجا میشه و میفهمم که ما هیچ وقت تنها نیستیم، یعنی بروز و قدرت گرفتن دیکتاتوری تو این کشور خیلی هم به مردم و اعتقادات اونها ربطی نداره

سعید: ولی نمیشه هی گردن این و اون بندازیم و از خودمون رفع مسئولیت کنیم

مزدک: چرا رفع مسئولیت؟ بایستی درست بشناسیم تا بتونیم خلاص بشیم

علی: آره هی هم نمیشه به خودمون گیر بدیم، مثلاٌ این مردم آمریکا هم تو خیلی مواقع از لحاظ اعتقادات از مای ایرانی عقب تر هستن ولی نظام دموکراتیک اونجا اجازه نمیده که اعتقاداتشون باعث بوجود اومدن دیکتاتوری بشه

مزدک: اونها هر چی هم از لحاظ اعتقاد، عقب باشن ولی اعتقادی به اسلام که همه وجودش سیاسیسه نه شخصی ندارن

علی: برای همین هم میگم همه چیز را از اسلام نبایستی دید

مزدک: آخه کدوم کشور مسلمون وجود داره که دیکتاتوری نباشه؟

علی: کار سخت اتوبوسی به سمت دموکراسی همینه ولی مثلاٌ مالزی دیکتاتوری نیست

مزدک: اونجا هم فقط شصت درصد مسلمون وجود داره

رضا: خود علی هم اعتقادی به اسلام سیاسی نداره و برای همین هم دنبال تحقق دموکراسی میگرده

علی: من منظورم را تو مبحثی که میخوام ارائه کنم میگم

نادر: خب ادامه بدید، نادیا تو فکر میکنی برای اینکه از لحاظ اقتصادی حداقل قوی بشیم بایستی به چه چیزهایی توجه کنیم؟

نادیا: فرهنگ، روی اقتصاد خیلی اثر میذاره مثلاٌ بایستی فرهنگ کار داشته باشیم

جعفر: و اینهم درست نمیشه مگر اینکه حداقلی از عدالت تو جامعه وجود داشته باشه که هر شخصی ارزش کار و علم و تخصص را در رسیدن به موفقیت ببینه نه اینکه رابطه بازی و کثافتکاری

معصومه: برای به دست آوردن اقتصاد قوی بایستی خرج کارهای زیربنایی و مفید کرد نه اینکه سرمایه و زحمت را روی کارها و فکرهای بی ارزش از بین برد

نادر: دمتون گرم، همه به موضوعات مهمی اشاره کردید

احمد: درسته ولی دلیل نمیشه که تو بتونی از جواب دادن به این سوال مهم فرار کنی که وقتی هنوز هم صدها جنگ آشکار و پنهان تو این کره خاکی جریان داره و جنگ هم در طول تاریخ قدرتمندان راه انداخته ن تا به قدرت بیشتری دست پیدا کنن، چطور امروز قدرتمندان به ضعیفان، اجازه رشد میدن؟

نادر: خب گفتم که به هم ریخته شدن نظم که ابرقدرت میخواد، امروز دیگه قدرت مندی در جهانی به اون یک دستی گذشته نیست و سیستمها، جریاناتی دائم داره اتفاق میفته که ممکنه به یک کشور، قدرت اقتصادی بده

امیر: ای ناقلا! خوب طفره میری

نادر: این سوالها خیلی سختن، ببینیم نوبت خودتون که شد، طفره نمیرید

احمد: نه به این سختی هم نیست

نادر: جواب این سوال را هم بطور مشخص داری؟

احمد: آره! هر کشور ضعیفی که در دوران معاصر تونسته به قدرتی برسه، فقط در کنار دو چیز با هم بوده یک- همکاری با قدرتهای بزرگ، نه تقابل و جنگ با اونها و دو- نمایش قدرت سیاسی و اجتماعی

نادر و امیر دست زدن و کم کم همه شروع به دست زدن کردن

احمد: این دست، برای نادر و کل گروه بابا بود که خیلی جالب دارن مطالب را ارائه میکنن

نادر: نه این دست برای تو بود، تو خیلی خلاصه راه به قدرت رسیدن ایران را گفتی، یکی اینکه به جای این افکار رایج در روشنفکری و حکومت به نام استعمار ستیزی، بایستی با اونها همکاری کرد و دوم هم به جای اینکه ده درصد، عقب مونده و دیوونه را توی ویترینها بذاریم و به دنیا نشون بدیم، بایستی این درصد بالای عاقل و پیشرفته را از تو انبارها در بیاریم و به نمایش بذاریم

مدتی به سکوت گذشت تا اینکه معصومه پرسید:

نادر! تو گفتی که دیکتاتوری یعنی تجارت کثیف و بعد اسم آمریکا و انگلیس را برای بزرگترین فروشنده اسلحه آوردی، اینها که دیکتاتوری نیستن

نادر: نه خاله جون منظور من این نبود که تجارت کثیف فقط تو دیکتاتوری انجام میشه بلکه گفتم اینم یک نوع از تجارت کثیفه ... خوب شد یادم انداختی، تجارت کثیف در دیکتاتوری در دو لایه انجام میشه، یکی روابط دیکتاتورها با افراد کشور که همیشه درصدی طرفدار به هر عنوان پیدا میکنن تا تجارتشون را به همه تحمیل کنن و خیلی هم ربطی به عقیده و افراد جامعه نداره و بخش دوم: روابط دیکتاتورها با کشورهای خارجی و قدرتمنده که آخرین نوع باج دهی را انجام میدن هر چند رو زبونشون چیز دیگه ای بیان کنن که ما باج نمیدیم و قدرتهای بزرگ ال و بلن............ و خاله جان اینجاست که کشورهای قدرتمند هرچند دموکراسی هم داشته باشن، در این تجارت کثیف در کشورهای دیگه نقش بازی میکنن، این همه سیاستمدارهایی که اختلاص و دزدی میکنن، فکر میکنید تو کدوم کشورها گم و گور میشن و کیف پول دزدیشون را میبرن؟


به این ترتیب شب شد و این موضوع هم با اما و اگرهایی به اتمام رسید

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (7)

بعد از ظهرهمه بیدار شدن ولی امیر، مزدک و سعید، هنوز خواب بودن، معصومه رفت سراغشون!
لاله: ولشون کن، فکر کنم تازه خوابیده باشن!
معصومه: چطور مگه؟
امیر: صبح احمد رفته کله سرشون که هر چی را که جمع آوری کردید،مرتب و با خط خوب، بنویسید
بهنام: یعنی این سه تا خطشون بهترینه دیگه؟ حالا چی نوشتن؟
هر چی گشتن، اثری از کاغذها پیدا نشد، یک عده چیزی خوردن و دوباره خوابیدن و یک عده هم رفتن بیرون
شب شد و وقت ارائه گزارشها رسید، همه ساکت نشسته بودن و بستنی میخوردن
احمد: اول به افتخار خودتون خیلی آروم دست بزنید
خیلی به خودشون افتخار کردن، چون اصلاٌ هم آروم نبودن
احمد با دست ساکتشون کرد: حالا جوجه را آخر پاییز میشمرن، خیلی ذوق قد و بالای خودمون را نکنیم، اگه ما در این سه مبحث کار درست و شسته رفته ای، ارائه کنیم، تکلیفمون خیلی روشن میشه و از این پا در هوایی خلاص میشیم

ذوق و شوقی که تو جمع بود باعث شد که ننه هم بیاد و تو جمع بشینه، اخمها تو هم رفت و بعد از خوش آمد گویی، ولوله ای درست شد
ننه: انگار مزاحم شدم
معصومه: نه ننه، تو مراحمی، احمد ادامه بده
احمد مونده بود چی بگه که معصومه گفت:
نگران نباشید! ننه وضع ما را میدونه
ننه: آره، ننه جون! شما هم مثل بچه های خودم، منم بچه برادری داشتم که بیچاره را اعدام کردن
امیر: کی؟
ننه: بیست سال بیشتره، بعد از جنگ
مزدک: جزو مجاهدین بود؟
ننه: نه ننه جون! رفت سربازی، آخرای خدمتش دستگیرش کردن و سه سالی هم زندونی کشید، بعد یک دفه اعدامش کردن!
احمد: همون اعدام فله ای تو سال 67
ننه با تاسف : بچه خیلی خوبی بود، نه که باباش و مامانش از هم جدا شده بودن، سر و سامونی نداشت و کسی هم دنبال کارش نیفتاد!
بعد با آهی ادامه داد:
خدا ذلیلشون کنه که همه خونواده ها را داغدار و گرفتار کردن
بعد پاشد که بره و گفت:
دلم براتون تنگ شده بود و دیدم خیلی سرحالید اومدم ولی بیشتر نمیخوام مزاحم بشم!
با اصرار نشوندنش و با ذوق گفت:
تا حالا از این جلسه ها نداشتم، چیزی هم سرم نمیشه ولی خوشحالم که نمردم و سیاسی هم شدم
معصومه: ننه تو که سیاسی هستی، میگی یکسره سرت تو رادیو بوده!

بعد از مدتی احمد ادامه داد:
خب ما سه مبحث را قرار بود دنبال کنیم، اول: دموکراسی دوم: وضعیت سیاسی ایران سوم: اتوبوس دموکراسی چه باید بکند؟! ننه میدونی دموکراسی چیه؟
ننه: خب این چی چی راسی را صبح تا شب، این رادیوهای خارجی میگه
احمد: چی ازش میدونی؟
ننه: اینکه یک گروه نشینن بالا و به مردم ظلم کنن و خودمون رای بدیم و انتخاب کنیم
همه با خوشحالی براش دست زدن و اوهم ذوق کرد

احمد: خب گروه بابا اول بیاد ودموکراسی را توضیح بده!

سعید، نادر، رضا و علی پاشدن و رفتن وسط و دستشون را به هم دادن و به همه تعظیم کردن و اونها هم دست زدن
نادر رفت پهلوی احمد و گفت:
خیلی ممنون! صحبت از دموکراسی خیلی زیاده و ما فقط تونستیم چهار مبحث مهم را تو خودمون به بحث بذاریم که هر کدوممون یکی را ارائه میکنه، سعید، دموکراسی از دیدگاه کلی را شرح میده
احمد و نادر نشستن و سعید در میون تشویق اومد و گفت:

دموکراسی از دیدگاه کلی:
خب دموکراسی در یونان باستان بمنظور معنی بخشیدن به اراده عمومی برای تصمیم گیریهای سیاسی، بیان شد و در گردونه تاریخ افول و فروغ زیادی داشت تا اینکه در دو گذرگاه مهم خودش را نشون داد:
1- اراده عمومی به منظور مشروعیت بخشیدن به نهادها و بنیانهای سیاسی مثل فرمان روی ها

معصومه در گوش ننه گفت: تو گیج نشو، منظورش اینه که مردم اراده کنن تا حاکمین سیاسی انتخاب بشن

2- اراده عمومی به منظور تعیین حاکمین سیاسی

ننه یواش به معصومه گفت: خب این با اون قبلی که تو گفتی چه فرقی داشت؟
معصومه آمد چیزی بگه که قهقهه و خنده از اطراف اون دو نفر شروع شد و به همه اتاق سرایت کرد
معصومه که قرمز شده بود گفت:
خفه شی! سعید با این توضیج دادنت، آدم را پاک گیج میکنی
سعید: خاله یعنی متوجه نشدی چی شد؟
معصومه: چرا بعدش فهمیدم چی گفتی
سعید: خب عجله نکن!
معصومه: چه میدونستم، یک شبه اینقدر عمیق مطالب را نوشتی

سعید با ذوق ادامه داد:
ببینید، ما فرمانروی های مختلفی روی کره زمین داریم، یک عده از این فرمان روی ها بر اساس سنت و اعتقاد شکل گرفته ن که مشروعیت قوانین به اراده مردم، ارتباطی نداره، اینها هر اسمی که داشته باشن، شکلی از دیکتاتوری هستن و قوانینشون همه از جایی به اسم بالا دست، صادر میشه، بدون تغییر مهم هستن و مردم هم بی چون و چرا بایستی، اطاعت کنن
و فرمانروی های بعدی بر اساس قوانین زمینی، بشری با آزمایش و خطا بوجود میان، این قوانین نیازی به مطیع بی چون و چرا ندارن و پذیرفتنشون بر اساس قراردادهای اجتماعی صورت میگیره و این قوانین براحتی قابل تغییر هستن یعنی وقتی آزمایش شدن و خوب نبودن، جای خودشون را به قوانین بهتر میدن و به این ترتیب کسی زیر فشار قوانین ظالم و اشتباه خرد نمیشه

همه با شوق دست زدن، حتی ننه
خب پس گذرگاه هایی که دموکراسی توشون پا گذاشته اینطوری میشن:
1- دموکراسی به عنوان، مشروعیت بخشی به قوانین سیاسی و اجتماعی، یعنی اراده عمومی و زمینی را برای اعتبار دادن به قوانینمون حاکم کنیم نه اراده های مربوط به سنت، منطقه و اعتقادات
این بالاترین ارزش برای دموکراسی و قوانین سیاسیه، یعنی قانونهایی داشته باشیم که دموکراتیک باشن

احمد: من خوب متوجه نمیشم که طبق این توضیحات تو اگر اراده عمومی، تصمیم به تعطیلی قوانین دموکراتیک بگیره تکلیف چی میشه؟
سعید: نمیتونن
احمد: چرا نمیتونن؟ شاید یک اکثریت خواهان تعطیل شدن یک قانون دموکراتیک باشن
معصومه: میشه یک مثال بزنی؟
احمد: آره خیلی راحت! فرض کن ما یک جامعه ای داریم که اکثریتشون بخوان همه یک ماه، تو جامعه چیزی نخورن تا اونا به بهشت برن ولی افرادی هم هستن که به این بهشت اعتقادی ندارن و حق صد در صدیشون اینه که هر چی میخوان بخورن
ننه: ماه روزه ای را میگی؟
احمد: آره همین ماه روزه ما، یک قانون ظالم هست
ننه: آره ننه جون! برای یک تعدادی که میخوان روزه بگیرن، حق همه را زیر پا گذاشتن، ننه جون اینها کلاه شرعیه که معلوم نشه چقدر روزه نمیگیرن
علی: البته ننه جون شاید هم اکثریت جامعه واقعاٌ روزه بگیرن ولی حق ندارن بخاطر خودشون به حتی دو نفر که نمیخوان روزه بگیرن، ظلم بکنن
ننه: اگه همه کارهامون درست بود که وضعمون اینطوری نمیشد، خوبه شما دارید درست میگید!
اینبار برای ننه دست زدن که چون او هم تائیدشون کرده بود انگار برای خودشون دست میزدن

سعید: البته اینو ما همون دیشب هم نوشتیم که قوانین دموکراتیک چی هستن و وقتی اونو شرح بدم، مشکل حل میشه
امیر: خودتون را کشتید! با این جابجایی و نامرتب بودن، همه را گیج کردید
سعید: جابجا نیست، ولی شما صبر نمیکنید، موضوع خوب پخته بشه
احمد: اشکالی نداره که .... اتفاقاٌ اینطوری موضوعات بهتر پخته میشن چون اول مشکلی بوجود میاد و بعد راه حل
سعید: خب دوباره باید بگم؟
لاله: فکر کنم تا یک ماه بعد همینطوری بایستی در مورد این موضوعات بحث کنیم
سعید: پس فرمانروی هایی که از قوانین دموکراتیک، مشروعیت میگیرن و قوانین دموکراتیک هم بایستی حتماٌ این شرایط را داشته باشن:
اول: هیچ بالا دست سیاسی و اجتماعی نتونه حقوق پایین دست را بگیره
دوم: هیچ اکثریتی نتونه حقوق اقلیت را از بین ببره
بدین ترتیب حفظ حقوق بشر، از مهمترین ارکان قوانین دموکراتیکه و اینم تا قاطی نشده بگم که حقوق بشر چیه؟
1- داشتن قوانین دموکراتیک 2- آزادی بیان 3- آزادی اعتقاد و اندیشه 4- عدالت در به دست آوردن حقوق اجتماعی 5- حق انتخاب و عدم تحمیل انتخابهای غیر دموکراتیک و غیر حقوق بشری 6- حق رشد و تعالی .... و همه اینها هم به شرط اینکه مخل آزادی و حق و حقوق دیگران نباشن
به این ترتیب انسانی زاده میشه که ارزش داره و میتونه رشد بکنه و به کمال خودش برسه و برای زندگی و حقوق بشر مربوط به او باید ارکان سیاسی و فرمان روایی هایی وجود داشته باشه که بر اساس قوانین دموکراتیک و حقوق بشر اداره میشن
امیر: نگفتم این مطالب خیلی با ارزشتون را نامرتب و پس و پیش ارائه کردید؟
احمد: ولی صبر کن ببینم، همه اینها درست! تو تکلیف اراده بشری را با قوانین دموکراتیک روشن نکردی
سعید: یک ساعته، قصه لیلی و مجنون میگیم؟
احمد: خب دوباره بگو، من که چیزی نشنیدم

بحث راه افتاده بود و هر کی یک چیز میگفت، ننه به معصومه گفت:
ننه! دعوای اینها سر چیه؟
معصومه کمی فکر کرد که چطوری توضیح بده، بعد گفت:
دموکراسی یعنی اینکه آدمها حق انتخاب قانونهای سیاسی و زندگی خودشون را داشته باشن ولی اگه اکثریت آدمها چیزی را انتخاب بکنن که جنایت کار باشه و دیکتاتوری بوجود بیاره، آیا اینم میشه دموکراسی یا نه؟
ننه: آره ننه جون! خدا دستمون را قلم کنه که از زور نفهمی و ترس و تبلیغات تو همین سی ساله یه سری را انتخاب کردیم که از همه بدتر بودن
همه ساکت شده بودن و به صحبت جالب این دو گوش میکردن
معصومه: خب بحث سر همینه که این اصلاٌ دموکراسی نیست، یعنی دموکراسی نبایستی اجازه بده که دیکتاتورها انتخاب بشن یعنی ننه جون میدونی تو فکر کن یک بازی میخوای با من بکنی، بایستی اصول و قانونهای بازی را قبول داشته باشی، غیر از اینه؟
ننه: نه معلومه، اگه غیر این باشه که نمیتونیم با هم بازی کنیم
معصومه: خب چطور میشه اسم اینرا بذاری دموکراسی که یک گروه را انتخاب کنی که اونها خودشون خیلی واضح میگن، ما دموکراسی را قبول نداریم؟
ننه داشت این موضوع را تو ذهنش حلاجی میکرد که همه برای معصومه دست زدن
سعید: ننه، فهمیدی چی میگه؟
ننه: خب آره ولی شایدم خوب نفهمیدم
معصومه: میگم وقتی یک طرف خودش با افتخار میگه من قوانین بازی دموکراسی را قبول ندارم، نه میشه باهاش بازی کرد و نه میشه بهش رای داد و اینطوری میشه که اونها را راه دادیم تا امروز بزور میگن، شما فقط حق دارید به اینها رای بدید که ما میگیم و حتی بعد اگه از رای آوردن اونهایی که خودشون هم خواستن، راضی نبودن، تقلب کنن و هر که اعتراض کرد را به گلوله و چماق ببندن و زندونی کنن
ننه: آره ننه! اینها بازی خودشون را میکنن، مردم واسشون لولو سر خرمنن!

دوباره تشویق کردن و احمد گفت:
خب سعید تکلیف این مثال معصومه را روشن کن که اراده عمومی چه نقشی در دموکراسی داره؟
نادر: خب دموکراسی به معنی مردم سالاریه و حق اراده عمومی در انتخاب افراد و ارکان سیاسی و این هم اینطور معنی میده که دموکراسی برای مردمی که ارادشون به دیکتاتوری تعلق داره، مفهومی نداره

دوباره شلوغ شد و هر که یک چیزی میگفت، احمد همه را دعوت به سکوت کرد و گفت:
نه! اینطور که شما تعریف کردید، دیکتاتوری یک دموکراسیه برای افرادی که دیکتاتوری را انتخاب میکنن، همون چیزی که آخوندهای سیاسی و شاه و صدام حسینها، تعریف میکردن
امیر و یک عده دیگه افتادن به خنده و یواش یواش این خنده به همه سرایت کرد، ننه با ذوق و شرمندگی به معصومه گفت:
خاله، من که چیزی نفهمیدم، چرا اینها میخندن؟
معصومه که کار براش درست شده بود فکر کرد و با دقت و آرامش در میون سکوت بقیه که با شوق بهش گوش میکردن، جواب داد:
اینکه به تو بگن! که تو خیلی با ارزشی چون میتونی تصمیم بگیری و نمک میخری و اسمت هم به فرض میذارن نمکی، حالا اگه توکه ارزش داری تصمیم گرفتی که ذغال بخری، بازم میشه به تو گفت نمکی؟
ننه: اگه بخوان نمکی باشم، مهم من نیستم، مهم اینه که نمک بخرم
این دفه هم براش دست زدن و دیگه از زور شلوغی هیاهو شد و بعد از سکوت احمد ادامه داد:
پس همینطور که ننه گفت، دموکراسی نه به معنی حق انتخاب عمومی بلکه به معنی قوانین و نهادهای دموکراتیکه، پس اینطور میشه که مردمسالاری های مختلف که تعریف میکنن، دینی، لیبرالیسم، ناسیونالیسم، سنتی، منطقه ای و ... بی معنی میشه ما اگه دنبال دموکراسی هستیم بایستی اینطور تعریف کنیم که دموکراسی چون از نهادها و قوانین دموکراتیک، مفهوم میگیره، ارزش داره و منتسب شده، نه اینکه چون از حق اراده عمومی یا همون دموس، مفهموم گرفته... به عبارت بهتر، یک دموکراسی تاریخی داریم و یک دموکراسی تکامل یافته و ما حداقل صد ساله برای دموکراسی تاریخی داریم جون میدیم و میجنگیم و به نتیجه ای نرسیدیم، چون بایستی به دموکراسی تکاملی توجه کرد
نادر: اوه تو اینقدر شلوغش کردی که اینطوری به جایی نمیرسیم
احمد: اتفاقاٌ من فکر میکنم اگه این تقسیم بندی وجود نداشته باشه، شلوغ و قاطی میشه و با این تقسیم بندی، موضوع خیلی روشنه
سعید: پس بایستی بگیم اتوبوسی به سمت دموکراسی تکامل یافته
احمد: چه اشکالی داره؟ این که میتونه بسیاری از مشکلات و سوء تفاهم ها را برطرف کنه، بذار بگیم
رضا: خب اینطور که تو تعریف کردی، پای مردم را از دامن دموکراسی تکامل یافته، بیرون کشیدی و این دموکراسی برای مردمی که نمیخوان انتخابش کنن، میشه دیکتاتوری
علی: راست میگه! یک عده دموکراسی را از اونطرف کش دادن تا به دیکتاتوری رسید و تو هم از اینطرف کش میدی تا بشه دیکتاتوری

راست میگه، راست میگه از زبون خیلی ها شنیده شد
ننه: چی چی را راست میگه ننه؟
معصومه: احمد میگه که تو بایستی نمک را انتخاب کنی نه ذغال را و رضا میگه این خودش دوباره میشه دیکتاتوری که یکی را مجبور کنی که بایستی چه چیز را انتخاب کنه، یعنی خود شما هم مهمید که چی انتخاب میکنید نه فقط اون نمکه
ننه: من که قاطی کردم
احمد: نه ننه جون قاطی نکن! ببین نمک که معلومه چیه، این انتخاب شماست که معلوم نیست چیه؟! حالا این چه اصراریه که ما روی هر دو اینها اسم نمک بذاریم؟ یعنی اینطور که سعید و نادر تعریف میکنن، شما مهمید و نمکه هم مهمه تا بشه روش اسم نمکی بذاریم
معصومه: خب چه اشکالی داره اگه نمک انتخاب شد، فقط اسمش نمکی بشه نه چیز دیگه؟

هورا گفتن و برای معصومه دست زدن
احمد: بهنام چی گفت که همینطوری دست زدی؟
بهنام: دستت درد نکنه احمد خان! میگه دموکراسی وقتی درست میشه که 1- مردم انتخابش کنن و 2- دموکراسی را هم انتخاب کنن، یعنی همون قوانین و نهادهای دموکراتیک
احمد: این که نمیشه، براش دست میزنید
سعید: احمد کم آوردی بذار موضوع را ادامه بدیم، چرا نمیشه؟
امیر: چون شما خودتون دارید اعتراف میکنید که اگه مردم نخوان دموکراسی را انتخاب کنن، وجود خارجی نخواهد داشت پس، پاشید برید کشکتون را بسابید، اتوبوس دموکراسی یعنی چه؟
سعید: نه موضوع اینه که ما میخوایم بگیم مردم ما به جایی رسیدن که همون دموکراسی را انتخاب میکنن
احمد: نه نشد، من اینرا قبول دارم که مردم ما خیلی قوی ترو آگاه تر از گذشته شدن، ولی 1- ما داریم و باید انتزاعی بحث کنیم و با وارد کردن یک موضوع واقعی که نه سر و ته داره و نه وکیل وصی، باید بریم کشکمون را بسابیم 2- هر که رو مردم حساب کنه، خرش پس معرکه هست از واژه مردم خیانتکار تر به خود مردم واژه ای وجود نداره، امروز احمدی نژاد و خامنه ای و مجلس و ملاهای سیاسی هر چی دلشون بخواد به اسم ملت ایران میگن، اپوزیسیون هم هر چی میخواد به اسم مردم میگه، کودتای 28 مرداد 32 را به اسم مردم کردن و بسیاری از روشنفکرها هم با تاکید زیاد میگفتن آره همین مردم کردن که دو روز قبلش برای نجات مصدق ریختن تو خیابون و 28 مرداد برای سقوطش و بعد نزدیک به 50 سال گذشت تا اسناد دخالت از مابهترون، در این کودتا رو شد، حالا شما چی میدونید که چی بعداٌ رو میشه؟
رضا: یعنی تو به مردم اعتقادی نداری؟
احمد: من نه نماینده مردم هستم و نه رهبرشون، من کاری به کلمه مردم ندارم ولی اتفاقاٌ اعتقاد دارم و همینطوره که از حمایت همین ننه، طلافروش، پیرمرد عرب و جوونی که ما را فراری داد و بسیاری امکانات دیگه داریم استفاده میکنم
علی: یعنی میخوای بگی اسمش را نیار ولی خودش را بیار؟
احمد: نه چه ربطی داره؟ من میگم دست از تعاریف گل و گشادی مثل اراده مردم، بردارید تا بتونیم به نتیجه برسیم
رضا: خب منم میگم این میشه همون دیکتاتوری که به قول علی از اینور کش اومده
احمد: نه نمیشه، چون وقتی از دموکراسی تکامل یافته و نهادها و قوانین دموکراتیک اسم میاریم، این بزرگترین مفهوم در مقابل دیکتاتوریه، شما یک تعاریف و مفاهیم ضد دیکتاتوری داری، بدون اون هر چی که باشه حتی به اسم مردم هم دیکتاتوری درست میکنه، دیکتاتوری دینی، دیکتاتوری ملی گرایی، دیکتاتوری اکثریت و وووو که اولین چیزی که توش می سوزه و از بین میره همون مردم هستن

ننه دیگه زیاد توجه نمیکرد و انگار دلش میخواست فرار کنه، احمد ادامه داد:
طبق همون مثال نمک و ذغال که فعلاٌ تو این بحث کمکمون میکنه، تو وقتی به چیزی میگی نمک که مشخصاتش را داشته باشه و چطور سیاهی ذغال را هم میشه قاطی این مفهوم مشخص کرد؟
سعید: نگفتیم دست از سر کچل ما بردارید و همگی با هم بشینیم و بنویسیم؟ این احمد، پاک کاسه کوزه ما را به هم زد
احمد: نخیر! اتفاقاٌ من تاکیدی داشتم بر همون مطلب اول خودت که گفتی دموکراسی از دو گذرگاه مهم عبور کرده، یکی از نهادها و حاکمین سیاسی وانتخابات و بعدیش هم از قوانین دموکراتیک، من اولی را گفتم دموکراسی تاریخی و دومی را هم دموکراسی تکامل یافته، بعد هم گفتم اگه میخوای دموکراسی به مفهوم حقیقیش داشته باشی، پای اين واژه مردم را از توش بیرون بیار، کدوم مردم؟ توده ای بی شکل که تو دست سرمایه دارها و قدرتمندها و سیاستبازها با تبلیغات و قلدری، مثل موم قابل تغییره؟
سعید: همین دیگه، اگه بخوام اینو بیرون بیارم کل مطالبمون به باد میره، ضمن اینکه نه میتونم توضیحات تو را رد کنم و نه زیاد هم قبولشون دارم، انگار تو یک تور گشادی افتادم که هر کاری میکنم، بیرون نمیتونم بیام
احمد: خب معلومه دلیلش اینه که تو این تقسیم بندی را برای خودت در نظر نمیگیری تا بتونی بیرون بیای

به این ترتیب در اولین مبحث، مطالب گیر کرد ولی تصمیم گرفتن که ادامه بدن.....

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (6)


روزها به آرامش میگذشت ولی امیر همچنان، نگران بود
امیر: اینها که بیرون میرن، گوش و چشمهای باز داشته باشن و مراقب باشن! اگه پیدامون کنن، رد پاشون دیده میشه، حالا شانس بیاریم و ببینیم
لاله: کسی چه میدونه که ما اومدیم اهواز و این خونه را تو این شهر شلوغ پیدا کردیم؟
امیر: به هر شکل نمیگم که حتماٌ پشت در هستن ولی مراقب باشید!
احمد: بیکار نشینیند و هی بازی کنید! الان بهترین موقع ست که برنامه ای برای خودمون پیدا کنیم
جعفر: همون چون بی برنامه ای ما همش بازی میکنیم
نادیا: تو که خودتو داری خفه میکنی، اصلاٌ میخوابید؟
سعید: آره میخوابیم، پس چی؟
معصومه: این ورقها بیچارمون میکنن ها بسه دیگه! مگه قرار نبود مسابقه بدید؟
بهنام: ما از خیر فروختن اون گذشتیم و مسابقه هم بی مسابقه
احمد: یعنی چی؟ شما فقط به خاطر اون میخواستید بخودتون تکونی بدید؟
لاله: خب آره!
نادر: من که خسته شدم از این وضع
مزدک: آره ورقها مال خودمه! برشون میدارم
علی: حالا که من یک کمی یاد گرفتم برشون میداری؟
امیر: همون بهتر که یاد نگیریً!
احمد: مسابقه برگذار میشه و دو گروه میشیم، یک گروه دموکراسی را بررسی میکنه و یک گروه هم وضع سیاسی موجود را
رضا: حالا نمیشه مسابقه نباشه؟ و هر دو را با هم تهیه کنیم؟
لاله: مسابقه باشه که بهتره! سر همون فروش گل سینه هم باشه
احمد: خوبه! عاقل شدید
بهنام: ما گروه بابا در مورد دموکراسی و شما گروه مامان در مورد وضعیت سیاسی ایران سمینار بدید

در دو اتاق، مشغول کار شدن و ننه هم که متوجه شد سرشون شلوغه، رفت مهمونی!

سعید: خب چند نفر اینجا موندیم؟
بهنام: همه مرد شدیم! فقط 3 نفر مامانی هستن؟!
نادیا با خنده: پاشیم بریم سه نفرشون را کتک حسابی بزنیم، اونها بایستی مطیع ما باشن

با ملحفه یک کلاه به اسم تاج شاه برای نادیا درست کردن و شنلی هم بردوشش انداختن، معصومه هم ملکه شد و بهنام دوئید تو اتاق اونها و دید حسابی مشغولن و گفت:
پادشاه وارد میشوند!
علی هم با دهنش شیپور زد و میز را از زیر دستشون کشیدن و گذاشتن بالای اتاق و خلاصه با دبدبه و کبکبه، نادیا وارد اتاق شد، قیافه اون سه نفر دیدن داشت، نادیا بر میز نشست و معصومه هم کنارش
نادیا: وزیر اعظم گزارش بدهد!
رضا: سلطان در سلامت باشد، در گوش تا گوش ملک همه سرتاپا به گوشن به جز 3 نفر که خاطی هستن
نادیا: جرمشان چیست؟
رضا: آنها شورش کرده و گروه تشکیل داده ن
معصومه: شورش و تشکیل گروه ضد سلطنت، هر کدامشان را 4 بار اعدام کنید
احمد با خنده: خدا پدر محمدرضا پهلوی و خمینی را بیامرزه، کسی را چهار بار اعدام نکرد
بهنام: خاموش! وزیر اعظم، سر قربانی شما باد، همین آدم، سرکرده این گروه منافق و مزدورست!
احمد: به من چه؟ مثل اینکه مامان امیر بود ها
نادیا: آسیاب به نوبت! تو جلو بیا
علی و مزدک در کنارش قرار گرفتن و او را مجبور کردن، جلو برود و تعظیم کند
نادیا: بگو ببینم،از چه کس مزد و دستور میگیری؟
احمد: دیگه پولی نمونده، همه را به شما و مزدوراتون دادن، تموم شد!
معصومه: او را به اتاق تمساح ها بیندازید تا زبانش باز شود
بهنام: چیزی در گوش رضا گفت
رضا: راست میگوید، بهترست به او تخم کبوتر بدهیم تا زبانش باز شود
معصومه: خاموش! با این حکمها، دو روزه حکومت را بر باد میدهید! بهتر است طوری نسخ بکشیم که در هفتاد گوشه سرزمین، هیچ کس صدایش در نیاید
نادیا: نفر بعد
جعفر را آوردن جلو
رضا: در ناسیه این شخص، یک مخالف زاده با سلطنت مبارک دیده میشود، بهتر است او را تبعید کنیم
معصومه: هیچی نشده است، قاضی القضات شدی وزیر؟
رضا: ببخشید! جسارت کردم، فقط یک پیشنهاد بود!
نادیا: نه لازم نیست او گول خورده، به در بار بفرستید تا خودمان اصلاحش کنیم
نادر: اوهو! پارتی بازی؟ تو که هنوز نیم ساعت حکومت نکرده، همه جور گنده کاری تو پروندت پیدا میشه
بهنام و علی و مزدک هم زیر زبانی گفتن راست میگویی
نادیا: که بود اینگونه گستاخانه سخن گفت؟
نادر را به جلو بردن
نادر: ما از رعیای بزرگ پادشاه زمانیم
معصومه: خاموش! زبان باز، ده سال زندان با اعمال شاقه
موند امیر که خودش پاشد و گفت:
عرضی خدمت پادشاه گرانقدر داشتم
بهنام: تو الان 40 سال همه جور حقوق آدمیزاد، ازت گرفته میشه، میخوای با سلطان حرف بزنی؟
امیر: عرضی دارم
نادیا: راحتش بگذارید تا بگوید!
امیر: خصوصی هست!
رضا: سلطانمان را میخواهی ترور کنی؟
معصومه: راحتش بگذارید تا بگوید
امیر چیزی در گوش نادیا گفت و او هم سرش را تکون داد و گفت:
که اینطور؟ باشد این شخص را هم تبعید میکنیم
امیر: همین؟
معصومه: بفرستینش برود در کشورهای خارجه، سفیرمان گردد
امیر: همین؟
رضا: عجب رویی دارد، نکند میخوایی وزیر اعظم شوی؟
نادیا: خوبست، وزیر اعظم میشود
رضا سر و صدا کرد و او را هم تبعید کردن و اینگونه ملک به سامان رسید و آرامشی بی زبان و پر فریاد، حاکم گردید
میز را به وسط برگردوندن و تاج شاهی را هم نادیا کنار گذاشت و داشتن آماده میشدن که برای نهار برن بیرون!
احمد: امیر مامان و سردسته بود، بعد خودش را کردید وزیر؟
امیر: سیاسته دیگه!
مزدک: حالا چی گفتی؟
امیر: اسنادش را سی چهل سال دیگه از طبقه بندی خارج میکنن، برو بخون!
احمد: یعنی امیر حاضره با شما برای فروش گل سینه همکاری کنه؟
سکوت سنگینی حاکم شد و امیر گفت:
معلومه که ... نه!
نادیا که رو دست خورده بود دوباره میخواست تاج پادشاهی بر سرش کنه که شلوغ شد و مزدک گفت:
برو دلت خوشه با این پادشاهی کردن و تاجت که مثل عمامه ست!
تاج عمامه شد توپ فوتبال و برای هم تو اتاق شوتش میکردن
بهنام: خب تکلیف چی شد؟
نادیا: تکلیف این شد که هر که بشه حاکم، از زورگویی و پارتی بازی وسیاستبازی، کم نمیاره، ما هی قر میزنیم ولی معلوم نیست خودمون اگه تو یک مملکت بی در و پیکر و بی صاحب، خودمون بهتر میشیدم
معصومه: پس چه باید کرد؟
سعید: بایستی مملکت را از بی در و پیکری و بی صاحبی در بیاریم
جعفر: پس بر میگردیم سر کارمون
بهنام: ای بابا کار کدومه؟ یک غلطی کردیم حالا
امیر: یعنی شما نه نفری هم نمیتونید کار کنید؟
رضا: معلومه که میتونیم، یک عده انگار اومدن تفریح و تن به کار نمیدن
احمد: کی تن به کار نمیده؟
نادر: خود این بهنام و لاله که شر به پا کردن، کار نمیکنن، نادیا و خاله هم همینطور
امیر: باشه! میشیم سه گروه، این چهار نفرکه به کار تن نمیدن، بایستی خونه داری کنن
نادیا: لازم نکرده! ما زنای بدبخت هر جا میریم خونه داری زودتر میرسه
بهنام: خب پس سرنوشت خودتون را با من قاطی نکنید،من میرم تو گروه بابا
نادیا ملحفه عمامه را محکم تو سر بهنام کوبید و جنگ راه افتاد، طوریکه هیچ کس از خوردن ضربه در امون نموند

آشپزخونه ننه درش باز بود و برنامه غذا به همون شکل که تو باغ البرز ریخته شده بود، اداره میشد و همه به نوبت در خرید و تهیه و تمیزکردن، نقش داشتن، بعد از ناهار هم عده ای خوابیدن
بعد از ظهر، سر حال نشستن و میخواستن به کار کردن مشغول بشن که لاله گفت:
باشه ما سه خانوم و بهنام که میگید از زیر کار در رو شدیم، میشینیم برای آینده خودمون چند طرح میریزیم
امیر: آفرین! خدا زیادتون کنه!
مزدک هم رفت تو گروهشون و براشون دست زدن و هورا کشیدن
احمد: امشب ساعت 9 شب یک چیز سبک میخوریم و تا اون موقع، گزارش اولیه کارهامون را به هم میدیم
به این ترتیب هم یک گروه رفتن تو آشپزخونه ی ننه کاظم!

ننه کاظم، ساعت 7 شب برگشت و جماعت را هنوز مشغول بحث کردن و نوشتن دید و اون گروه سوم هم از تو آشپزخونه بیرون اومدن
ننه: آفرین به این همه پشت کار! کاظم هم اگه اینطور درس میخوند، الان دکتر شده بود، کارتون را بکنید، من با آشپزخونه کاری ندارم
ولی هر چی اصرار کرد، اونها گوش نکردن و رفتن نشستن تو حیاط و هوا هم کمی سرد شده بود

لاله: ما نمیخوایم، اون بیرون خیلی سرده
احمد و جعفر و امیر اونقدر مشغول بودن که همینطوری سر سری یک چیزی گفتن و این یکی اتاق هم کمتر مشغول نبودن، عین خوابگاه های دانشجویی تو روزهای امتحان
بالاخره زنها پیروز شدن و گروه بابا را تو حیاط فرستادن و اتاق را اشغال کردن
علی: خوب شما دو تا پشت خانومها خودتون را قایم کردید! اگه کار بدردبخور نکرده باشید، ای حال میده یک کتکی بهتون بزنیم
معصومه: اوهو اوهو! حالا کار همه دیگه به درد بخور شد به جز ما؟
لاله: نه ولشون کن خاله! خودشون هم میدونن توانایی ما از همه بیشتره که سخت ترین کار را به ما دادن

ساعت 9 از گزارش خبری نشد و هر که برای اتاقش یک چیزی میاورد و میخورد
ساعت دوازده شب، همچنان همه مشغول بودن که گروه بابا اومدن تو خونه و گفتن که حلقشون از بس یواش حرف زدن درد گرفت، ولی کسی گوشش بدهکار نبود و اونها هم پتوها را برداشتن و خارج شدن
ساعت دو شب، احمد میخواست بره دستشویی که اومد تو اتاق و گفت:
بیایید بیرون ببینید، اینها چیکار کردن!
سر و صدا میومد که اون اتاق هم بیرون اومدن
گروه بابا، با پتو و ملحفه ها، یک اتاقک جالب، درست کرده بودن و توش نشسته بودن
امیر: مرحبا! ده امتیاز گرفتید
علی: ده از بیست دیگه؟
امیر: نه ده از صد
سعید: برید کشکتون را بسابید، اون ده امتیازتون را هم نمیخوایم ولی از پتو متو هم خبری نیست

تا نزدیکای صبح، چشمها پر خواب بود ولی هیچ کس نخوابید

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (5)


تو یک محله محروم، یک خانم پیر را راضی کردن که دو تا اتاق برای یک ماه اجاره بده و همه اجاره را هم اول بگیره، در واقع معصومه دل او را برد
اتاق قدیمی داخل حیاط که رنگ تازه ای داشت و یک پنجره به داخل کوچه با پرده ای ساده و طاقچه قدیمی
ولی اتاقهای خالی از هر چیز، تازه مشکلات دوازده نفر را برای زندگی نشون میدادن

شب را از خستگی، هر کس یک طرف ولو شده بود و صبح زود کم کم همه بیدار شدن، چند نفر گردنشون درد گرفته بود و ماساژ میدادن، جعفر مشغول درست کردن، دستشویی توی حیاط بود و خانم پیر هم برای او وسیله میبرد

اسم او، ننه کاظم بود و بعد با تاسف گفت:
شما چطوری دیشب اینجا خوابیدید؟ خب ننه اسبابتون را کی میارید؟
نادیا: وای ننه جون اگه دست خودمون بود اسبابمون را میاوردیم تا چند وقت کنار شما زندگی میکردیم ولی فعلاٌ ما هیچی نداریم
ننه: هیچی؟
بهنام: هیچی، اگه تونستیم بمونیم بایستی فکری بکنیم ولی یک ماه که بیشتر نیست
ننه: ماشالله! دوازده نفر بدون هیچی؟ کجا میشینید، کجا میخوابید، تو چی غذا درست میکنید، تو چی میخورید، چی میپوشید، از همه مهمتر با چی اینجا را گرم میکنید؟
لاله: وای دیشب که خیلی سرد بود اگه خسته نبودم، خوابم نمیبرد
احمد: خب سعی میکنیم، یکسری چیز تهیه کنیم
ننه: حالا ننه جون، غصه نخورید، بیایید بریم ببینم چیزی براتون پیدا میکنم
معصومه: وای ننه خجالتمون میدی، خدا یک در دنیا و صد در آخرت بت عوض بده
ننه: ننه جون از دنیا که دیگه خیلی چیزی نمیخوام و کی اون دنیا را دیده؟ ولی چطور میتونم سر راحت رو بالش بذارم وقتی همسایم اینقدر مشکل داره

اشک تو چشمای احمد جمع شده بود
رضا: چته احمد؟ تازه معنی فقر را فهمیدی؟
احمد: نه ببین! اون نمیتونه تو خونه محقر خودش بخاطر فقر همسایش، سر به بالش بذاره در حالیکه چقدر آدم با دزدی و جنایت قصر میسازن و توش یکسره به حال بقیه توطئه میکنن
رضا: وای نمیدونستم که تو اینقدر مذهبی هستی
احمد: آره البته همین مذهبی ها هستن که تو کاخها زندگی میکنن و به زندگی بقیه گند میزنن

وقتی ننه وسایل اضافه را بیرون میریخت، جمعیت ذوق میکرد و هورا میفرستاد و او هم ذوق میکرد، بالاخره، به اندازه کافی موکت فرسوده و یک فرش کهنه و ریشه در اومده و یکسری ظرف و چند تا رختخواب پیدا شد
عده ای افتادن به موکت و فرش و رختخواب شستن و چند نفر هم رفتن تا از سمساری، بخاری گازی و چیزهای ارزون و بدردبخور و لباس پیدا کنن و بهنام هم یک روزنامه گرفته و از روی کرسی تو حیاط تکون نخورد

علی: چی داری میخونی؟ چه خبره؟
بهنام: خبر خاصی نیست، اونقدر که تازه متوجه شدم، چقدر تو این چند وقت گوشمون از خبرهای بیخودی، آسوده بود
علی: خب خبره دیگه، بی خبری هم خوب نیست
بهنام: شاید هم بد نباشه، انگار فقط معتاد شدیم که بدونیم چه خبره
رضا هم نشست و گفت: این درخت گل کاغذیه، تو بهار یک گلهای خوشگلی میده که نگو
علی: راستی چند وقت تا بهار مونده؟
بهنام: انگار خیلی بی خبریم
رضا: راست میگه ها، بچه ها بیایید ببینیم، کی میدونه امروز چندمه و چقدر تا بهار مونده

بهنام روزنامه را زیر پاش پنهون کرد و هر کی یک چیزی گفت و هیاهو شد
رضا: باحاله ها! دوازده نفر هیچ نمیدونیم امروز چه روزیه
بالاخره بهنام از روی روزنامه خوند که دوم دی ماهه
مزدک گفت: اِ اِ اِ، دوم دی ماه؟
لاله: مگه چیه؟
مزدک: هیچی، هیچی
لاله: نه باید بگی
مزدک: چیز مهمی نیست، امروز تولدمه، یادم نبود
لاله دست زد و او را در آغوش گرفت و تبریک گفت و وقتی همه فهمیدن، برای مزدک دست زدن و او هم، تعظیم کرد

تا شب، اتاقها بسیار ساده و باحال چیده شدن که همه حال کردن و دست زدن
ننه با خوشحالی: حالا درست شد
معصومه: به افتخار ننه، هورا!
همه براش دست زدن و او هم گفت:
من بایستی از شما تشکر کنم که از تنهایی در اومدم، گوش شیطون کر داره خیلی بهم خوش میگذره
نادر: به ما هم داره، خوش میگذره! بهشت بایستی اینطور جایی باشه که همه توش با همدلی، معنی با هم بودن را به خودشون و بقیه ثابت کنن، بدون همدلی دنیا جای تنها و بیخودیه

ننه میخواست خداحافظی کنه و بره که معصومه گفت:
صبر کن! شام داریم
ننه: شام؟ مگه شما گاز هم داشتید که شام درست کنید؟

چند لحظه بعد، بهنام و لاله با یک کیک، داخل آمدن و همه دست زدن و مزدک که غافلگیر شده بود، با خوشحالی گفت:
وای، دست همه درد نکنه!
سعید: آخ جون تولد
بعد کیک و میوه را روی میز کوچکی که خریده بودن، گذاشتن و بعد جعفر و نادیا با کباب وارد شدن
امیر: امشب ترکوندید، خودتون را نکشید؟
نادر: وای امشب، یک چیزی کمه
سعید: نه نگران نباش، اونم پیدا کردم
رضا خیلی آهسته گفت: جلوی ننه چیزی نخورید ها
نادر با خوشحالی داد زد: تو نگران نباش!

ریختن سر نادر که چرا نگران نباشه و نادر وقتی نگاه متعجب ننه را دید گفت:
ای بابا یک کیکی خریدیم، حواسمون هست، حساب کتابش را کردیم، کم نمیاریم، بخورید و کیف کنید

بهنام یک نیشگون گرفت و یواش گفت:
خودتو رنگ کن!
چند نفری رفتن تو اون یکی اتاق که سعید، عرق و پفک را گذاشته بود یک کنار، خلاصه منم میخوام، منم میخوام اکثراٌ اومدن و خوردن و رفتن، حتی خاله و نادیا هم اومدن و جعفر که از پای معرکه، تکون نمیخورد، فقط موندن رضا و علی که رضا خیلی جدی اومد و گفت:
بیاید! شام سرد میشه
و وقتی بهنام و نادر را با زور و لگد فرستاد رفتن تو اون اتاق، به سعید گفت:
منم میخوام!
سعید: اوهو تو؟
رضا: مگه چمه؟
سعید: خیلی هم سالاری، به سلامتی تو مزدک و اتوبوس دموکراسی!
مزدک: ببینم به علی نمیخواد بدیم؟
رضا: هیچ حرفش را نزن!

سفره یکبار مصرف انداخته شد و وقتی نشستن، متوجه شدن که علی و حتی ننه هم میدونستن اون اتاق چه خبره و به روی خودشون نمیاوردن، با لذت و خنده، خیلی خوشمزه، شام را خوردن و بعد از شام هم مراسم تولد با شمعی که علامت سوال بود و بریدن کیک برگذار شد و بعد هم بهنام پشت قابلمه کوبید و معصومه هم رقصید، رقص زیبایی بود که همه به هیجان آمدن و اون وسط شلوغ شد
لاله: علی؟ چشماتو ببند!
علی: مگه من دل ندارم؟
لاله: معلومه، دلی داری زیبا پس تو هم باید برقصی
علی: همینم مونده که برقصم
لاله: چرا نگاه کردنش خوبه ولی رقصیدش بد؟
علی: رقصیدن که هیچ وقت ایراد نداشته، ما ایرانی ها اینطوری نبودیم هم دینمون را داشتیم و هم این چیزها را این آخوندها اومدن همه را از دین فراری دادن، ولی من بلد نیستم

به زور او را به وسط کشوندن و او هم ایستاد و دست زد، عده ای داد میزدن، قبول نیست قبول نیست، بعد علی خیلی با نمک قری هم به کمرش میداد و دست میزد، طوریکه خیلی خنده دار بود و تو اون حال و شرایط بعضی اونقدر خندیدن که اشک از چشماشون در اومده بود
علی: این دفه بلیط میفروشم
احمد که داشت ریسه میرفت گفت: ما میخریم! بذار بابا پول تو جیبیمون را بده
علی: بابا کیه دیگه؟ من فکر کردم تویی
احمد با دست نادیا را نشون داد

نادر رفت سراغ نادیا که بابا من پول میخوام وبقیه هم اومدن
نادیا: عجب بابای بدبختی هستم من! چه موقع این بچه لوسها را راه انداختم؟ حالا پول میخواید چیکار؟
نادر: میخوام کادوی تولد بدم
مزدک: من کادومو گرفتم، دستتون درد نکنه، بهترین تولد عمرم را امشب برام گرفتید

برای او دست زدن و ننه که غیبش زده بود، وارد اتاق شد و یک پلاستیک کوچیک دست مزدک داد و او را بوسید
مزدک: شما هم کادومو دادی که رامون دادی، خجالتم نده
ننه: قابلت را نداره، تو این تولد به منم خوش گذشت

نادر که حسابی کلش گرم شده بود، دوئید و پلاستیک را از دست احمد قاپید و همینطور اوضاع به هم ریخت تا کادوی مزدک به دست خودش رسید و او از پلاستیک در آورد، چیز خیلی بانمکی بود
دو دسته پاسور!
مزدک که از تعجب دهنش بند اومده بود گفت:
وای ننه تو اینجا خیلی این عالیه
ننه: قابلت را نداره، مال کاظم بوده، حالا که خودش هم زیاد به من سر نمیزنه
بعد با حالتی شرمنده ادامه داد:
البته نوئه، یکی دوبار بیشتر باهاش بازی نکرد
معصومه که گرفته بودش و نگاه میکرد گفت: معلومه که نوئه، تازه خیلی هم جنس خوبی داره

تولد تموم شد و جوونها ذوق کنون رفتن تو اون اتاق تا بازی کنن، احمد و امیر و جعفر و معصومه، کنار ننه نشسته بودن با تعریف روزگار قدیم، بعد هم که ننه رفت بخوابه، معصومه هم رفت تو اون اتاق که سر و صدا نکنن و نادیا را هم صدا بزنه که خودش هم رفت و موندگار شد
احمد: خب نادیا! چقدر خرج کردیم؟
نادیا: همه را ننوشتم
جعفر: بگو تا بنویسم

با جعفر نوشتن و جمع زدن بعد نادیا گفت:
با کرایه و وسایل و لباسها و مقدار کمی پول که هنوز دست سعید و لاله مونده، شده حدود ششصد و پنجاه هزار تومن
امیر: وای چقدر زیاد!
احمد: من فکر نمیکنم زیاد باشه، ما صاحب خونه شدیم و میتونیم توش یک مدت زندگی کنیم، لباس خریدیم و شب به یاد موندنی هم داشتیم که واقعاٌ برامون لازم بود
امیر: راست میگی! همیشه که اینطور خرج نداریم
احمد: خب فکر میکنید، چطوری بایستی خرج کنیم، چقدر خرج کنیم و تا چند وقت میتونیم دووم بیاریم؟
نادیا: بایستی کاری کنیم که همون یک ماه را حداقل با بقیه پول، بتونیم دووم بیاریم، من برم، جعفر! تو هم که استادی چرا نمیای؟ هنوز خستگیت در نرفته؟

بقیه هم رفتن و با دو دست ورق، تا نزدیکی های صبح بازی کردن و جر و بحث کردن و کر کری خوندن


به این ترتیب، چند روزی در بی خیالی گذشت ولی مشکل این بود که هر کاریش میکردن، خرجشون کم نمیشد، تا اینکه با گیر دادن به نادیا، بابای ولخرج را عوض کردن و یک مامان خرج، تعیین کردن که کسی نبود به جز امیر
نادیا: اینطور که امیر گیر میده، فقط نون خالی میده بخوریم
امیر: ما که درآمد نداریم، مراقب باشیم تا به بدبختی نیفتیم
نادیا: اگه سخت بگیریم هم، شاید همین فردا نموندیم!

خلاصه دو گروه، درست شد، گروه بابا و گروه مامان، گروه بابا با آنتریک لاله، موافق این بودن که گل سینه را هر طور شده بفروشن و گروه مامان مخالف بودن
و بدی این قضیه این بود که امیر که وجودش برای فروش لازم بود، خودش لیدر گروه مقابل بود و احمد هم جزو اون تیم بود، حتی جعفر که نامزدش لیدر این گروه بود، جزو مامان ها بود

بهنام: اینطوری نمیشه که شما به ما کمک نکنید
امیر: بهتر که نشه، شما هم بی خیال بشید!
نادر: خب وقتی اون همه آدم موافقن، نمیشه بی خیال شد
احمد: خب این همه آدم هم مخالفن
لاله: پس رای گیری میکنیم
احمد: چی چی را هی رای میگیریم، رای میگیریم، از کلاه مالی فقط آب پوفش را یاد گرفتید؟
نادیا: یعنی چه؟
احمد: قدیمها برای اینکه کلاه درست کنن، بایستی نمد درست میکردن و حسابی بایستی پشم را با پا و دست میمالیدن و آب پوف میکردن، حالا شما هم از دموکراسی فقط رای دادن را بلدید
بهنام: پس مسابقه میدیم
سعید: آخ جون مسابقه!
جعفر: ما پیرمردیم امیدوارم مسابقه دو نذارید
بهنام: خب بگید چه مسابقه ای بذاریم؟
احمد: خوب شد، به جای جالبی رسیدیم، یک هیئت ژوری منصف انتخاب کنیم و بعد؟
معصومه: بعد چی؟
احمد: بعد دو گروه هر کدوم یک موضوع مهم در مورد دموکراسی را ارائه کنه، یعنی حسابی بپزه
امیر: دلتون خوشه ها! اگه بابا هم برنده بشه، انگار فروش اون گل سینه به این سادگیه که فقط به انتخاب خودمون ربط داشته باشه
نادیا: باشه قبوله! اگر ما بردیم، بایستی با ما همکاری کنید

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (4)

چند روزی در آرامش گذشت و انگار کسی هم دنبالشون نمیومد، اونجا پر بود از ماهواره و کانالهای عربی زبان طرفدار داشت ولی به جزبچه ها که در تنها دبستان اونجا فارسی یاد میگرفتن، عده ای مرد مسن هم بودن که فارسی بلد بودن و یکسره مینشستن پای کانالهای سیاسی و با هم بحث میکردن
از کار خبر زیادی نبود و البته جوون هم زیاد نبود فقط خانمها زیاد جون میکندن و خونه داری و بچه داری و حتی دامداری میکردن ولی بچه هنوز هم خیلی کم نبود
یکبار تو یکی از خبرهای بی بی سی، گزارشگر شرحی از واقعه مرگ البرز گفت و عکس او پخش شد و از اتوبوس دموکراسی، جسته گریخته صحبتهایی شد و بعد شلوغی زیادی از مردم را برای تحویل گرفتن جنازه البرز نشون داد و مصاحبه یک مسئول که میگفت:
اینها در یک اقدام از پیش برنامه ریزی شده، یک اتوبوس را سرقت کردن و وقتی ردشن را پیدا کردیم، دوست خودشون را کشتن و متواری شدن
گزارشگر پرسید: یعنی وقتی که این شخص مرد، هنوز بازداشت نشده بودن؟
... : خیر ما دنبالشون میگردیم و از همه میخوایم که اگر اطلاعی ازشون دارن، خیلی سریع در اختیار ما بگذارن
گزارشگر: پس جریان اتوبوس دموکراسی چی بود؟
... : نه این یک باند دزدی معمولی بود که قصد سوء استفاده از نامهای سیاسی داشتن
بعدش خانومی را نشون داد که انگار از اعضای خونواده البرز بود و با گریه و عصبانیت به اعضای اتوبوس، فحش داد و نفرین کرد
و بعد گزارشگر بی بی سی، مقداری از ابهامهای این قتل که مطابقتی با سخنهای رسمی نداشت، صحبت کرد

با شنیدن و دیدن عکس البرز، صدای گریه بلند شده بود و ظرف مدت کوتاهی، انگارکه خونه به مراسم عزاداری تبدیل شده و هر کس از گوشه ای گریه میکرد و فریاد میکشید

صاحبخونه که پیرمردی آشنا به فارسی بود، تلویزیون را خاموش کرد و در را بست و چراغ ها را کم کرد و از همه خواست که ساکت باشن و با لهجه خاصش گفت:
خب جریان شما چیه؟

احمد بدون ترس موضوع را تعریف کرد و او هم به شدت عصبانی شد
دروغگوهای ظالم از جون این ملت چی میخواید؟

بعد از مدتی فحاشی عادی به ملاهای سیاسی که نون و آب این سی سالشون بوده و دائم با فحش و نفرین، چاقتر و دروغگوتر و ظالم تر و بی پرواتر شدن، امیر گفت:
با این گزارش ها ما اصلاٌ وضع خوبی نداریم
احمد: من همیشه این حکومت را در انجام کارهای امنیتی و سرکوبگری قوی میدونستم، بنظرت امیر! چرا ما را با اون بچه های روانی فرستادن و انگار تا الان هم دنبالمون نیومدن؟
امیر: من واقعاٌ هیچی نمیدونم، اینکه اون دونفر کجا رفتن؟ چرا البرز را از عقب ماشین بردن و به جای اینکه به یک ماشین دیگه انتقال بدن، جلوی ماشین نشوندن؟ آیا ماشینی دیگه هم همراهشون بود یا نه؟ اون که ما را آزاد کرد و فرار کرد کی بود و ...به این سوالها خیلی فکر کردم و نتیجه ای نگرفتم
رضا: آره اونها البرز را چون هویت مشخصی داشت جدا کردن ولی چرا از ماشین بیرون نبردن
مزدک با عصبانیت: آشغالها مثل گربه میمونن، از هر جا ولشون کنی چار دست و پا میان زمین، بعد از اینکه حسابی به خودشون هم با بچه بازی گند زدن، بازم با دروغ پای ما را وسط کشیدن
علی هم با عصبانیت: اینا دیگه از کجا پیداشون شد تو این مملکت؟

معصومه و نادیا زبونشون بند رفته بود و لاله و بهنام بهشون آب میدادن و بدنشون را ماساژ میدادن، پیرمرد که اسمش ایوب بود گفت:
اینجا یک منطقه فراموش شده هست، ما با پنج هزار جمعیت، فقط برق و تلفن داریم، تابستون هم آب رودخونمون خشک میشه و با تانکر، آب میخریم اونم کثیف، درسته این آبادی دل خوشی از حکومت ندارن ولی اگه پای پول بیاد وسط وضعتون خراب میشه شاید خونواده اون کشته شده هم دنبالتون باشن پس هر چی زودتر از اینجا برید

شب، دوباره راهی شدن، ایوب ازشون پول و طلا قبول نکرد ولی نادیا یک انگشتر طلا به خانوم خونه داد

امیر: خوب شد حالا وضعمون را فهمیدیم، لا اقل
رضا: آره! با بستن قتل و دزدی برنامه ریزی شده، حسابی منفورمون کردن
مزدک: پیرمرده به شما چی گفت؟
احمد: از اینجا تا خلیج فارس، دو ساعت با ماشین راهه
علی: تا کجاش؟
احمد: نزدیکترین جا، بوشهره
سعید: بعدش چی؟
امیر: بعدش اینکه حالا میدونیم دنبالمون هستن
احمد: لاله... میشه طلاهاتو ببینیم تا بفهمیم چیکار میتونیم بکنیم؟
لاله: نه نمیشه! بابام بهم گفته هیچ وقت از خودت دورشون نکن


اول نادیا که طلاهاش هنوزمونده بودن، یک حلقه و انگشتر و گردنبند و دو دستبند به احمد داد، همه هورایی کشیدن و احمد حلقه را به او برگرداند ولی او نخواست و گردنبند را پیش خود نگه داشت و بعد لاله دو انگشتر و یک گل سینه جالب داد
بهنام با تعجب نگاه کرد: این عتیقه ست
احمد: بگیر بینم دختر این آتیشه
سعید: اگه میگشتن و میگرفتنش، خیلی حیف بود
لاله: چرا پسش میدی، بگیرش و هر کاری میخوای باهاش بکن
احمد: نه بابا! این خطرناکه، واقعاٌ ما را همون باند دزدی نشون میده، بهتره هر طوری تا حالا حفظش کردی، نگه داری، شتر دیدی، ندیدی
بهنام: اوه، خب بده ببینم چیه اینقدر شلوغش میکنید

گل سینه را به دست او دادن، بهنام با دقت نگاه کرد و گفت
خوش آمدید!
نادیا: خوشیت بیاییم
بهنام: این یک طلای 24 عیار و با مینا کاری دست ساز و منحصر به فرده که اتفاقاٌ ساخته همین مناطقیه که الان هستیم
احمد: طلای صبی؟
بهنام: درود
لاله: درست گفتی ناقلا! اینها را از کجا بلدی؟
بهنام: اقوامم طلا فروش بودن و یک مدت پیششون کار کردم
سعید: طلا فروش یا عتیقه فروش؟
بهنام: هر دو ولی من علاقه شدیدی داشتم و دارم
علی: پس چرا اینقدر آس و پاسی؟
بهنام: خب هیچ وقت پولدار نبودم ولی آس و پاس هم نبودم، قصه ای داره که یک روز میگم
لاله: خوبه، با وجود خبرگی تو میشه اینرا فروخت
بهنام: نمیشه
معصومه: لاله! یعنی تو میخوای اینو بفروشی؟
لاله: از جونمون که بالاتر نیست، چرا نمیشه؟
بهنام: این باید شناسنامه داشته باشه و بدون اون سخت خرید و فوش میشه
لاله: خب شاسنامش را خونمون دارم، یعنی آبش هم نمیشه کرد
بهنام: وای دختر تو دیوونه ای! این حیفه یک کار هنریه
لاله: هنر البرز بود که مرد
بهنام: یک راهی داره

همه براش دست زدن
بهنام: خب کم شلوغش کنید، فکر کنم شاید یک راهی باشه
نادیا: بنال بینیم! جون به سرمون کردی
بهنام با خنده سرفه ای از مهم بودن کرد و گفت: مقام یک ساعته به ما نیومده؟

متلک و کتک به شوخی و ادامه داد:
راهش اینه که نمیشه اینرا فروخت، شاید کسی باشه به عنوان امانت قبولش کنه و پولی به ما بده
نادیا: خودتو کشتی!
بهنام: تقصیر من چیه؟
جعفر: ما بالاخره نفهمیدیم که بایستی ذوق کنیم تو این شرایط اینو داریم یا نه؟
احمد: بهنام! مگه چقدر میخرنش؟ اصلاٌ بی خیالش بشیم بهتر نیست؟
لاله: نه من نمیخوام
بهنام: نمیدونم ولی تو این وضعیت خیلی خوب بخرن چهار تا پنج میلیون تومنه ولی اگه شناسنامش باشه و بره خارج خیلی بهتر میخرن تا بیست سی میلیون
مزدک: خب سه میلیون هم تو این وضعیت خیلی به درد میخوره، هر چند خیلی حیفه
نادر: پس پیش به سوی صبستان
بهنام: صبستان دیگه کجاست؟
نادر: من چه میدونم، تو گفتی همین دور وبرهاست
احمد: صبستان که نیست، یک روستایی حوالی خلیج فارسه من بلدش نیستم و آیین و مذهب خاص خودشون را دارن
بهنام: صابئین مندایی اسم قومشونه ولی خرید و فروش در اهوازه منم میتونم جاشو پیدا کنم
امیر: من مخالفم، از خیرش بگذریم خطرناکه
احمد: منم همینطور
رضا: چی چی را از خیرش بگذریم؟ وضعمون خیلی خرابه! ما تو ریسک داریم زندگی میکنیم، باید بریم اهواز!
معصومه: چقدر راهه؟
رضا: سیصد کیلومتری باید بشه
نادیا: دوباره پیاده میخواید تو این بیابونا سیصد کیلومتر راه برید؟
رضا: مگه دیوونه ای ماشین میگیریم
نادیا: شما میگید، پول نداریم و میگیرنمون
امیر: در مورد گرفتن دیگه اینبار من هیچ حرفی سرم نمیشه ولی در مورد با ماشین رفتن، اونقدر پول داریم که بتونیم بریم؟
احمد: فکر نکنم
امیر: سعی کنیم که چند گروه بشیم و با هر وسیله ای بریم
سعید: تو این جا که ماشین پیدا نمیشه این وقت شب
احمد: راه را میدونیم، یک ساعت بریم به جاده اصلی میرسیم

بعد از یک و نیم ساعت پیاده روی، جاده اصلی پیدا شد و همین که میخواستن به گروه هایی تقسیم بشن، یک اتوبوس قدیمی، خالی جلو پاشون ایستاد
معصومه: این دیگه کجا بود؟ خدا به خیر برسونه

طرف با لهجه خوزستانی غلیظ گفت:
چی اهواز؟ مو که اهواز نمیرم
رضا: باشه ببرمون تا یک جایی که برای اهواز ماشین پیدا کنیم
... : باشه پول بدید، اهوازم میرم
بهنام: چقدر میخوای؟

او با یک ضرب و تقسیم تو ذهنش گفت:
خو صد و پنجاه هزار تومان دربست!

سعید: اخوی! کوتاه بیا مگه میخوای ماشینتو بفروشی؟
... : برو حاجی خودتو رنگ کن! این ماشین را 50 میلیون خریدن ندادم

نادر: چیکار کنیم؟ اینقدر پول که نداریم
احمد: ما سی هزار تومان داریم
... : مو باورم نمیشه، اووه ماشالله یک قبیله آدم فقط سی تومان دارید؟
بهنام: خب نداریم
... : پس اهواز مخی بری سی شی؟
بهنام: خب میگی کجا بریم؟
با خنده شمردشون و گفت: ببخشید ها ببخشید! دوازده نفر را با سی تومان تا قبرستونم هم راه نمیدن
احمد: تو اهواز پول داریم، ماشینمون خراب شد و گذاشتیم تعمیرگاه و داریم میریم
... : شما هم اتوبوس داشتید؟
بهنام: آره اینم راننده با صفای ماست
جعفر باهاش دست داد و او گفت:
... : به خاطر گل روی این همکار، صد تومن یک کلوم
جعفر: ما اصلاٌ دربست نمیخوایم
سعید: ما اصلاٌ تو را نمیخوایم، با دو سه تا سواری میریم
... : خو آقای عصبانی از اینجا تا اهواز با سه تا سواری سیصد چوق کمتربراتوم آب نمیخوره

بالاخره راضیش کردن که بیست هزار تومن هم در اهواز بگیره

در اتوبوس خاطرات اتوبوس خودشون را مرور میکردن که صبح زود به اهواز رسیدن، چند نفر رفتن طلا فروشی تا بقیه پول را بیارن ولی مغازه ها بسته بودن و یک نفر هم که باز بود، بدون فاکتور نخرید برگشتن و گفتن صبر کن

طرف هم دائم نق میزد که زود بقیه پولمو بدید میخوام برگردم، کار دارم، دید خبری نشد، فحشی داد و رفت


یک عده تو ترمینال موندن و بقیه دوباره رفتن طلا فروشی که بالاخره یک زرگر با نگاه به قیافه هاشون اعتماد کرد و طلاها را خرید و میخواست چک بده که قبول نکردن
... : چک روزه!
احمد: خب چک نمیخوایم
... : منم پول ندارم، خوش اومدید
احمد: حاجی ما کارت شناسایی نداریم الان
... : چه بدتر!
طلاها را برگردوند
بهنام: من همکارم ها حاجی، بده بریم و نگران نباش، بدجوری تو سفر گیر افتادیم و این طلای دست این خانوم و اون خانومه
... : حاجی باباته! من نمیخوام
نادر: خوبه بابا نوبرش را آوردی!
... : من که از پول بدم نمیاد، الان هم وقت طلا خریدنه ولی دنبال دردسر نمیگردم
احمد: چه دردسری مرد خوب! ما به خاطر این مملکت و به جرم سیاسی آواره شدیم و این طلاها کل موجودیمونه

طرف نگاه عمیقی به احمد و بقیه انداخت و چک را نوشت و به شاگردش داد تا از بانک، پول بگیره
... : چیکار کردید مگه؟
احمد: یک گروه تشکیل دادیم تا بفهیمم چطوری میشه به دموکراسی رسید، همین
... : دموکراسی؟ ما ها که دیگه به هیچ چیز اعتماد نداریم، صد ساله به اسم همین دموکراسی چاپیدن و خوردن و کشتنمون، حالا شما به دموکراسی اعتماد دارید؟
نادر: ما را بیچاره کردن و چند ماهه آواره ایم، بازداشت شدیم و دوستمون را کشتن و فرار کردیم، ما اعتمادمون را با گوشت و پوستمون ثابت کردیم
... : خب میخواید چیکار کنید؟
احمد: دیگه کار از خواستن و نخواستن گذشته، کار زیادی هم نمیتونیم بکنیم، بدجوری هم آواره ایم
... : متاسفم نمیتونم کمکی بکنم، داغ شلوغی پارسال بدجوری گریبان خونواده ما را گرفته و برای سیاست تو این وضع دیگه نمیخوام کاری بکنم
لاله: متاسفم، همه ما را داغدار کردن ولی نبایستی دلسرد بشیم
... : خانوم کار از دل گذشته دیگه سیاه شده و بلا و بیماری گرفته، متاسفم برای شما ولی دیگه امیدواری هم نمیتونم بدم
بهنام: ببخش یک کاری شاید بتونی برامون بکنی

و گل سینه را از لاله گرفت و به او نشون داد، با دقت، برانداز کرد
زیباست، مال کیه؟
لاله: مادر بزرگ مرحومم
... : خدا رحمتش کنه! متاسفم من نمیتونم اینو کاریش بکنم، تجربه بدی دارم که خرید و فروش اینها را به کل تعطیل کردم
بهنام: کسی را معرفی نمیکنید؟
... : نه اگه من جای شما باشم نمیفروشمش
بهنام: اگه بخوایم امانت نگهش دارید و پولی به ما بدید چی؟
با ناراحتی ... : اینکار نزول خورهاست و اونها هم اینو اینطوری بدون هویت، قبول نمیکنن
بهنام: قصدم توهین نبود، دنبال راه حل میگردم
... :گفتم که متاسفم، خیلی جون کندم ترک کردم و حاضر نیستم دوباره برگردم، اعتیاد خطرناکی داره
لاله: ما کارمون گیره و حتی حاضریم اینو چهار میلیون هم بفروشیم، شما بخرید که بهتره
... : خوبه! زیاد هم ارزون نمیفروشید، متاسفم من نمیخوامش ولی بدون شناسنامه این قیمتها نمیخرن
وقتی بهنام داشت گل سینه را پس میگرفت، یک جوون بیست و چند ساله وارد مغازه شد و زیر چشمی و باسرعت نگاش کرد و با فروشنده، خیلی صمیمی صحبت کرد و رفت پشت پیشخون
... : برای دوستان هم چایی بریز
احمد: نه ممنون! همین که زحمت دادیم، ببخشید

شاگرده پس از مدت طولانی پول را آورد و گفت که بانک شلوغ بود و فروشنده مقداری پول اضافه کرد و گفت:
... : یک و پونصد دادم، ببخشید که دیگه کاری از دستم بر نمیاد، موفق باشید!
احمد: شما خیلی لطف کردید

و بعد همه خداحافظی کردن و با خوشحالی رفتن

در راه برگشت به ترمینال، بهنام گفت:
کدوم خری تو این موقعیت طلا میفروشه؟ الان وضع خرابه و طلا داره گرون میشه و همه طلا میخرن نه اینکه بفروشن
نادر: این اقتصاد ایران خیلی بانمکه، همه جا وقتی چیزی ارزون بشه مردم میخرن، ایران وقتی گرون بشه

نادیا با خوشحالی گفت:
چند تا چیز کوچیک ببین چقدر شد
لاله: اینم از بدبختی این مردمه
نادیا: برای ما که فعلاٌ خوبه

در ترمینال قرار شد اول اگه تونستن دو تا گوشی و خط ارزون قیمت بخرن و بعد از خریدن، دو گروه به دنبال خونه گشتن و یک عده هم در کنار پل سفید منتظر بقیه شدن

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (3)


هر چند خیلی گرسنه ولی با وضع بهتری به سمت مسیری نامعلوم، به حرکت ادامه دادن
بهنام به احمد گفت:
عجب پسر بی خیالی بود، مای درمونده را همینطوری رها کرد و رفت
احمد: آره ولی ما از مردم چه میدونیم؟! بالاخره همین که به آب رسیدیم خوب بود

امیر و رضا خودشون را به نادر رسوندن وگفتن:
دوباره شب میشه و از همون آب و آتیش هم دور میفتیم

احمد و بهنام هم به اونها نزدیک شدن
رضا: ما میگیم همون آب و آتیش هم از دست دادیم

جعفر که به زور نادیا را میکشوند گفت:
با این گرسنگی، راه زیادی نمیتونیم بریم
احمد: نگران نباشید، بالاخره راهی پیدا میشه
نادیا با ناراحتی و عصبانیت: همینطوری بیخودی خودمون را هلاک کنیم تا راهی پیدا بشه؟
نادر: خب میگی چیکار کنیم؟
لاله: ما برمیگردیم همونجا و یک عده که توان گشتن دارن، برن تا چیزی پیدا کنن بعد همه راه بیفتیم
امیر: خب بذارید یک خرده دور بشیم، بعد یک جایی پیدا میکنیم تا یک عده بشینن، مثل اینکه ما داریم فرار میکنیم، خوبه یک روز بیشتر اسیر نبودیم، کم سوسول بازی در بیارید، همین پارسال یک عده بدبخت را چند ماه تو همین ماشینها نگه داشته بودن

دیگه کسی حرفی نزد و همینطور به راه رفتن ادامه دادن، علی و معصومه از دورتر میومدن ولی وضع پای خاله بهتر شده بود و علی فقط همراهیش میکرد
معصومه: پسرم، میبینم دیگه نماز نمیخونی
علی: نه دیگه نمیخونم، باورت میشه که یک روز هم نماز و روزمو ترک نکرده بودم؟
معصومه: آره باور میکنم ولی چی شده؟
علی: نمیدونم چی شده، یک زمانی از خوندنش حال میکردم و الان حال نمیکنم
معصومه: ناراحت نیستی؟
علی: خاله بگو راحتی کجا بوده تو این وضعیت، بذار ناراحت نماز نخوندنم هم باشم
معصومه: نه ناراحت نباش، اگه میخواستن همه بخونن، اسمش را میذاشتن بماز نه نماز

علی از خنده روده بر شد و معصومه را بوسید، لاله کمی برگشت تا به اونها رسید و گفت:
خاله خوب داری حال میکنی، تو گرسنت نیست؟
معصومه: معلومه که هست ولی دارم فراموشش میکنم
علی: آره! کاش میشد شکم را بعضی وقتها فراموش کرد
لاله: خب سعید میگفت که میرفته یوگا ببینیم بلده بره تو خلصه تا شکم را فراموش کنیم؟
معصومه: سعید اگه بلد بود، حال و روزش اینطوری نمیشد

دوتایی برگشتن و به سعید نگاه کردن، حال خوشی نداشت و خیلی ساکت و بزور خودش را میکشوند
علی: چته سعید؟
سعید: نمیدونم از صبح حالم خوش نیست، ناراحت نباشید میام
لاله: نه صبر کن، اینطوری که نمیشه

وقتی از همه خواسته شد به ایستن، با تاسف به سعید نگاه کردن و روی زمین نشستن
رضا: از گرسنگی اینطوری شدی؟
سعید: نه نمیدونم

هوا در اون ساعت روز خیلی خوب بود که سعید با خاله، نادیا و جعفر همونجا نشستن و بقیه هم قرار شد در 4 تیم دونفره هر کدوم به سمتی برن و تحت هر شرایط تا غروب به همونجا برگردن
نادر: من جهت شناسیم خوب نیست، دیگه نمیتونم برگردم
لاله: نگران نباش! من جهت شناسیم خوبه با تو میام

به این ترتیب، هر کسی با هرکی دوست داشت عازم شد، بهنام و مزدک، علی و رضا، امیر و احمد
معصومه وقتی داشت دور شدنشون را نگاه میکرد گفت: معلوم نیست اینها گروه تجسس بودن یا رفتن، قدم بزنن؟
سعید که قدری حالش بهتر شده بود گفت:
خاله! جواب برادر زادتو ندادی که تحصیلاتت چیه؟
جعفر و نادیا هم با علاقه نگاه کردن و معصومه گفت:
به تحصیلات ربطی نداره، من دیپلم دارم ولی شوهرم تو فعالیتهای سیاسی بود و منم رفتم و اونقدر بدم اومد که فرار کردم
سعید: تو گروه چپ؟
معصومه سرش را تکون داد
نادیا: شوهرت کجاست؟
معصومه: یک مدت بود که جونش را کف دستش گذاشته بود، سرش بوی قرمه سبزی میداد ولی بعد که همه قرمه سبزی ها رنگ قدرت و پول گرفت، با یک دختر تو همون گروهشون فرار کرد و رفت، دیگه خبری ازش ندارم
جعفر: بچه نداری؟
معصومه: نه
سعید: چرا دوباره ازدواج نکردی؟
معصومه: افتادم تو بدبختی و سرم را چرخوندم، پیر شدم، ولی این دروغه به شوهر فکر میکردم ولی به هیچ کس جلب نشدم، فکر کنم سرنوشتم این بوده که تنها باشم، برادر خواهرها، نگهداری از مادر پیر و غرغرو را به من سپردن
نادیا: مادرت چی شد؟
معصومه: سه سالی هست که فوت کرده
سعید: چطوری به اتوبوس، رسیدی؟
معصومه: نمیدونم، تو مه بود، تو وهم بود، نمیدونم اگه از اول این شرایط را میدونستم سوار میشدم یا نه، ولی الان از اینکه با شما هستم، خوشحالم

چهار نفری با همدیگه صحبت کردن تا از گذر زمان، چیزی متوجه نشدن، شب شد و دو گروه دست خالی برگشتن
امیر: انگار تو جنگل گم شدیم، نه از جاده خبری بود و نه از آبادی
رضا: آره ما هم چیزی پیدا نکردیم
احمد: خیلی مسخره هست، تو هر خراب شده ای ول شده بودیم، وضعمون از اینجا بهتر بود
جعفر: با جیبهای خالی حتی اگه تو شمال هم گم شده بودیم، معلوم نبود بهتر از این میشد
علی: من قبول ندارم، فکر میکنم ایرانیها، درمونده ها را به حال خودشون ول نمیکنن اگه ببینن
نادیا: اون مال قدیم بود، نه الان که هیچ کس به هیچ کس نیست
معصومه: آره هیچ کس به اون یکی اعتماد نمیکنه، برادر پشت برادرش نیست
احمد: نه اینها همه شعاره، اون قدیمها هم مالی نبوده، اینا را مذهبی ها تو کله ما کردن که بگن، زمان پیامبر و اماماشون، مدینه فاضله بوده و الان خراب شده و بایستی به گذشته برگشت
رضا: یعنی تو قبول نداری، گذشته بهتر به هم رسیدگی میکردن؟
احمد: نه قبول ندارم، گذشته، هیچ کس به هیچ کی رحم نمیکرده
امیر: مگه الان میکنه؟
احمد: ببین درسته که ما تو شرایطی گیرکردیم که اونقدر به سرعت همه چیز تغییر میکنه که گیجیم و اصالتمون را از دست دادیم ولی اگر حداقلی از امکانات باشه، احساسات و وجدان عمومی هم در کنارش رشد کرده، به هر شکل همه سعی و هدف من اینه که گول تبلیغات را نخوریم

توی بحثی داغ، سر و کله، بهنام و مزدک هم پیدا شد
بهنام: آخ جون، من با احمد و امیر نمیرم با رضا و علی میرم
امیر: آره یک دیگ گنده برات کار گذاشتن زود باش برس
علی: منو باش با خودم گفتم این بهنام دست خالی برنمیگرده
مزدک: چی شد؟ هیچی؟
نادیا با ناراحتی: آره هیچی
احمد: منتظر باشیم، شاید نادر و لاله به نتیجه ای رسیده باشن
سعید: اونطور که اونها میرفتن، انگاردارن میرن پارک

همگی بریدن به خنده
امیر با ناراحتی : پس چیکار کنیم؟
معصومه: اوه امیر اینقدر سخت نگیر، ما که کاری نمیتونیم بکنیم، فقط بایستی بریم بگردیم تا ببینیم چی پیدا میکنیم، شما هم که رفتید
نادیا: نه میتونیم، به همونجا برگردیم، شاید ما زود پاشدیم و پسره برمیگشت و فکری برامون میکرد
بهنام: به همین خیال باش! تا همونقدر هم خیلی جوون مردی کرد برامون

همه با نگرانی و درموندگی، نشسته بودن که از دور یک چراغ به نظر رسید و کم کم صدای تراکتور، همه مثل فشنگ از جاشون پریدن و با فریاد برای نور دست تکون دادن
سعید: ای حال میده، اون بسیجی کثافت باشه و اینها اینقدر براش دست تکون میدن
معصومه: هیچم حال نمیده
علی: نگران نباشید، لاله و نادر دارن همراه تراکتور میان

وقتی رسیدن، همه به بغل اون دو تا پریدن و ماچشون کردن ولی راننده تراکتور که یک سبیل از بناگوش در رفته داشت و چهل -پنجاه ساله، بدجوری شاکی بود
رضا آهسته به نادر: ببینم این چشه؟
نادر: هیچی راهو گم کرده بودیم و بدبخت، چند ساعته همینطوری میچرخه و نگرانه گازوئیلش تموم بشه

احمد: خب حالا چطوری 13 نفر با یک تراکتور تو تاریکی و دست انداز بریم؟ شما یک عده را ببرید و یک عده هم با نادر خودمون میاییم
لاله: دلت خوشه! این نادر را ولش کنی، راه دهنش را هم گم میکنه ولی کم هم نمیاره
نادر: نه که خودت خیلی خوب بودی؟
لاله: خب معلومه، گوش نمیکنی
نادر: من که از اول گفتم تو ببرش، وقتی گم کردی دخالت کردم
لاله: من اولش یه ذره گم کردم تو مگه گذاشتی؟

اینطور که معلوم بود، این دوتا هیچ خوب پارکی نرفته بودن، نون شیرمال و آب آورده بودن که بین همه تقسیم کردن و با ولع میخوردن
امیر: خب چیکار کنیم؟
لاله: این آقا! زبون ما را نمیفهمه، با یک فیلمی این نادر باهاشون حرف زد
نادر: فیلم کدومه؟ من زبونشون را میدونم
لاله: تو خیلی غلط کردی که میدونی

هر دو بریدن به خنده ولی رضا با او حرف زد
نادر: چی شد؟ اینکه بلده
لاله: بدو برو تا خرابمون نکرده
نادیا: چی شده مگه؟
لاله: یک نفر زبونمون را حالیش میشد، اینها اصلاٌ با فارسها خوب نیستن ولی خیلی هم بدبختن و تو فقر زندگی میکنن، من و نادر ادای پولدارها را در آوردیم تا راضی شدن به دادمون برسن
بهنام پقی زد زیر خنده، سیاه شده بود
لاله با خنده: خفه! مگه چمونه؟
جعفر: بعد که از پول خبری نباشه چی میشه؟
معصومه: هیچی نمیشه اینها که از فارسها هم خوششون نمیاد میبندنمون به گاری
سعید: نه راست راستی چی میشه؟
لاله: من چند تا تیکه طلا دارم
علی: چی پول داری؟ دمت گرم، چطوری آوردیش؟
لاله: همیشه همرامه
سعید: مگه نگشتنمون؟
لاله: اون یارو را فرماندش فرستاد بره تا خودش بگرده بعد قاطی شد و یادش رفت
علی: عجب مرد کثیفی بوده
نادیا: منم نگشتن
مزدک: پس عجب مردمون با حیایی بودن، خانم ها را نگشتن
جعفر: منم نگشتن
بهنام: حالا طلاهات اونقدری میشه که به گاری نبندنمون؟
لاله: تو را اگه ببندن که خیلی باحال میشه

رضا اومد و گفت:
اینطوری که بیچاره میشیم، اینها فکر میکنن ما خیلی پولداریم
نادر: خب بذار فکر کنن
احمد: رضا! اینا کجایی هستن؟
رضا: متوجه نشدید؟ زبونشون عربیه
احمد: من زبون تو را فهمیدم ولی اینا را نه
مزدک: بی خیال! اینجا ایرانه قوم هفته بیجار و قاطی پاتی
رضا: من یک مدت با چند تاشون زندگی کردم، مردم خوبی بودن
لاله: ولی خیلی محرومن
نادیا: نکنه اینجا همون جاست که نفت زیر پاشونه؟
رضا: فکر نمیکنم ولی فرقی هم نمیکنه
بعد از اینکه نون و آبشون را خوردن و راننده، گازوئیل تو تراکتورش ریخت، یک سری قرار شد پیاده با نادر و لاله برن و یک سری هم با ماشین
بهنام: من با تراکتور میرم، این دو تا اگه همینطوری با هم دعوا کنن، فکر کنم سر از عربستان در بیاریم
نادر: مگه بده؟ حاجی میشی بیچاره!
بهنام: آخه تو کجا دیدی، بدبخت بیچاره ها حاجی بشن؟

تراکتور با جعفر، نادیا، معصومه ، سعید و رضا رفت
احمد: همه محکم بگیرید، پایین نیفتید
علی: چقدر خوب شد، دلم خیلی برای سعید و نادیا میسوخت، بزور خودشون را میکشوندن
نادر: این لاله یک آتیش پاره ایه که نگو
لاله: خب تو هم مثل خانها میمونی
نادر: خب من و تو که شاهزاده ایم، اینها چی هستن؟
لاله: بهنام که فکر کنم، رانندمون باشه
بهنام: ببین من به خانزاده ای شما دو تا شک نمیکنم وگرنه بدبخت میشم ولی شما به رانندگی من حسابی شک کنید
نادر: آره لاله، یک دفه یادته هر دومون تو ماشینش مردیم؟
احمد: خیلی خوبه که همینجا تمرین کنید تا گند کارمون در نیاد

نادر و لاله دست همدیگه را گرفتن و خیلی موقرو با خنده از جلو قدم میزدن و همه خیلی خوشحال میخندیدن و پس از ساعتی به هم ملحق شدن و با خوردن شیر قوی گاومیش و تخم مرغ، تو یک اتاق بزرگ خوابیدن
امیر: باز هم نگهبانی باید داد
علی: نه بابا! زشته، بهشون برمیخوره
امیر: خب کاری میکنیم که برنخوره

در اتاق را بستن و شیفتهای نگهبانی را از روی ساعتی که به دیوار بود، تنظیم کردن ولی پس از مدتی چراغ روشن شد و هیچ کس نخوابیده بود و چشمها حسابی خیس بود، صدای هق هق بلندتر شد و نادیا گفت:
خیر ببینه! هر کی چراغ را روشن کرد، داشتیم از غصه البرز که چقدر جاش خالیه، تو سکوت خفه میشدیم!

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی: فصل دوم (2)


در حالی که قلبها را پیش البرز جا گذاشته بودن و با دست و پاهای رنجور و لباسهای کثیف در بیابون خیلی آروم حرکت میکردن و رضا هم زیربغل معصومه را گرفته بود
معصومه: زحمت نکشید، منو پیش البرز بذارید، میخوام بمونم کجا برم؟
نادر: به خاطر همون بایستی تموم تلاشمون را بکنیم
بهنام: از بهترین روزهای زندگیمو تو بدترین روزها همین البرز برام درست کرد
سعید: اصلاٌ معلوم نیست از کجا پیداش شد و اینقدر به ما آتیش زد و رفت
امیر: همش تقصیر منه! اگه داد نمیزدم تیراندازی نمیشد تا به سر او بخوره
احمد: این حرفها کدومه؟ سرنوشتمون اصلاٌ معلوم نبود
امیر: اونم تقصیر منه، اگه به امنیت و دوربینها درست توجه میکردم اینطوری ناغافل دستگیر نمیشدیم
سعید: اون که تقصیر منه، من فکرهای شما را برای حفاظت، ضعیف کردم
علی: بسه دیگه! بیایید فکرکنیم که البرزبا زندگیش، بهترین اوقات را برای ما در کنار هم درست کرد و با مرگش هم باعث شد بتونیم فرار کنیم
لاله: تازه وضعیت ما اونقدر افتضاحه که بایستی حسرت مردن را بخوریم
احمد: آره نمیتونیم اینجا ها و توی روستاهای دور و بر بمونیم
جعفر: اینطوری با این پاها کار زیادی نمیتونیم بکنیم، خوب بود ماشین را بر میداشتیم
نادیا: بسه جعفر! من اگه بمیرم هم حاضر نیستم تو اون ماشین برگردم، مگه فیلم هالیووده؟
نادر: کاشکی آب پیدا میکردیم
بهنام: تازه فکر نکنم هیچ کدوم تونسته باشید پولاتونو از باغ بردارید

پول زیادی نداشتن و مخ همه قفل کرده بود طوریکه لاله از پا افتاد و نشست
مزدک: بایستی تا میتونیم از اینجا دور بشیم، بعد فکر میکنیم، شاید آب پیدا کردیم

بالاخره بعد از مدتی پیاده روی خسته و کوفته ولو شدن، بهنام و احمد که به راه رفتن ادامه دادن تا آب پیدا کنن
احمد: تو از اینور برو منم از اونطرف خوبه؟
بهنام با خنده: آره دیگه تو برو سر پایینی من میرم سربالایی
احمد: من پیرترم تازه برای برگشت تو راحت تر میای من سخت تر

میخواستن از هم جدا بشن که یک جوون به همراه سگی بزرگ دیدن و به سمت او حرکت کردن
احمد: چه خوب بالاخره یک نفر اینجاست، اینطرفها رودخونه ای چیزی پیدا میشه؟

جوون با تعجب به احمد و بهنام نگاه کرد ولی حرفی نزد، احمد داشت فکر میکرد که چرا جوابش را نداده و همینطور بر و بر نگاش میکرد، بهنام دستش را به سمت گوشش برد و به جوون نشون داد که آیا مشکل شنوایی داره یا نه؟! جوون هم بدون اینکه جوابی بده برگشت و به راهش ادامه داد
احمد از ناراحتی روی زمین نشست و گفت:
ولش کن، اینم اگه سر حال بود اینجا ها پیداش نمیشد

بهنام با عصبانیت رفت تا به او رسید و تکونی بهش داد که سگ شدیداً پارس کرد و دندونهاشو نشون میداد، احمد فکر کرد که بهنام باید پس افتاده باشه، دوید و گفت:
بهنام! ول کن بیا بریم
بهنام گفت: من ول کردم این سگه ول نمیکنه

آره جرعت برگشتن هم نداشت تا اینکه جوون سگش را آروم کرد و به راهش ادامه داد
بهنام: ممنون که از شرت راحتم کردی
احمد: زبون به دهن بگیر! بیا بریم، اون بدبختا منتظرن

بالاخره جوون به یک طرف اشاره کرد، چند دقیقه ای رفتن تا به چند درخت رسیدن و پس از مدتی گشتن، حوض آب و لوله موتورآبی را پیدا کردن که خشک بود ، با تاسف نگاه میکردن که یک دفه آب از لوله بیرون ریخت و هر دو از خوشحالی فریاد کشیدن و آب خوردن و حسابی دست و صورت و پاهاشون را شستن، بهنام برگشت تا بقیه را بیاره و احمد پیرهن و شلوارش را در آورد و زیر آب شروع به شستن کرد
جوون برگشت و با لهجه عجیبی گفت:
شب سرده
احمد با لبخند گفت: خیلی ممنون که موتور را روشن کردی، اگه میدونستی ما چه بدبختی کشیدیم، متوجه میشدی که حتی اگه از سرما هم بمیرم، این آب را احتیاج دارم
جوون خیلی آروم پرسید: چه بدبختی؟
احمد مونده بود که چه جوابی بایستی به او بده ولی متوجه شد بدون کمک، کاری نمیتونن بکنن و با نگاه عمیقی به جوون تصمیم گرفت که راستش را به او بگه
جوون که از بی تفاوتی خارج شده بود پرسید: چند نفرید؟
احمد با تاسف: سیزده نفر بودیم شدیم دوازده
...: یک نفرتون کشته شد؟
احمد که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: البرز، واقعاٌ از بهترینها و با خاصیت ترینهامون بود، بدون او مشکل پیدا میکنیم

سگ هم اومد و در کنار جوون نشست، احمد خیلی دوست داشت او را نوازش کنه ولی از بس بزرگ بود، جرعت نکرد
... : نترس! آدمها را میشناسه و گرنه دوستت را پاره میکرد

احمد خیلی آهسته دستش را برد و شروع به نوازش سگ کرد... جوون گفت:
خب شما میخواستید چیکار کنید؟
احمد: اسم من احمده، جواب این به این راحتی ها نیست، شاید خودمون هم نمیدونیم چیکار میخوایم بکنیم
...: اسم من آشتوکه

کم کم بقیه هم رسیدن و با دیدن آب، با های و هوی شروع به دویدن کردن، سگه تا بهنام را دید، پارس را شروع کرد و عده ای هم ترسیدن
احمد: بهنام بنظرم بایستی آش بپزی تا باهاش آشتی کنی
آشتوک، سگ را ساکت کرد و به هم خوش آمد گفت و چشمهای بهنام هم چهارتا شده بود که این پسره چطور اینقدر مهربون شد، یواش رفت درگوش احمد گفت:
ببینم، تو مهره مار داری؟
احمد: من خودمم نفهمیدم چظور یه دفه اینطوری شد

آشتوک رفت و چوب آورد تا آتیش روشن کنه
امیر آروم به احمد گفت: آتیش خطرناکه! راحت پیدامون میکنن

احمد به آشتوک گفت و او جواب داد:
الان خانوم ها سردشون میشه
رضا: من که از همین حالا سردم شده
لاله: من که اگه سرما بره تو جونم، تا صبح بایستی جون بکنم
امیر: خب شاید عقب اون قبرستون گرمتر باشه چون آتیش روشن کنید، گیر میفتیم
آشتوک: آره بهتره که نفهمن، کجایید
لاله با عصبانیت یک سنگ را به سمت بیابون پرتاب کرد و داد زد:
چی از جونمون میخوان؟ همه زندگیمونو ازمون گرفتن، آوارمون کردن، دوستامونو جلوی چشممون کشتن، از بوی خودمم دیگه بدم میاد

لاله از عصبانیت، کنترل خودش را از دست داده بود و هر چی دستش میرسید، پرتاب میکرد، نادر رفت و دستشو تو دست گرفت و گفت:
آره! فکرشو بکن، هیچی بدتر از این نیست که از چیزی که بیشترین آزار را میبینی و نفرت داری، مجبور بشی 30 سال تحملش کنی، من از این اسلام و بخصوص رفتار و کردار و عزاداری ها و خرافات و امام و امامزاده شیعه اونقدر بدم میاد که از دیدنشون خفه میشم ولی مجبورم همه جا تو خواب و بیداری بیخ گوشم تحملشون کنم و هیچ حرفی هم نمیتونم بزنم، سی سال یک حکومت عوضی غارتت کنه وهیچ کاری نتونی بکنی، تصورش را بکن کل موجودیت ایران، تحمل خامنه ای را نداره و نابود شدنش حتی برای لحظه ای زودتر، برامون آرزوئه ولی داریم هزینه همه کثافتکاریهاشو خودمون میدیم، این مرگه... زندگی نیست، تحمل سی ساله و زندگی با چیزی که بیشترین نفرت را ازش داری، زندگیمون تموم شد، بعد هم برای دو کلمه حرف حساب تو قرن بیست و یکم بایستی به این روزبیفتیم که هیچی نداریم، با لباس های کثیف و خیس تو سرما آواره ایم و حتی آتیش هم نمیتونیم روشن کنیم ولی باز هم هر چی باشه هر چی باشه بهتر از اون شرایطه که تو دست یک بچه مزخرف و وحشی و روانی اسیر باشیم

هر دو شون به شدت اشک میریختن، لاله نادر را محکم چسبیده بود و از گرما و حسش لذت میبرد، رضا اومد جلو و هر دو را بوسید و در کنارشون نشست و کم کم همه همدیگه را چسبیده و دایره وار نشستن و آتیش کوچیکی وسط روشن کردن و این بهترین در وضع موجود بود ولی حیف که شکمها عجیب قار و قور میکرد

آشتوک در حال آوردن چوب بود که احمد گفت:
تو هم دوست داری پیشمون بشینی؟
بهنام: آره بیا بشین ... خیلی عالیه

با لبخند رفت و کنار بهنام نشست و کم کم یک آواز شاد محلی با صدایی گرم و جذاب خوند و بقیه هم آروم دست میزدن و خودشون را تکون میدادن
مزدک: خاله چرا خودت را رها نمیکنی؟
معصومه: چهره البرز از جلوی چشمام کنار نمیره
مزدک: مگه ما میره؟ ولی بایستی خودمون را رها کنیم وگرنه دووم نمیاریم و او خودش هم اگه بود همین کار را میکرد


هیچ کدوم، ساعت نداشتن ولی تا نزدیک صبح کنار هم نشستن و شرایط بد را فراموش کردن و بعدش هر کدوم به یک نحوی خوابش گرفت

امیر خواب به چشمهاش نرفت و بلند شده بود و می لرزید و مراقبت میکرد، معصومه بهنام را صدا کرد و گفت:
برو جای امیر را بگیر، داره از پا میفته
بهنام: خاله من از پا افتادم نمیتونم پاشم
معصومه: تو که همیشه داوطلب بودی تا حالا ندیدم، کم بیاری

بهنام بزور خودش را تکون داد تا پا بشه که علی رفت و شیفت نگهبانی را عوض کرد و از آشتوک و سگش هم خبری نبود

اشعه شدید آفتاب همه را از خواب بیدار کرد
نادیا: خیر سر طبیعت! یا بایستی از زور سرما بدبختی بکشیم و یا از گرمای آفتاب چد ساعت بعد
بهنام: خیر سر بشر که اینقدر ضعیف شده، پشماشو از دست داده، تازه هر چی خوشگل تر بشه ضعیفتره تو از این لحاظ شانس آوردی
نادیا: کی من زشتم؟ یا تو با اون دماغ درازت لازم نبود بری نگهبانی بدی هم تو جات بو میکشیدی کافی بود
بهنام: البته زشتها شانس هم دارن تو هم بچسب همین جعفر را بگیر، درسته پیره ولی برای تو خیلی خوبه
جعفر: چرا پای منو وسط میکشی؟
نادیا: این دلش کتک میخواد

امیر کاپشنش را روی سرش انداخته و خواب بود و تو این هیاهو سرش را در آورد و با ناراحتی نگاه کرد
نادیا: ای امیر جان ببخش! همش تقصیر این جقله

احمد داشت به نادر میگفت:
تو این آب و هوا و با این کم آبی، حفظ این درختها کار دشواریه

پمپ آب هم خاموش بود و همه به دلشون صابون میزدن که الان آشتوک با خوراکی و صبحونه پیداش میشه و همینطوری ساعتی گذشت و از آشتوک خبری نشد، آفتاب درست وسط آسمون بود که امیر را بیدار کردن و به سمت سرنوشت نامعلوم به حرکت افتادن

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی : فصل دوم (1)


همه را مثل گله گوسفند
با دست و پاها و دهانهای بسته در عقب کامیون سردخونه دار انداختن و وقتی پیاده شدن و در را بستن، افراد اتوبوس دموکراسی، تازه متوجه شدن که برای چی چشمهاشون را نبستن چون انگار تاریکی مطلق بود، ماشین بد میرفت و با تکونهای وحشتناکش وضعیت دردآوری را درست کرده بود، پس از مدتی ایستاد و یک لباس شخصی با چهره ای خشن در را باز کرد و با فحاشی، چشمهای البرز را بست و از ماشین پیاده کرد و دوباره در بسته شد و کامیون به حرکتش ادامه داد

امیر به این فکر میکرد که تنها شخص دارای هویت مشخص تو این جمع، البرز بود و حالا با این موجودات بی هویت هر کاری میشه انجام داد و از شدت ناراحتی فریاد ناخودآگاهی کشید و این فریاد حتی زیر دهان بند هم آنچنان قوی بود که ماشین راه نیفتاده، برگشت و گفت:
چی شده؟ مادر ... ها! یاد شبها و ننتون افتادید؟ اونچنان پاره تون میکنم که اونم هیچ شبی، نداشته بوده
و داد زد:
هیچی نیست! راه بیفت، این ... ها را بایستی تو ماشین گه کش، میبردیم
و از جلو جواب شنید:
بسه! اینقده زر زر نکن، بیا زودتر بریم
با خنده ای عوضی وار گفت:
آره آره زودتر، بایستی ماشین را تو دره بندازیم و بریم... حیف از این ماشین

در را بست و رفت... ماشین راه افتاد که همه شروع به کوبیدن پا و دست به کف ماشین کردن و سر و صدایی درست شد که گوش خودشون داشت کر میشد، دوباره ماشین ایستاد و همون شخص بد دهن، مسلسل را بالای سر همه گرفت و به رگبار بست و صدای گلوله درآن فضای بسته، راست راستی صدای مرگ بود

دومی بلافاصله اومد و با لگد اولی را به زمین انداخت و گفت:
کره خر! همینطوری شلیک کردی سمت کابین راننده؟ شانس آوردم منم پیاده شده بودم
اولی با ترس: پس اون یارو چی؟
دومی: اون که پشت سر خوابونده بودیم

شخص اول رنگش پریده بود و دومی به بالای کامیون پرید و با پوتین و لگد محکم به روی دست و پاها پرید و گفت:
این ...ها را اینطوری ساکت میکنن!

معصومه که جلوتر از همه بود، بیهوش شد، امیر و احمد و رضا پاهاشون را از زور درد به سرعت تکون دادن که او داشت از ماشین پایین میفتاد که یک دفه دستش را به قلابهای سقف که انگار برای شقه گوشت استفاده میشد، گیر کرد و تعادلش حفظ شد و با مشت محکم به صورت امیر کوبید

در هنوزبسته نشده بود که فریاد بلندی از جلوی کامیون به گوش رسید، اولی خودش را تکون داد و با عجله در را بست و به جلو رفت
صدا بلند تر شد و تکانهای شدید در جلوی کامیون، امیر به زور، دهان بند معصومه را کنار زد تا کم کم حالش جا اومد ولی از زوردرد ناله میکرد
دقایقی دیگر مثل ساعتها گذشت ولی ماشین همچنان ایستاده بود
دهانها را به هزار زحمت و با کمک همدیگه باز کردن، دست و پاها را با دستبند و پابند فلزی بسته بودن و کاریش نمیشد کرد

احمد: معلوم نیست اینجا کدوم خراب شده ایه که هیچ کس پیداش نمیشه
جعفر: شاید هم این ماشینو برامون اینجا قبرستون کردن کسی که ما را نمیشناسه ما خیلی وقت پیش مردیم!
لاله با وحشت: چی قبرستون؟

ترس و احساس خفقان و بوی ادرار، همه را عاصی کرد و بعضی ها مثل دیوونه ها فریاد میزدن
سعید: ساکت! گوشم سوراخ شد، الان دوباره با مسلسل میاد
نادیا: اونطوری بمیریم بهتره تا تو این قبرستون تلف بشیم
امیر: نه قبرستون کدومه؟ یک کم صبر داشته باشید

بالاخره در باز شد و صبح شده بود وعلی انگارکه به بهشت رسیده باشه ناخودآگاه قهقهه میزد

اینبار شخص دیگری در را باز کرده بود و لحنی مهربون گفت:
زود باشید! پیاده شید
نادر: با این پاها چطوری زود باشیم؟

رفت و با عجله با کلید برگشت و شروع به باز کردن دست و پاها کرد و گفت:
زود بپرید پایین! تا الان بایستی میرسیدن

وای ... انگار دوباره داشتن فرار میکردن، عده ای قادر به راه رفتن نبودن و به کمک بقیه از ماشینی آلوده به خون و ادرار پیاده شدن

وقتی با عجله از جلوی ماشین میگذشتن، شیشه جلو شکسته بود و خون زیادی به داخل پاشیده شده بود ناگهان نگاه بهنام به چیزی داخل کابین افتاد و مثل دیوونه ها از پله بالا رفت و در ماشین را باز کرد و با فریاد و گریه گفت:
البرز؟
احمد و رضا هم بالا رفتن و جنازه البرز را با فریاد بیرون کشیدن و همون شخص داد زد:
ولش کنید مرده! ... زود باشید فرار کنید!

قیافه مهربون و وحشت زده البرز در حالیکه سرش سوراخ شده بود و معصومه که بر روی او افتاده و به شدت گریه و آرزوی مرگ میکرد، نفرسوم سوار بر یک ماشین که خیلی هم شخصی به نظر نمیرسید، به سرعت فرار کرد و هیچکس دیگه هم خبری نبود

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی (16)

غروب شده بود که بالاخره تکلیف شکم خودشون را تا زمانی که در باغ بودن، فهمیدن و صحبتها اینطوری ادامه پیدا کرد

احمد: خب عوامیت را کسی نمیخواد ادامه بده؟
معصومه: واه خاله جون اینرا از کجا آوردید؟
بهنام: موضوع به اینجا رسید که ما نبایستی مثل جامعه خودمون باشیم چون نتیجه ای از این حرکتمون به دست نمیاریم ولی در عین حال بایستی بتونیم برای تاثیر بر جامعه خود فعالیت کنیم نه برای ابرها نسخه بپیچیم
معصومه: آره خب معلومه گروهی که یک ساختمون عالی میسازن الگوی مشابهی از افراد جامعه نیستن ولی از اون ساختمون همه میتونن استفاده کنن، اینکه چیز پیچیده ای نیست
احمد: هر چند خوب مثالی زدید خاله خانوم ولی حرکتهای سیاسی و اجتماعی خیلی هم مثل ساختمون نیستن
معصومه: الان به فکرم رسید و شما هم کمکم کنید که چرا نیستن؟ مگه ساختمون چیه؟ دیوار و سقف، اجتماع و سیاست هم میتونه مثل این باشه
عده ای با هم گفتن آها و خنده و شوخی کردن و معصومه هم میخندید
البرز: تو نگفتی بالاخره تحصیلاتت چیه؟ عمه جون!

دوباره صدای هو و خنده
بهنام: ای بابا تو هنوز بیدار نشدی؟
البرز: من میخوام عمم باشه، خب خاله شما نمیتونه عمه من باشه؟
معصومه: ببین من خودم سه تا بچه برادر دارم و عمه هستم ولی اینجا میخوام خاله باشم
البرز: باشه باشه! قبول عمه جو...
که در اینجا چند تا دست به سمت البرز به حرکت در اومد و او هم پاشد و فرار کرد و از دور گفت:
چرا میزنید؟ میخواستم بگم قبول عمه جون، بهت میگم خاله

دیگه جماعتی با خنده به دنبال البرز بودن و او هم فرار میکرد که ناگهان صدای در فریاد خوشی را در گلوها خاموش کرد
امیر: هیس! البرز برو ببین کیه

دیگه دیر شده بود و تا میخواست البرز بره جلوی در، چند تا سرباز از روی در پایین پریدن و در را باز کردن و دو ماشین نیروی انتظامی و یک ون بزرگ وارد باغ شد
وحشت و تشویش آنچنان بر جمع رخنه کرد که انگار قدرت تکون خوردن نداشتن، یعنی اگه هم داشتن دیگه فایده ای نداشت


یک ساعت بعد، در تاریکی شب افراد دستگیر شده با ون از باغی دور میشدن که انگار مثل سرزمین بیگانه ها به اشغال در آمده بود و نگاه البرز به آنجا قصه ای دردناک بود

معصومه و نادیا در صندلی جلو در کنار لاله که به شدت ترسیده بود اشک میریختن و همه ساکت به هم چسبیده بودن و دو درجه دار هم مراقب بودن و بدین ترتیب قدرتی که میخواست تغییرات مهم انجام دهد، ظرف مدت کوتاهی به داخل شیشه ای ریخته شد که معلوم نبود چگونه بر زمین خواهد خورد

چند نفر در حال کلنجار رفتن با خودشون بودن که بایستی اذعان کنن، عضوی از گروه اتوبوسی به سمت دموکراسی هستن و خیلی قوی یا بیکاره هایی که با بقیه بطور خیلی اتفاقی بُر میخورن و این بخش مهم دیگری از بحران قدرتمندی سیاسی در این کشور بود که ازبیشتر دستگیری ها قدرتی بوجود نمیامد

ون در جلوی یک کلانتری ایستاد و انگار نفس راحتی بیرون اومد
پس از مدت کوتاهی بدون اینکه کسی پیاده شود به راه خود ادامه داد و به داخل جایی با دیوارهای بلند رسید و با خشونت همه را از ماشین پیاده کردن و به داخل یک کامیون که مثل ماشین حمل گوشت سراسر بسته بود و در داخل سردخانه مانند هم حصار کشی شده بود مثل زندان... فرستادن

در این خشونت عده ای زخمی شده بودن و ناله میکردن ولی به هم نگاه کرده و با دشواری لبخندی انگار برای خداحافظی میزدن
و به این ترتیب فصل اول شکل گیری اتوبوسی به سمت دموکراسی در سیاهچاله ای از ابهام به اتمام میرسد و این قصه ادامه خواهد داشت .......................

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی (15)

سعید: با تحلیلهای احمد موافقم و با وجود اونها کارمون سخت تر هم میشه
لاله: مهم اینه که ما داریم حرکت میکنیم و همین کافیه
سعید: تو از کجا میگی که داریم حرکت میکنیم؟
لاله: مسائل دارن دائم روشنتر میشن، من ابهامی که اول وجود داشت را الان نمیبینم یا کمتر میبینم

سعید و لاله توی باغ نشسته بودن و بقیه رفته بودن که بخوابن ولی امیر از داخل خونه به سمت باغ برگشت
امیر: شما دو تا چرا نرفتید بخوابید؟
سعید: خوابمون نمیبره
امیر: آره! منم همینطور اونقدر موضوع تو سرمون ریخته شده که خواب به چشمامون نمیره

کم کم بعضی برگشتن و نشستن و لرزیدن که علی و مزدک ، پتوی زیادی از داخل آوردن و تو سر بقیه ریختن
سعید: لاله میگه ما داریم حرکت میکنیم، چون ابهام کمتر شده شما موافقید؟
امیر: به نظر من کمتر نشده بلکه یک جور دیگه شده
مزدک: به نظر منم همینطوره
علی: ولی به نظر من کمتر شده و ما خیلی خوب تا همینجا حرکت کردیم
سعید: آره آره به نظر میرسه چون میفهمیم به جایی نمیرسیم تکلیفمون روشن شده
لاله: سعید کم تو هم نا امید باش
سعید: خب بگید این حرکت تا اینجا چی بوده؟
بهنام: اولش اینه که انتظار معجزه نداشته باشیم
علی: به نظر من این که همه چیز را برای حرکت از دل مذهب و یا غیر مذهب بیرون نکشیم و این رها شدن از تبلیغاتیه که قرنهاست ملاها انجام میدن
مزدک: اینکه تفرقه و نداشتن قدرت باعث بوجود آمدن دیکتاتوری میشه
لاله: اینکه ما هدفی داریم و همدیگه را و برای هدفمون داریم میجنگیم
سعید: اینکه بالاخره امکاناتی برای ما بوجود آمده، هر چند الان نمیبینمشون
امیر: اینکه میخوایم مجاری قدرت و سیاست را چه در داخل و چه خارج درست بشناسیم تا بتونیم قدرتمند بشیم
مزدک: اینکه بسیاری از اعتقادات و افکار ما خودآگاه و ناخودآگاه از آزادی فراری هستن و خودشون باعث انگل پروری میشن و زندگی و بزرگی را قربونی میکنن
علی: اینکه اگر ما هدفی با ارزش داشته باشیم میتونیم در کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم با هر نظر و اغتقادی
لاله: اینکه فرق زندگی را با شعار متوجه بشیم تا عمرمون تو شعار از بین نره
مزدک: آره لزوم باز تعریف گذشته برای زندگی امروز
سعید: نمیشه اینطوری برای دیگران نسخه بپیچیم و به حرکتمون امیدوار باشیم
بهنام: آره ما باید به خودمون فکر کنیم و نباید به خودمون فکر کنیم و بایستی به جامعه فکر کنیم
علی: یعنی چی؟
مزدک: فکر کنم منظور اینه که خودمون را جای جامعه نذاریم، اینجا نبایستی الگویی از جامعه باشه و امیدوار هم باشیم که موفق میشیم، اگه اون جامعه میتونست موفق بشه اینهمه تو بدبختی و جنگ و انقلاب و استعمار و سیاستهای خطرناک غرق نمیشد در حالیکه هزینه برای درست شدن هم کم نداده، یعنی بیخیال نبوده
سعید: این حرف خیلی درسته ولی اگه اینجا الگوی مشابه اجتماع نداشته باشه هر چی حرکت کنیم برای خودمون خوبه و به درد نمیخوره

سکوتی تفکر برانگیز بر سیاهی شب و جمع سایه انداخت، احمد و البرز هم به جمع اضافه شدن
احمد: تبریک میگم! من که لذت بردم و از اینکه تو این جمع هستم خیلی خوشحالم، انگار این دستی که این جمع را پیش هم نگه داشته تا در مورد مشکلات بین خودشون و جامعه به این جالبی صحبت کنن، تو این مملکت نبوده یا خیلی کم بوده، بیایید قدرش را بدونیم و مطمئن باشیم که نتیجه ای خواهیم گرفت

البرز: نمیخوام شما تنها تنها میخورید، ما هم هستیم نمیخواستید ما را هم صدا کنید؟
امیر: وقت زیاد داریم برای چی مزاحم خواب شما بشیم؟
علی: آره! هر کاری کردیم خواب به چشمامون نرفت
بهنام: انگار این کله پر از حرفهایی شده که سر و سامون ندارن و بایستی بهشون فکر کنیم تا دست از سر کچلمون بردارن

یک چیزی تو سر بهنام خورد و او با وحشت سرش را ماساژ میداد و دنبال اینکه چی بود میگشت
نادیا و جعفر هم سر رسیدن و نادیا گفت:
من یکی که دست از سر کچل تو بر نمیدارم، چون هر جا اتفاقی باشه تو هم هستی باید چار چشمی دنبال سر تو بیام
بهنام: شما خوش خواب تشریف دارید به من چه؟

معصومه و رضا هم به جمع اضافه شدن و به این ترتیب میرفت تا یکی از شبهایی که نمیخواست به این الکی ها صبح بشه، ساخته بشه
رضا:موضوع چیه؟
معصومه: این علی را من هیچ وقت اینطور سر حال ندیده بودم، شاید هنوز تو خوابم
علی: نه خاله جون! من امشب سر حالم
بهنام: چایی نخورده فامیل شدید یا فامیل بودید و ما خبر نداشتیم؟
معصومه: بذار برم برای تو و هر که میخواد منو خاله صدا بزنه چایی بریزم تا فامیل بشیم

همه دستها بالا رفت
معصومه: جعفر تو سن پدر بزرگ منی، میخوای من خالت باشم یا چایی هوس کردی؟
جعفر: هیچ کدوم میخوام باهات فامیل بشم تازه یک خاله دارم از تو جوونتره

معصومه را با شوخی بلند کردن تا بره چایی درست کنه و او خیلی خوشحال به سمت خونه حرکت کرد و نادیا هم گفت:
نمیدونم چرا اینقدر گرسنم شده منم میرم تا صبحونه درست کنم ولی عمه کسی نمیشم ها عمه خطرناکه

تو راه نادیا به معصومه گفت:
چرا اینقدر خوشحالی؟
معصومه: از اینکه این همه فامیل پیدا کردم احساس خوشحالی و امنیت میکنم، همش میترسم یک جورایی بدبخت بشم و کسی به فکر من نباشه
نادیا او را بوسید و گفت:
خاله جون مگه ممکنه؟ همه تو را دوست دارن هر چند با این جماعت بلاتکلیف همراه شدن ترسم داره ولی حسم به آینده بدبین نیست

احمد: خب چقدر جالب میگفتید که اینجا نبایستی الگویی از جامعه ایران فعلی باشه من که حیرت زده شدم ولی نتیجه چی شد که اگرالگوی جامعه نباشه قادر به انجام کاری برای اون نیست؟
سعید: داشتیم صحبت میکردیم
مزدک: من که چیزی به نظرم نرسید
بهنام: آره موضوع بدون جواب مونده امیدوارم جواب اینرا داشته باشی
احمد: من نظرهایی دارم نه جوابهایی، اصولاٌ جوابی برای این سوالها پیدا نمیشه و خودمون بایستی تصمیم بگیریم که چیزی را قبول کنیم یا نه
رضا: من فکر میکنم ما بایستی در دو بخش کار کنیم، یکی اینکه روی خودمون کار کنیم تا بتونیم در کنار همدیگه با صلح و آرامش حرکت کنیم و دوم اینکه جامعه را همونطور که هست بشناسیم و در موردش فکر کنیم و نظر بدیم
احمد: درود! و من فکر میکنم بهترین کار اینه که با هم صحبت کنیم، هر جا که ناراحت بودیم و احساس خوبی نداشتیم و امید نداشتیم، صادقانه حرف بزنیم و جواب بشنویم، ما الگوی جامعه نبایستی باشیم چون نبایستی با عوامیت با مسائل برخورد کنیم
مزدک: عوامیت؟ اینرا دیگه از کجا وارد کردی؟
احمد: میدونید بزرگترین مشکل جامعه ما عوامیته که به شدت و گسترده بر همه لایه های جامعه، سایه انداخته
امیر: خدا آخر و عاقبتمون را با تو به خیر بگذرونه، هنوز از دست سر شب خلاص نشده دم صبح میای و یک چیز دیگه میگی
احمد: نه این فکر نکنم با صحبتهای سرشب تناقضی داشته باشه
امیر: نه منظورم تناقض نبود، بلکه منظورم اینه که هنوز آش سر شب پخته نشده، برای صبح هلیم بارمیندازی
احمد: خب بایستی سعی کنیم با هم بپزیم، از وارد شدن نخود لوبیای جدید ترسی نداشته باشیم، اینها همه به هم کمک میکنن تا آش قبلی هم یک وقتی بپزه
سعید: خب احمد، تو میگی که ما در بین تحصیل کرده ها و متخصصینمون هم عوامیت داریم؟
احمد: آره، حتی بوفور در روشنفکرامون هم داریم
بهنام: خب موضوع جالب شد ... اصلاٌ این عوامیت چیه؟
احمد: نفوذ تبلیغات و رفتار و گفتاراجتماع در تصمیم گیری ها و نحوه زندگی و تفکرافراد اجتماع

همه ساکت بودن که سینی چای رسید و برای معصومه دست زدن و به او دسته جمعی خاله گفتن و او هم با خوشحالی قری به کمرش داد و به همه با سر تعظیم کرد
البرز با چشم قرمز و خواب آلوده یک چایی برداشت و گفت:
چه خوب من هیچ وقت عمه نداشتم
بهنام: آره وگرنه به قربونت میرفت سه سوت، این خالته نه عمت معلومه چند ساعته خوابی؟

تیغ صبح در آسمان شب در حال دمیدن بود که لاله و علی برای صبحانه آوردن به کمک نادیا رفتن
پس از صبحانه، هرکس در گوشه ای از باغ پخش شده بود و از این همه زیبایی طبیعت در اول صبح لذت میبرد و بعد از آنهم خسته و خواب آلود به خونه پناه آوردن و هر که یک طرف ولو شد

ساعت یک بعد از ظهر بود که عده ای بلند شدن
بهنام: لعنت به این شکم که هنوز صبح تموم نشده بایستی به فکر ظهر باشیم
احمد: به نظر من بایستی تقسیم کار کنیم و روی برنامه جلو بریم تا فکر و بدن یک عده به عذاب زیادی نیفته
معصومه: آره راست میگی، بذار بقیه را بیدار کنم ... پاشید دیگه! شب شد
علی: خاله بذار بخوابیم، اونقدر خسته ایم که انگار چند ساله نخوابیدیم
معصومه: نخیر زیادی به تنتون، خوش نگذرونید وگرنه بیچاره میشیم

کم کم همه پاشدن و نشستن تا برای خوراکهای هفته تصمیم بگیرن
امیر:مگه چقدرمیخوایم و میتونیم اینجا بمونیم؟
البرز: معلوم نیست ولی برای اینجا تا هستیم یک برنامه بریزیم

و بدین ترتیب اتوبوسی در کار نبود ولی جماعتی داشتن خودشون را برای حرکت در قالبی که اتوبوس دموکراسی نام داشت، آماده میکردن