غروب بود که البرز و بهنام با ماشین البرز، در حال حرکت به سمت باغ بودن که ناگهان یک تابلو نظرشان را جلب کرد
"از اینکه با دموکراسی همراه هستید، خوشحالیم!"
بهنام: اِ اِ اِ، البرز این تابلوی اتوبوسمونه، چقدر کثیف و داغون شده!
البرز: آره میدونم، اینجا نزدیک جاییه که اتوبوس خراب شده بود ولی اینجا چه میکنه؟
بهنام: شاید صاحب اتوبوسه با عصبانیت پرتش کرده بیرون و گفته، مردشور دموکراسیتون را ببرن دزدا!
هر دو به قهقه افتادن
البرز ماشین را کند کرد و ایستاد و کمی دنده عقب گرفت، تا مطمئن بشن خبری نیست
البرز: بهتره یک کمی همینجا به ایستیم تا ببینیم، جریانی داره یا نه؟
بهنام: اینجا که تو ایستادی خودمون هم مثل تابلوئه تابلو شدیم، دور بزن و از جاده آروم عبور کن، اگه کسی نبود من را پیاده کن تا سرو گوشی آب بدم
البرز: نه تو بیا بشین پشت فرمون، من برم بهتره، تو را میشناسن
بهنام: نه نترس! منو نمیشناسن، کی به کیه؟
ماشین دور زد و از جاده خیلی آهسته برگشت و میخواست بهنام از ماشین پیاده بشه که یک نفر سر رسید و تابلو را برداشت
البرز: تابلوی دموکراسی را بردن، بی خیال، بیا بریم!
بهنام بی خیال نشسته بود دوباره ماشین دور زد و بهنام سرش را برگردوند تا شخصی که پیاده داشت تابلو را با خود میبرد را زیر چشمی نگاه کنه
بهنام: صبر کن! صبر کن! این آَشناست
البرز: به مبارکی، میخوای گیرمون بندازی؟
بهنام بلند تر گفت: نه این مطمئنه
ماشین آهسته کنار زد و البرز با تعجب به بهنام که پیاده شده بود و با او حرف میزد نگاه میکرد، پس از صحبت کوتاهی، بهنام تابلو را گرفت و عقب نشست و او در جلو را باز کرد و با خنده و هیجان به البرز سلام داد و نشست
بهنام: این آقا یکی از مسافرهای خوبه اتوبوسمون بود که به اون راننده عوضی اونقدر گیرداد که نصفه شب تو بیابون از ماشین بیرونش کرد، صبر کن ببینم یادم میاد اسمتون چی بود؟!
...: ما که هیچ کدوم به هم معرفی نشده بودیم
بهنام: آها یادم اومد "نفراول"
از شنیدن نام او، البرز هم با خنده و خوشحالی گفت:
خوش اومدید! جاتون خیلی خالی بود
...: جامون؟ مگه کجا هستید؟ اتوبوس که به باد رفت
بهنام: ما مزاحم البرز هستیم و او خیلی به ما محبت کرده و از خودمونه
...: اسم من احمده و از آشناییتون خوشحالم
البرز و بهنام هم خودشون را معرفی کردن و به باغ رسیدن
تو باغ کم کم همه با هیجان به احمد خوش آمد گفتن
معصومه: خوب ما را گرفتار کردی و خودت پیاده شدی
اجمد: شما که تو اتوبوس بودید، سر من بیچاره چه چیزا که نیومد!
نادر: تغریف کن ببینیم چه خبر؟
احمد با خنده: منو تک و تنها نصفه شب از ماشین پایین انداختید و رفتید؟
امیر: ما خودمون هم اسیر بودیم
احمد: میدونم شوخی کردم منم خیلی دلواپستون بودم و دنبالتون اومدم و دیر رسیدم
سعید: احمد! تو بالاخره جواب ما را داری که کسی دنبالمون میکنه یا نه و جریان اتوبوس چی بود؟
احمد: خب معلومه که دنبالتون میکردن وگرنه اتوبوس که نمیرفت
امیر: نه از حکومتی ها
احمد: سه یا چهار، گروه دنبال شما بودن
همه داد زدن: واااااای
امیر: یعنی الان دنبالمون نیستن؟
احمد: خب باید هنوز هم باشن، من که یک مدته خبری ندیدم
رضا: زود باش بگو اونا کی بودن؟
احمد: یکیش را که فکر کنم درست حدس زدید، شخصی بود که میگفت صاحب اتوبوسه، اتفاقاٌ یک مدت منم همراهشون بودم، آدم بدی نبود ولی دیگه صبرش تموم شده بود برای همین هم من سعی کردم باهاش باشم که کار ناجوری ازش سر نزنه، تا اینکه فکر کردن من اگه پیداتون کنم با هاتون همکاری میکنم، جام گذاشتن
البرز: خب فکر کنم جواب سوال اصلی را داشته باشی که جریان اتوبوس دموکراسی چی بود؟
احمد: یعنی اینکه از کجا پیداش شده بود؟
رضا: خب آره!
احمد: فکر کنم از این آقا، اسمشون چی بود؟ بپرسید بهتر باشه
همه نگاه ها با هیجان به سمت او برگشت و گفتن:
مزدک؟
مزدک با مِن و مِن گفت: من از کجا بدونم؟
احمد: با توضیحاتی که میدادن، فکر کردم گفتن که تو اتوبوس را به میدون آورده بودی
مزدک: نه باباً! من نبودم
احمد: من زیاد اونهایی که تو اتوبوس نشسته بودن را به یاد نمیارم ولی فکر کردم تو هستی
مزدک: نه من نبودم
رضا: حیف شد که تو نیستی و نمیفهمیم رازاین اتوبوس چیه
امیر: خب ادامه بده اون گروه ها کی بودن؟
احمد: دو گروه هم از حکومت شما را تعقیب میکردن که بعداٌ فهمیدیم مجزا هستن و ربطی به همدیگه ندارن و یک مدتی هم چند تا خبرنگار دنبالتون بودن که بعد از اون تصادفها، فلنگ را بستن
معصومه:وای چقدر معروف شدیم، وزیر امور خارجه یعدی منم ها! کسی جام را نگیره؟
متلک و شوخی با حسی از آرامش و ترس فضای خاصی ایجاد کرده بود
احمد: از اینکه میبینم شما اینقدر با هم رفیق شدید، لذت بردم، شما خیلی زحمت کشیدید تا این لحظه
نادر: چه فایده داره؟ اتوبوسمون را ازمون گرفتن، هویتمون به باد رفت
احمد: نگران اتوبوس نباشید، تابلوش با منه
دوباره همه با تاسف خندیدن و به تابلو نگاه کردن
احمد: من تعجب میکنم اون راننده دزد، این را که کده بود؟
جعفر: تو جعبه بود، من و مزدک دوباره نصبش کردیم
رضا: خب احمد! بگو ببینیم اوضاع الان چطوریه و چیکار بایستی بکنیم؟
احمد: خب من چه میدونم؟
صدای هوی بلندی در باغ طنین انداخت که همه خودشون هم ترسیدن و سکوت کردن
احمد: صبر کنید، صبر کنید! من دو چیز میدونم
لاله: خب یک چیز دونستن هم خیلی خوبه
احمد: من میدونم که مطمئناٌ ما را به حال خودمون نمیذارن ولی به همین شکل موجود هم یکی از مهمترین کارها را برای این مملکت داریم انجام میدیم
همه ساکت شده بودن
احمد: اگه جسارت نباشه، اجازه بدید شاممون را بخوریم، تا نظر خودم را در مورد مهمترین اصل وجودی خودمون، براتون بگم
البته این اصل را براحتی میشد حدس زد
سعید: امیدوارم نگی، وجود ما برای دموکراسی لازمه که از این خبرها اینجا نیست، یعنی نه تنها ما هنوز هم به هیچ جایی برای دموکراسی در کنار همدیگه نرسیدیم، بلکه تازه اگه هم به یک جایی مثلاٌ برسیم اونقدرها مهم نیستیم
احمد: همه اینها هم شامل اون صحبتم میشه
عده ای مشغول تدارک شام سبکی شدن و البرز گفت:
ببخش! امشب هم که اومدی، شام دلبری نداریم
البرز: این حرفها کدومه، تو بزرگترین هدیه برای این گروه هستی و خیلی از حضورت خوشحالم
بعد از شام، همه منتظر شنیدن صحبتهای احمد بودن و این تو وضعیت بی اعتمادی حاکم بر کشورعجیب بود که فکر میکردن، او حرفی برای گفتن داره
لاله، برای همه که تو سرمای شب، تو باغ نشسته بودن چایی آورد و چسبیده به معصومه نشست و گفت:
وای خیلی سرده، چرا تو ننشستید؟
نادر: کو تا سرما بیاد؟ بهتره عادت کنیم
بهنام: آره اصلاٌ سرد نیست، من که با پیرهن نشستم
و بلافاصله سه، چهار تا سرفه پشت سر هم کرد
نادیا: پاشو برو لباس گرم بپوش
سعید: آره بابا حال نعش کشی نداریم
بهنام: من واقعاٌ سردم نیست، این سرفه ها به سرما ربطی نداشتن
احمد فنجون چای را در دستش گرفت و با نگاه عمیقی به علی گفت:
تو چرا اینقدر ساکت و ناراحتی؟
علی: نه ناراحت نیستم .و حرفی برای گفتن ندارم، گوش میکنم که شما چی میخواید بگید
امیر: آره، همه منتظریم
احمد: ببینید ما در منجلاب دیکتاتوری، قرنهاست که خیلی چیزهامون را به باد دادیم و به این نتیجه رسیدیم که با دموکراسی، قادریم مشکلاتمون را حل کنیم
ولی دموکراسی، بدیل دیکتاتوری و جایگزین اون نیست
همه با تعجب به این حرف گوش میکردن و بهنام که ابروهاشو بالا انداخته بود و گفت:
اگه همین خاصیت را هم ازش بگیرین، فکر نکنم این ایرانی جماعت، دنبال دموکراسی بیفته
احمد: بذارید راحت توضیح بدم، اپوزیسون چیه؟ الان اگه یکی حرف چرتی بزنم که هاله نور دور سر احمدی نژاد بوده،
اپوزیسون میاد و کلی به خودش زحمت میده که اینرا از لحاظ منطقی و تاریخی و واقعی و حقیقی، ردش کنه
به عبارت بهتر، در مقابل هر موضوع مزخرفی که حکومتی میگه، یک جریان اپوزیسیون راه میفته و به خیال خودش به تقابل میپردازه، من به زبون ساده میگم اپوزیسیون سر کاری! ووقتی خوب به وضعیت سیاسی کشور از داخل و خارج، نگاه میکنیم، به وفور از این اپوزیسیونها میبینیم، هر اتفاقی که برای کسی با حکومت افتاده، بطور باور نکردنی سر از کشورهای دیگه، بخصوص آمریکا درآورده و اپوزیسیونی در میون براستی هزاران اپوزیسیون موجود، راه افتاده ولی دریغ از یک جریان قدرتمند، به همین خاطر دموکراسی اپوزیسیون و مخالف دیکتاتوری هست ولی بدیلی برای اون نیست به همین خاط هم جریان کشورهای دیکتاتوری، با صدها واقعه و جنبش و انقلاب به دموکراسی به راحتی نمیرسه و اگه همین ملاهای مذهبی هم برن، مطمئناٌ یک دیکتاتوری دیگه جاشون را میگیره
همه ساکت گوش میدادن و احمد با هیجان ادامه داد:
همین پارسال در این مملکت شلوغی و مخالفت فراوون صورت گرفت و باور نکردنی نبود که چگونه حکومتی این چنین بی ثبات با دیوانگی های رهبرانش تونست وضعیت را کنترل کنه و اگه از خودمون درست بپرسیم که نتیجه جنبش سبز با اون حجم و بزرگی در سیاست چی شد به جوابهای به درد بخوری نخواهیم رسید
سعید: کاملاٌ درسته، چون جریان قدرتمندی در سیاست نداشت و یک هیجان اجتماعی بود که بدون نتیجه با هزینه زیاد، سرکوب شد
احمد: سعید جان! واقعاٌ در جامعه وقتی خوب نگاه میکنی جریان قدرتمندی برای مخالفت وجود داره، ولی بقول تو در جریان سیاسی بالایی اصلاٌ نداره
نادر: جریان سیاسی که به وفور وجود داره ولی به قول تو قدرتمند نیستن و راست میگی که به اپوزیسیون سرکاری شبیه هستن که انگار خود حکومت از قصد با دیوونه بازی هاش داره برای خودش میسازه
رضا: آره یک صوتی از این ور دهات ول میده، تا از اونور دهات جوابش را بدن
احمد: میبینید ما، آلترناتیو این خکومت را نداریم، اپوزیسیون بوفور باشه ولی قدرتمند نیست، بساط مظلوم نمایی و گدایی پول راه انداختن برای اینکه جریانی باقی بمونه، کار به جایی نخواهد رسید و اینگونه میشه که حکومتی بی ثبات و دیوونه، قادر میشه مخالفین عاقلش را کنترل کنه چون قدرت داره و جایگزین قدرتمندی نداره
رضا: خب تو میگی که دموکراسی بدیل قدرتمند دیکتاتوری فعلی نیست؟
احمد: مطمئناٌ نیست، جریان قدرتمند جایگزین به اقتصاد و تبلیغات و قدرتهای بزرگ وابستگی داره، پول و قدرت میخواد و دموکراسی درد کشور، برای فرار از نکبت دیکتاتوریه، درد قدرتهای بزرگ و اقتصادهای کلان که نیست خیلی ساده هست شما نگاه کنید این همه آدم قدرتمند از متخصص دانشگاهی، تا هنرمند و سیاسیونی که درد ایران دارن را آمریکا دور خودش جمع کرده، چرا یک جریان قوی از اینها بوجود نیومده؟
معصومه: آره من که فکر میکنم آمریکا به خاطر تضمین به حکومت ایران که به اوامرش گوش کنه، اینها را تحت کنترل خودش جمع کرده، یعنی خمینی وقتی گفت آمریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه، یعنی این سیاسیون ایرانی تو آمریکا هیچ غلطی نمیتونن بکنن
احمد: آی دمت گرم! این لپ کلام حرفیه که من میزنم
سعید: فاتحه! پس ما چه غلطی میتونیم بکنیم؟
بهنام در حالیکه جیبهاشو در آورده بود و از پول توشون خبری نبود و بازو گرفته بود گفت:
من که هم زورم خیلی زیاده و هم پولم
قهقهه و چند مشت یواش به بدن او که از دور و بریهاش نواخته شده بود، سرما را واقعاٌ از بین برده بود و کسی دیگه یادش نمیومد
احمد: به تاریخ این چند ساله حکومت دقت کنید، چقدر از قدرتمندانش را در کشورهای خارجی، بیخ گوش دموکراسی، کشت بدون اینکه آب از آب تکون بخوره؟ اینها به خوبی میفهمن، جریان قدرتمند مخالف یعنی چی و جلوی تشکیلش را میگیرن، بقیه دیگه بیت و غزلیه که هخاها را به قر وا میداره
جعفر:من اون موقع که از دست تعقیب و گریز پشت سر فرار میکردم، اینرا حس میکردم که اینها نمیخوان بذارن این اتوبوس اصلاٌ زنده بمونه که بترسن قدرتمند میشه یا نه ولی بعدش دچار شک و تردید میشدم و فکر میکردم همش توهمه و ما هنوز هیچی نیستیم که کسی ازمون بترسه
احمد: من خودم شاهد تصادفات پشت سر فرار شما نبودم ولی تعریفش را شنیدم و بارها برات درود فرستادم، مطمئن باشید توهمی درکار نیست و اینها اصلاٌ هیچ تشکل و گروهی را تحمل نمیکنن چه برسه به اتوبوس دموکراسی
نادر: خب تو میگی چه بایستی بکنیم؟
احمد: یک کم دیگه صبر کن این موضوع خیلی مهم را هم بگم که اشتباه نکنید، دوست دیکتاتوری و دشمن دموکراسی ما خیلی هم دین و فرهنگ آمیخته با هممون هم نیست
مزدک: مگه میشه؟
علی با نشاط گفت: چطور هر چی تا حالا گفت میشه، این یکی نمیشه؟
احمد: آره مزدک عزیز، شما به کشور خودمون نگاه کنید، مگه حکومت نمیگه که ما اینجا هستیم چون اکثر ایرانی ها مسلمون و اسلام هم به سیاست عجیب ارادت داره و ملا هم به اسلام ؟
مزدک: مشکل همینجاست
احمد: ولی شما نگاه کنید چهره کدوم هنرمند قوی به جز هنرپیشه را تو این سی سال براحتی دیدید؟ چهره کدوم دانشمند و فیلسوف واقعی را دیدید؟ اصلاٌ این حکومت با کدوم بزرگ واقعی کشور راهی داره و کدوم فرد بزرگ با این حکومت؟
نادر: مطمئناٌ هیچ کدوم
احمد: خب بزرگ واقعی کیه؟ کسی که در یک منطقه به سطح مقبولیت و شهرت پایدار میرسه و طرفدارپیدا میکنه واین نمیشه مگه جهتش به نوعی با فرهنگ اون منطقه منطبق باشه و اگه در ایران یک دیکتاتوری بوجود اومده که با هیچ بزرگ واقعی کشور راهی نداره، شکی وجود نداره که این مملکت، اشغال شده، یک اشغال نظامی و ربط زیادی به فرهنگ ایرانی ها نداره، این درسته که ما بسیاری از اعتقادات و فرهنگهای دیکتاتوری دوست داریم ولی فرهنگ و اعتقاد ربطی به حکومتی که اشغال نظامی کرده، نداره
لاله: پس طرفداراش چی؟
احمد: اینرا مطمئن باش که یک ویروس اچ آی وی هم یک مملکت پر سرمایه و بی در و پیکری مثل ایران را صاحب بشه، میتونه همینقدر برای خودش طرفدار درست کنه، بله اون اوایل جنبش 57، طرفدار ملاهای سیاسی زیاد بودن تا اینکه ملاها متوجه شدن قادر نیستن در ایران با مردمی که اونچنان هم مسلمون نیستن، حکومت کنن، این بود که اشغال نظامیش کردن و طرفدارها هم به افرادی که جیبشون را پر پول میکنن و یا گول میخورن کاهش پیدا کرد، که چون ایرانی، در دراز مدت باهوشه، طرفدارهای حکومت به ایادی و حق و حقوق زیادی بگیرها، منحصر شده
علی: چطور میگین ایرانی ها خیلی مسلمون نیستن؟ نکنه این هم همون جنگ شیعه و سنیه؟
احمد: ببینید عمده ایرانیها میخوان راحت و بدون بگیر و ببند زندگی کنن و اسمشون هم مسلمون باشه، زمان محمدرضا فرهنگ ایران به اوج اختلاط رسید و هم میخواست خیلی مدرن نشون بده و هم خیلی معتقد و مسلمون، تو فیلم فارسی ها نگاه کنید، طرف هر کار مخالف با اسلام را به راحتی انجام میداد از رقص و آواز و عرق خوری و نماز نخوندن ووو وبعد هم مثل یک مسلمون دو آتیشه صحبت میکرد و میرفت زیارت امامزاده ها و مشهد، همین اختلاط باعث بوجود آمدن این حکومت شد ولی خیلی زود اکثر ایرانیها متوجه شدن که جمع اینها با هم امکان نداره و از ملاها و حکومت اسلامی بریدن و از همون موقع هم حکومت به اشغال نظامی در اومد
مزدک: ایرانیها احکام اسلامی را رعایت نمیکنن ولی با شرعیات مذهبی، خودشون را خیلی مسلمون نشون میدن، طبق آمار خود حکومت بیش از 70 درصد نماز نمیخونن که بعدها دیدن این صحبتها و این همه تبلیغ برای نماز خوندن، یک کار ضد تبلیغی برای خودشونه، خفه خون گرفتن، بعد جالبه برای حسین میان دسته های عزاداری و نذری راه میندازن و فکر میکنن خیلی مسلمونن
علی: دیگه اینطورها هم نیست، روغن داغش را زیاد نکن
احمد: نه علی عزیزتو هم اگه به این موضوع به شکل واقعی نه اعتقادی نگاه کنی، متوجه میشی زیاد هم بی ربط نمیگه به هر شکل اینرا مطمئن باش اگه ایرانی جماعت مسلمون بود، ملا مجبور به راه انداختن حکومت نظامی نمیشد و اینها از طالبان هم بدترن، چون اعتقاد مذهبی بر افغانها بسیار شدیدتر از ایرانیهاست
رضا: احمد جان دمت گرم! اگه بتونی پای مذهب را از دموکراسی ما ایرانی ها بیرون بکشی خیلی شاهکار کردی
احمد: به این راحتی ها نیست، چون مذهب و بخصوص اسلام، راهی به دموکراسی نداره به هیچ وجه، فقط من میخوام صورت مسئله را از این همه تبلیغات حکومت آخوندی که از همه چیز زندگی اسلام اسلام بیرون میاره، درست کنم تا ازن دور باطل رها بشیم
نادر: خب تو که معتقدی دموکراسی بدیل دیکتاتوری نیست، چطوری میخوای اتوبوس دموکراسی را به اندازه آلترناتیو قوی کنی؟
احمد: سوال خیلی جالبی پرسیدی که پاسخش به درد نیمه شب نمیخوره، فردا نظرم را میگم
بسیاری یک صدا از او خواستن که بگه ولی چون خیلی خسته بود، موضوع به فردا سپرده شد
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه
اتوبوسی به سمت دموکراسی (13)
اتوبوس با سرعت زیاد در حرکت بود که دوباره صدای هلیکوپتر به شدت شنیده شد و قطع نمیشد، جعفر با عصبانیت روی فرمان کوبید وگفت:
لعنتی!
پس از مدت کوتاهی ماشین از سرعت افتاد
امیر: چرا یواش کردی؟ بگازون!
جعفر: ماشین خراب شده
وحشت و فریاد اتوبوس را فراگرفت
امیر: چش شده؟
جعفر: گیربکسش خرابه، فکر کنم همین صدائه باشه
نادیا: وای جعفر چرا درستش نکردی؟
ماشین به کنار کشیده شد و ایستاد
امیر: جعفر چرا درستش نکردی؟ چرا همه ما را با این اتوبوس خراب راهی کردی؟
جعفر: صدا را یادم رفته بود
سعید: یادت رفته بود؟ آقای راننده؟ به همین سادگی همه تو دردسر افتادیم و از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم
بهنام خیلی آهسته گفت: خوبه یادش نرفته ترمز بزنه
اتوبوس خراب، تاریکی شب، تعقیب و گریز پشت سر، بلاتکلیفی و بگو مگوهای داخل اتوبوس، وضعیت ناهنجاری درست کرد و اونقدر به پر و پای جعفر پیچیدن که با ناراحتی از اتوبوس پیاده شد و در را مخکم بست، نادیا هم پیاده شد
نادیا: حالا که طوری نشده
جعفر: صحبت نکن، بذار تنها باشم
نادیا با ناراحتی رفت و کنار اتوبوس روی زمین نشست و جعفر هم با عصبانیت خودش را سرزنش میکرد
تو اتوبوس شلوغ بود
نادر: خب دعوا که فایده نداره بیایید زودتر فکری کنیم
سعید: چی چی را فکر کنیم، فکر کنیم؟! همین فکر شما هاست که ما را به این روز انداخته
رضا: مثلاٌ تو میخواستی چیکار کنی؟
سعید: خب معلومه، همش بیخودی در حال فرار هستید و هیچ کار به دردبخوری هم نمیتونید که انجام بدید ... تازه وسیله فرار کردن هم درست نمیکنید
نادر: نه که تو مخالف بودی و نظر بهتری داشتی؟
سعید: شما اجازه نمیدید کسی نظر بده خودتون را انداختید جلو، نمیدونم چرا هر جا میریم یک کامیون سنگین خودش را میندازه جلومون و کنار هم نمیره
البرز: سعید تو چته؟ مگه بارها همه اظهار نظر نکردید؟ این نمیشه که اگه خوب باشه به خودت افتحار کنی و اگه خراب بشه، بندازی تقصیر بقیه
مزدک: به نظر من تقصیر جعفر هم نبوده، مگه ما همه اون صدا را نشنیدیم؟ خب ما اگه یادمون بود به جعفر یادآوری میکنیم
معصومه: حرفها میزنی! ما که از این چیزها سرمون نمیشه اینکار او بوده
بیرون نادیا تنها نشسته بود و گریه میکرد و جعفر که از عصبانیتش کم شده بود، پهلوش نشست و بوسیدش و از او معذرت خواهی کرد
علی: بیخود دعوا نکنید، بیایید ببینیم چیکار بایستی بکنیم؟!
نادیا: نه تقصیر تو نیست، تقصیر منم بود تو هم ببخش اونقدر از اون فضا و راحتی و آزادیش، لذت میبردم که حواس تو را پرت کردم
جعفر: به تو ربطی نداره، من بیخودی خودم را جلو انداختم و این همه برای خودم و بقیه عذاب درست کردم
نادیا او را بوسید و گفت:
این ها تقصیر تو نیست، چه این آهن پاره سالم باشه و چه نباشه، ما بلاتکلیفیم و به همین خاطر هم بیخود عصبانی و ناراحت میشیم
در اتوبوس باز شد و امیر و رضا و نادر پیاده شدن و جعفر را در آغوش کشیدن و از او معذرت خواستن و بقیه هم پایین اومدن
جعفر: نه منو بایستی ببخشید، مقصر شما نیستید، من اون راننده بدردبخوری که این ماشین حساس میخواد نیستم
معصومه: نه از تو بهتر کسی را نمیشه پیدا کرد، مهم اینه که ما همدیگه را داشته باشیم و برای کارهامون تلاش کنیم، خراب شدن ماشین خیلی عادی تر از اینه که ما را دچار مشکل کنه
نادیا با محبت، معصومه را بوسید و کم کم لبخند محوی بر صورت او نشست
سعید هم آمد و خیلی آروم دست راننده را فشرد ولی امیر و نادر و رضا با سردی و اخم به او نگاه میکردن و بعد بهنام با شوخی گفت:
طوری نیست که، حالا که همه را گرفتن تو زندون از هم معذرت میخوایم
امیر: راست میگه باید سریع فکری کنیم
سعید: کم شلوغش کنید، شما را توهم گرفته، الان یک ساعته اینجاییم و هیچ کس حتی نرسیده بگه خرتون به چند
البرز: برای این که این جاده، این موقع سال خلوته ولی من شکی ندازم که بایستی زودتر فکری کنیم، هر کس غیر این فکر میکنه، بایستی از بقیه جدا بشه و بره سر خونه و زندگیش، برای چی خودش را آواره میکنه؟
بگو مگو و جار و جنجال و جعفر هم رفته بود زیر ماشین پس از چندی امیر داد زد:
جعفر درست میشه؟
جعفر: اینطوری نه
البرز:چطوری پس؟
جعفر: ابزار و وسیله میخواد
نادر: پس بایستی بی خیال اتوبوس بشیم
امیر: بهترین کار اینه که همگی هولش بدیم و یک جا مخفیش کنیم تا بعد فکری بکنیم
بهنام: این جنازه با همه هیکلش نتونسته ما را مخفی کنه، مای فسقلی چطور مخفیش کنیم؟
علی: یک کم زور بزنیم که نمیمیریم
امیر: البرز چیکار گنیم؟
البرز: خب نگران نباشید من یک جایی پیدا میکنم
به زور و زحمت یک کم اتوبوس را از جاده منحرف کردن ولی نتونستن کاریش بکنن، همونجا رهاش کردن و دو ساعت پیاده روی کردن تا به یک آپارتمان رسیدن و خیلی بی سر و صدا تو هال نشسته بودن
معصومه: آقا برادر ما به همه شک میکردیم که جا بزنن به جز سعید و لاله
علی: به حرفهای روشنفکرماب و مایوس سعید میخورد، اتفاقاٌ
نادیا: اینا چه موقع با هم رفیق شدن؟
بهنام: خب یک چیزایی معلوم بود ولی چون جلو نشسته بودی متوجه نشدی
رضا: لاله میخواست تو هزینه ها کمکمون کنه
نادر: بهتر که سعید رفت، بدجو ری میرفت تو مخمون!
امیر: حالا که رفتن، خدا به خودشون کمک کنه و اینکه یک وقت ما را لو ندن
اسم لو رفتن کافی بود تا همه با ترس به هم نگاه کنن و خاطرات سعید و لاله را تو ذهنشون، مرور کنن، بله، سعید و لاله از همه خداحافظی کردن و راهشون را جدا کردن، هر چی البرز گفت گم میشید، سغید به یک نقشه که گرفته بود اشاره کرد و گفته بود که نگران نباشید، معصومه گفته بود که مسافرخونه و هتل دو تاییتون را راه نمیدن و اونا با اصرار رفته بودن
همه بی سر و صدا خوابیدن تا صبح شد و البرز که رفته بود نون و صبحونه بگیره اومد و گفت:
پاشید که اتوبوسمون را بردن!
جعفر: کی برد؟
البرز: ببینم این اتوبوس مال کی بود؟
همه با تعجب به هم نگاه کردن و انگار به هیچ کدوم، تعلق نداشت
البرز: همینجا جلو تعمیرگاه بسته، ایستاده بود و از قیافه یکیشون معلوم بود که صاحب اتوبوس بود و خیلی هم خوشحال بود
بهنام برید به خنده، یواش یواش صدای خنده از همه بلند شد و هیچ کدوم نمیتونستن ساکن بشینن بطوریکه اشک تو چشماشون پیچیده بود
رضا: خاک بر سرت نادر با اتوبوس دزدی میخواستی بری دموکراسی خونه؟
نادر با خنده: ما را بگو فکر میکردیم اتوبوس ارث پدرمونه
معصومه: نخیر ارثیه عمه من بود
بهنام: عمت شوهر نمیخواد
جعفر: بله بایدم بخندید، قیافه منو به عنوان دزد به همه جا اعلام کردن
البرز: آبروی منم تو محلمون حسابی رفت، حالا محمد سوپر مارکتی بیچاره، میشه شریک دزد
امیر: حالا اینجا کجاست ما را آوردی؟
البرز: خونه خواهرمه، خودش رفته طبقه بالا خونه پسرش
نادر: پاشید تا بیشتر آبرو ریزی نشده از اینجا بریم
البرز: یک کم بشینید من برم سرو گوشی آب بدم برگردیم همون باغ
بالاخره بعد از ظهر وقتی هوا داشت تاریک میشد دوباره همه برگشتن باغ و با صحنه غیر منتظره ای هم روبرو شدن، لاله و سعید زودتر از اونها برگشته بودن تو باغ
البرز: شما اینجا چیکار میکنید؟
سعید: ما برگشتیم که با ماشین شما بریم، اتوبوس را تعمیر کنیم ولی اتوبوس را ندیدیم و همینجا موندیم
همه با شک به اونها نگاه کردن، که واقعاٌ برای تعمیر اتوبوس، ماشین را میخواستن یا برای فرار
البرز: خیلی خوب کردید برگشتید ما نگرانتون بودیم
سعید: شما چرا برگشتید؟
و وقتی با لاله جریان اتوبوس دزدی را متوجه شدن، بیشتر از بقیه از خنده غش کردن
امیر: ولی باز هم بایستی مراقب باشیم
نادر: زودتر بیایید بشینید تا فکری بکنبم
لاله: خب بیایید پولهامون را روی هم بریزیم و حساب کتاب کنیم و خودمون یک اتوبوس بخریم
صدای هورا اونقدر بلند شد که خودشون هم ترسیدن و فتیله هیجان را پایین کشیدن
مزدک: بهتر نیست این اتوبوس را اونور مرز بخریم؟
معصومه: مزدک تو هم با این مرزت ول کن نیستی
مزدک: خب چاره ای جز رفتن نداریم.... از اضطراب و تشویش که کاری بیرون نمیاد
امیر: به نظر منم درست میگه، به شرط اینکه همه براحتی بتونیم از مرز خارج بشیم
بحث و نظر زیاد بود و واقعاٌ جشم انداز روشنی هم وجود نداشت
مزدک: من افرادی را میشناسم که قاچاقی از کشور خارجمون میکنن، ولی پولش را نداشتم هیچ وقت
سعید: خب گیریم که قاچاقی رفتیم بدون پاسپورت چیکار میتونیم بکنیم؟
مزدک: یعنی هیچ کدوم پاسپورت ندارید؟
مشخص شد به جز 3 نفر همه دارن ولی دو نفر هم تاریخ پاسپورتشون گذشته بود و قرار شد به همان قاچاقچی های مزدک شرایط را بگن و قیمت بگیرن
برچسبها:
اتوبوسی به سمت دموکراسی (13)
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
اتوبوسی به سمت دموکراسی (12)
اتوبوس اینبار ایستاده بود ولی انگار دموکراسی داشت حرکت میکرد
مزدک: من یکی که سر از کار این اتوبوس در نیاوردم، بالاخره کسی دنبال ما هست یا نه؟
بهنام: آره اون راننده عوضی که اتوبوس را اشغال کرد و چند روز ما را به فلاکت رسوند جریانش چی بود؟
البرز: پیشنهاد میکنم همه بریم تو همون اتوبوس بشینیم و در این موارد صحبت کنیم
معصومه: چی چی را اتوبوس اتوبوس میکنی، تو برو بشین نزدیک یک ماهی از ما عقبی، ما همینجا جامون خوبه
رضا: راست میگه بدون برنامه ریختن و صحبت کردن ما اینجا کاری نداریم که بمونیم و اسباب مزاحمتیم، تو فکر کنم اومدی گردش
معصومه: آره اونم تو این ماشین دربه در
بالاخره همه تو اتوبوس نشستن و مزدک گفت:
اول بگو ببینیم ، واقعاٌ کسی دنبال ما هست یا نه؟
البرز: من نمیدونم ولی هستن و من مدتیه دنبالتون هستم و متوجه اونها شدم در واقع اگه درست بخوام بگم، اولش یکی از شبکه های خارجی گزارشی از وجود شما منتشر کرد و حتی فیلم اتوبوستون را هم نشون داد ولی بعد انگار بایکوت خبری شدید تا اینکه ماشینتون را دیدم و شناختم و تعقیبتون کردم
سعید: بایکوت خبری؟ اگه اینطور باشه هم خوبه و هم بد
البرز: به هر شکل "اتوبوسی به سمت دموکراسی" امروز تا حد زیادی شناخته شده هست
سکوت معنا داری در اتوبوس سایه انداخت و پس از چندی بهنام از روی صندلی افتاد وسط راهرو
لاله با خنده گفت: ما دلمون نمیخواد با این معروف بشیم بهتره بندازیمش بیرون
بهنام بلند شد و خودش را تکوند و گفت:
اولاٌ دلت بخواد ثانیاٌ جوگیر شدی انگار اینجا فرش قرمز هالیووده
و میخواست بشینه که هیچ کس راهش نداد و کشکمش و خنده او را تا جلوی اتوبوس کشوند و کنار نادیا نشست، نادیا گفت:
پاشو پاشو! تا صندلیتو درست کنم
و با دندون به او خندید که فرار کرد و رفت ته اتوبوس تنها نشست
البرز: خب ما اگه سه کار مهم بایستی انجام بدیم اون سه تا کدومه
امیر: اولیش حفظ زندگی و امنیت
نادر: خب برای این 1- بایستی مکان امنی داشته باشیم و 2- امکانات زندگی داشته باشیم
البرز: اینجا مثل خونه خودتونه ولی شاید برای شما زیاد هم امن نباشه
امیر: پس تفریح دیگه تموم شد بایستی مراقب امنیت اینجا باشیم و راه فرار هم پیدا کنیم
معصومه: وای دوباره شروع شد، این زندگی نکبتی چی از جون ما میخواد؟
سعید: زندگیمونو
امیر: البرز تو دوربین مدار بسته نداری؟
البرز: ندارم ولی میخواستم بگیرم
امیر: پس زحمت بکش برو بگیر تا وصلش کنیم
نادیا: مسئله پول را چیکار کنیم؟
نادر: بهتره با خونواده هامون تماس بگیریم تا پول بفرستن
جعفر: من اگه تماس بگیرم بدهکار هم میشم
بهنام: پس این معروفی به چه دردی میخوره که جیبمون خالیه؟
لاله: من یک مقداری توکارتم دارم اگه تا حالا مشکلی نداشته باشه
امیر: آره بهتره بریم بانک تا ببینیم چقدر پول میشه جمع کرد ولی در مورد امنیت بعد از نصب دوربینها بایستی به فکر راه فرار باشیم، البرز اینجا 4 دیواریه و چند تا در دار
البرز: بانکها از اینجا یک کمی دورن و بعد آره 4 دیواری و دو تا در که پشتی به زاغه میرسه
امیر: یعنی نمیشه با اتوبوس رفت؟
البرز: الان نه و بایستی روی جادش کار کنیم
سعید: چند کیلومتر بایستی جاده بسازیم؟
جعفر: نه که ما خیلی هم جاده سازیم، من یکی که دو تا کلنگ بزنم از حال میرم
البرز: نگران نباشید فکر نمیکنم خیلی کار داشته باشه
معصومه: برای زندگی هم بایستی هم خرید کنیم و هم پخت و پز
به این ترتیب سه گروه برای نصب دوربین و ساخت جاده و آشپزی تعیین شدن
امیر: البرز تو فکر میکنی ما چند وقت میتونیم اینجا دووم بیاریم؟
البرز: هیچ نمیدونم ولی امیدوارم نتیجه ای هم داشته باشه
امیر: من کاری با اون ندارم چون برای خودم این وظیفه را تعیین کردم که حافظ امنیت اتوبوس باشم تا موقعی که هستم و هست
البرز به گرمی او را در آغوش گرفت و گفت:
منم سعی میکنم کمک کنم و این امید را هم دارم که نتیجه بگیریم
دو روز بعد همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود و لاله و نادیا قیچی باغبونی را برداشته بودن داشتن تو باغ کار میکردن، معصومه قلیونی پیدا کرده و درست کرده بود و عده ای دور اون جمع شده بودن و امیر و مزدک هم تنظیمات نهایی دوربینها را انجام میدادن و بقیه هم از جاده سازی برگشته و دور قلیون حلقه میزدن
معصومه پکی به قلیون زد و گفت:
چند سال پیش تو خونه نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم که متوجه شدم اخبار، فاو را داره نشون میده، میدونید کدوم را میگم؟
سعید: نزدیک آخرای جنگ ایران و عراق، یک جزیره بود که با کلی تبلیغات گرفتنش و کلی توش خرج کردن و پسش دادن
امیر که داشت دستش را خشک میکرد گفت:
آره، اون طرف آبادانه و بیمارستانی مجهز توش ساختن و بعد عراق با وضعی پسش گرفت که اکثر ایرانی ها کشته شدن
رضا: یعنی چی؟
امیر: عراق از چند وقت پیشش با رادیو به ایرانی ها اخطار میداد که خالیش کنید ولی اینها گوششون بدهکار نبود و شاید هم حق داشتن چون بلوف در جنگ عادیه و وقتی محاصرش کرد، ایرانی ها غافلگیر شدن و اکثریت از بین رفتن
معصومه: اوف ... من تو اون اخبار پسرم را دیدم که دوربین، خیلی اتفاقی نشونش میداد و دیگه هم بعد از اون ندیدمش
اشک تو چشمای او جمع شده بود و فضای غمبار خاطره های جنگ، آدم را به دهه 60 میبرد
معصومه با بغض: زندگی خوبی نداشتم و نفهمیدم برای کی اینطور شد، برای چی؟
لاله که یک دسته گل وحشی جمع کرده بود، اومد و یک گل جدا کرد و روسری معصومه را کنار زد و بالای گوش او گذاشت، معصومه هم با خنده صورتش را بوسید و لاله بلافاصله قلیون را گرفت و پکی بهش زد
بهنام: خوبه والله ما یک ساعته تو نوبتیم این با یک گل اومد و همه را صاحب شد
و قلیون را به طرف خودش کشید
لاله: قلیون کور! الان بهت میدم، یک کمی صبر کنی میمیری مگه؟
تو این کشمکش چند تا ذغال پایین افتاد و تقلا برای خاموش کردن آتیش که روی گلیم افتاده بود، هیاهویی دور قلیون درست کرد، معصومه نیشگونی از بهنام گرفت که دادش در اومد و البرز گفت:
این گلیمه خرابه، اشکالی نداره که اینقدر شلوغش میکنید
سعید با چند استکان چایی رسید و گفت:
خب خاله برای چی یاد اون افتادی؟
معصومه: آرامشی که تو اون فیلم فاو نشون میداد با هیاهویی که امیر تعریف کرد ختم شد، نمیدونم چرا یاد اون و آرامش امروزمون افتادم؟!
نادیا: وای معصومه! زبونت را گاز بگیر، دیگه نوبت تو برای زجر زندگی تموم شده اینقدر ناراحت نباش
امیر: ولی راست میگه، هیچ تضمینی وجود نداره
نادر: آره ما هم که هنوز هیچ غلطی نکردیم، میشیم آش نخورده و دهن سوخته
البرز: مگه میخوایم چیکار کنیم؟
نادر: اتوبوس دموکراسیه و ما آواره و زمان هم به سرعت داره میگذره
سعید: چرا زمان به سرعت میگذره؟ ما الان هم داریم زندگی میکنیم
بهنام: اتفاقاٌ خیلی هم خوش میگذره
جعفر: بده ببینم اون قلیون را، بیخود فکر هیچ چیز را نکنید، هر کاری کنیم زمان به همین سرعت میگذره، من الان نزدیک به 60 سالمه
علی: من که 60 سالم بشه شاید راهم نتونم برم
معصومه: خدا نکنه، مگه چته؟
علی: با این همه استرس با این همه موادغذایی تقلبی و الکی، با این زندگی پرهیاهو
معصومه: پسرم از این حرفها نزن
بهنام: خاله جون خود تو برامون پیش بینی کردی، مگه نکردی؟
نادیا: خدا اون روز را نیاره
امیر: به هر شکل اول مطمئن باشیم که اگه به ما حمله کنن، فکر میکنن ما خانه تیمی و مسلح هستیم و اینجا هم میدون جنگه
همه از پیش بینی معصومه و این حرف، خودآگاه و ناخودآگاه به شدت ترسیده بودن و همین باعث شد لذت خونه ییلاقی را نبرن
جعفر: نه میتونیم بشینیم و نه بریم
رضا: خب به خدا توکل کنیم و فعلاٌ اینقدر نترسیم، به نظر من بایستی برنامه ای درست کنیم که چه دنبالمون باشن و چه نباشن، چند روز بعد اینجا را ترک کنیم
معصومه در حالیکه قطره اشک گوشه چشمش را با دست پاک میکرد:
چه حیف! تازه کجا بایستی بریم؟
مزدک: من میدونم! بایستی از کشور خارج بشیم
بهنام: هه هه! با همین اتوبوس هم راحت خارج میشیم
مزدک: نه با این اتوبوس، وقتی خارج شدیم یک اتوبوس میگیریم و روش مینویسیم به سمت دموکراسی و به این ترتیب شاید درآمد هم بتونیم در بیاریم
هیجان و ترس و ابهام، باعث شلوغی باغ در غروب آفتاب شده بود، البرز همه را به داخل اتوبوس دعوت کرد، امیر هم دوربینها را به مانیتور اتوبوس وصل کرد
البرز: من نمیفهمم به کجای دموکراسی میخوایم سفر کنیم؟
نادر: البرز تو هم قاطی کردی، دموکراسی که منطقه نیست ما به جاییش سفر کنیم
البرز: اتفاقاٌ دموکراسی منطقه هست، چرا که از بخشهای مختلفی تشکیل شده و اندام و ارکان داره
نادر: یعنی تو چی را میخوای بدونی؟
البرز: راحتش میکنم، عده ای میگن مردم دموکرات، دموکراسی بوجود میاره و عده ای هم میگن قوانین دموکرات، برخی هم به انتخابات آزاد اشاره میکنن، برخی میگن از بالا درست میشه برخی هم میگن از پایین وووو
معصومه: ما یک بقال عوضی و گرون فروش سر کوچمون داشتیم و هر که میدیدش تعجب میکرد این چطوری دووم میاره؟! ولی اون راهش را بلد بود با روابط دوستی و نزدیکی و حتی خانوادگی و نقد و نسیه که از موقع نسیه گرفتن صد بار بهت میگفت تا پسش میگرفت، یک جورایی مجبور بودیم ازش خرید کنیم با وجود اینکه میدونستیم بهمون میندازه و تازه اگر از جایی دیگه خرید میکردیم و بسته ای را دستمون میدید کلی بایستی بازجویی میشدیم
نادر: این خاله منو متعجب میکنه، یعنی میخوای بگی دموکراسی نه از بالا درست میشه و نه از پایین؟
معصومه: آره خاله جون من وقتی کشورهای دیکتاتوری مثل خودمون را میبینم متوجه میشم که از هیچ کس نباید شکایت کرد
نادر: و زندگیمون تو نکبت حروم میشه و معلوم نیست برای کی و برای چی؟
البرز: خب با این مسائل مهم ما و دموکراسی، میخوایم به کجا سفر کنیم؟
رضا: این اتوبوس اومد و شاید از روی شوخی گفت دموکراسی، دعوا شد و کسی سوارش نشد و زمانی راه افتاد که یک نفر که الان بینمون نیست از ما خواست فقط به خاطر دموکراسی نه به جایی رسیدن حرکت کنیم، فکر کنم منظورش این بود که ما بین خودمون رعایتش کنیم
نادر: و ما هم رعایت نکردیم تا الان که با هم مثل یک خانواده شدیم و در سرنوشت نامعلومی شریکیم
علی: البته شاید از گشادی تعریف دموکراسیه که ما با هم به توافق دموکراتیک نمیرسیم
مزدک: نه از گشادی تعریف دین و اعتقاده و ربطی به دموکراسی نداره
سعید: باز هم دعوای همیشگی شروع شد، ایستگاه بعدی ما پیاده میشیم
بهنام: خنگ خدا بذارباز هم مخالفین دموکراسی از اتوبوس دموکراسی پیاده بشن
سعید: تو کجای کاری تا بوده و بوده، مخالفین سوارش بودن و بقیه را پیاده کردن
البرز: حس میکنم تا الان از این جنگ و بحثها زیاد داشتید و یک جورایی حرفه ای شدید
لاله: تا دلت بخواد
امیر که چشم از روی مانیتور بر نمیداشت گفت:
البته اینطور هم نیست که هیچ فایده ای نداشته باشن
جعفر: ولی اینطوری هم به نتیجه ی عملی و به دردبخور نمیرسیم
البرز: قضیه خیلی روشنه ما نبایستی درونی با دموکراسی برخورد کنیم
همه ساکت بودن و داشتن به این جمله فکر میکردن و او ادامه داد:
وقتی یک موضوع در بیرون وجود داره بایستی باهاش برخورد بیرونی کرد
سخت تر شده بود
نادیا: البرز تو با این حرفات چی میخوای بگی؟
البرز: خیلی ساده، من فکر میکنم دموکراسی خصلتی برعکس با دین داره یعنی دین را بایستی درونی تعریف کرد و برای شخص خود و دموکراسی را بیرونی و برای دیگری، کاری که ما دقیقاٌ برعکسش را انجام میدیم
نادر: یعنی البرز میگه ما دموکراسی را برای زندگی جمعی و دیگری میخوایم پس بایستی موجودی تکامل یافته و دگر خواه باشیم که دموکراسی را برگزینیم
مزدک: یعنی موجودات خودخواهی که میگن یک ماه تو جامعه هیچ چیز نخورید تا ما بریم بهشت، ابتدایی تر از این هستن که دموکراسی را انتخاب کنن
علی: باز هم تو با بغض داری موضوعات را قاطی میکنی
رضا: صبر کنید، این حرف اونقدر ارزش داره که روش فکر کنیم و با مصداقها و بحثهای الکی خرابش نکنیم
نادر: فکر نکنم این صحبت مزدک الکی بود، اتفاقاٌ خیلی هم درست گفت
مزدک میخواست با عصبانیت چیزی بگه که رضا گفت:
نه مزدک منظورم حرف تو نبود، منظورم بغض تو بحثها بود
البرز: البته منظور من به شکل دقیق تر این نیست که دموکراسی فقط یک گذشت بیرونیه بلکه یک حق عمومیه به عبارت دیگه ما از قدرتهامون میخوایم که پاسخگو باشن، مادام العمر نباشن و با قوانین دموکراتیک از قدرت خود استفاده کنن در صورتیکه هیچ اعتقاد و دین و مذهبی، شخصی را در سیاست مجبور به اینکارها نمیکنه و نتیجه این میشه که حتی سکولاریسم پیشنهاد نمیشه که کسی بخواد بپذیره یا نه بلکه مذهب را مجبور میکنه که بخاطر بقاش خودش سکولاریسم را برای معتقدینش پیاده بکنه و البته ما وقتی با دینی سروکار داریم که بیشترین احکامش مربوط به حکومت و سیاسته و بعد با مذهبی زندگی میکنیم که به خاطر حکومت با سنی ها در افتاده
یک دفعه امیر فریاد زد:
یکی با عجله به سمت در میاد
و صدای در زدن عصبی باعث شد همه از جاشون بلند بشن
البرز: این که رفیقمه
بهنام: آره همون سوپرمارکتیه
امیر: اگه بهش اطمینان داری برو در را باز کن و اگه نداری صبر کن تا ببینیم چی میشه
البرز: معلومه اطمینان دارم خودم ازش خواستم مراقب باشه
و سریع دوید به سمت در، انگار هیچ کس نفس نمیکشید و با نگرانی به مانیتور نگاه میکردن، البرز در را باز کرد و اون چیزی گفت و در را بستن و هر دو به سمت داخل دویدن و با همین حرکت کل افراد پریدن بیرون
البرز: محمد میگه که دو تا ماشین غریبه سرو کلشون تو این فصل اینجا پیدا شده
امیر: آقا محمد چرا اینقدر نگرانی؟
محمد: اونا قیافه های مشکوکی داشتن و سوالهاشون هم معمولی نبود، صبر کن مثل اینکه دنبال این آقا میگشتن
و به جعفر اشاره کرد و او با هیکل چهار شونه، پوست تیره و موهای مجعد، قیافه ای موندگار در ذهن داشت، یک دفه همه هول شدن و یک عده به سمت اتوبوس و یک عده به سمت خونه به سرعت حرکت کردن و اتوبوس از در عقبی و جاده ای که هنوز هم خیلی درست نشده بود با بدبختی زیاد به حرکت در آمد و وارد راه اصلی شد ولی البرز هم در اتوبوس، با بقیه همسفر بود....
برچسبها:
اتوبوسی به سمت دموکراسی
اتوبوسی به سمت دموکراسی (11)
نادیا: ای بابا! معلوم نیست کی ما را راه میده؟ تا حالا که چهارتاشون ندادن
جعفر: نه میشه به خوب و نه به بد این مسافرها رفت، نه به اون موقع که جنگ شدید میکنن و نه به این موقع که هر چی میگیم هرکی کارت شناسایی داره بره بخوابه و هر که هم نداره بمونه همینجا، گوششون بدهکار نیست، همون بهتر که مثل روزهای قبل تو ماشین آواره باشن، جا میخوان چه کنن؟!
نادیا: مگه بده؟ میگن یا هممون یا هیچکدوم
جعفر: معلومه که بده، خب من از کجا یک جا پیدا کنم همه را راه بده؟ تازه از اون گذشته اگه یک عده میرفتن، اینجا برای بقیه راحت تر میشدکه شب را بخوابن و صبح بریم پی کارمون
اینرا جعفر بلند گفت ولی کسی گوشش بدهکار نبود تا اینکه بهنام اومد جلو و گفت:
به همین خیال باش که اینها از خود گذشتگیشونه که به هم چسبیدن؟
جعفر: چیه میترسن پیاده بشن و اتوبوس دموکراسی را بقیه بدزدن؟
بهنام: نه بابا جون، موش چیه که کله پاچش چی باشه؟
نادیا: اوهو اوهو! با اتوبوس دموکراسی شوخی نکن ... این خیلی هم کله پاچه داره
بهنام: خب مبارک خودتون، خیر مرده ها و زنده هاتون
نادیا: از کیسه بابات ببخش! بگو چی میخواستی بگی؟ چرا اینا میگن یا همه یا هیچ؟
بهنام: یک عده از اونهایی که کارت شناسایی دارن، میترسن هویت شناساییشون که تو این اتوبوس نشستن، لو بره!
جعفر با ناراحتی راهنما زد و کنار کشید و ایستاد و گفت:
من یک قدم جلو تر هم نمیرم
رضا: بهنام چی داری میگی آقای راننده را عصبانی کردی؟
جعفر: نگید آقای راننده، بگید خر، بگید یابو!
نادر: بلانسبت! چرا اینقدر قاطی کردی؟
جعفر: شما بگو با این جماعت ترسو برای چی دارم دنبال میهمون خونه و هتل و مسافرخونه میگردم؟
نادر: مگه چی شده؟
وقتی جعفر حرف بهنام را تکرار کرد، اتوبوس دوباره شلوغ شد و دعوا راه افتاد
امیر: جعفر آقا حالا تا یک رستورانی، چیزی برو اینجا خطر داره!
جعفر: باشه ولی همون جعفر صدام بزنید و دوم اینکه توی حرکت با هم دعوا نکنید
به یک رستوران خلوت رسیدن و همه پیاده شدن
یکی دو ساعت بعد گروهی از افراد اتوبوس دور هم جمع شده بودن و عده ای هم روی صندلی ها و گوشه و کنار چرت میزدن
جعفر: خب تکلیفمون چیه؟
رضا: کسی نمیدونه، میدونه؟
نادر: مشکل اساسی اینه که ما میخوایم با این اتوبوس یک حرکت سمبولیک انجام بدیم ولی تو واقعیت
بهنام: آره راست میگه، گرسنگی که عاشقی سرش نمیشه
امیر: خب همینه که سخته چون الان هم آواره ایم، هم بدون پول و هم بدون برنامه
من برنامه دارم
همه با تعجب به بیرون نگاه کردن، از تاریکی یک مرد پنجاه ساله که اینو گفته بود وارد رستوران شد و به همه خیلی گرم سلام داد
رضا: خوش آمدی، کارگرها را اگه صدا بزنی بیدار میشن، فکر کنم از بیکاری دارن چرت میزنن
نه من با کارگرها کاری ندارم من با شما کار دارم
بهنام: آقا کی باشن؟
اسم من البرزه و دنبالتون کردم
بهنام: اوهو، مبارکه، من یکی که از اینها هیچ خوشم نمیاد
و با خنده ادامه داد
بهتره این نادر و رضا را دستگیر کنی، همش زیر سر اینهاست
شلوغ پلوغ شد و بقیه جمعیت هم داخل شدن و یک کارگر با چشمای خواب آلود نشست پشت پیشخون و بزور زل زده بود و نگاه میکرد
البرز: نه من مامور نیستم از روی علاقه، دنبالتون اومدم، چون فکر کردم شما هم مشکل آوارگی دارید و هم احتمالاٌ بی پولی
معصومه: خب پول که خوبه ولی چطوری بایستی به تو اعتماد کنیم؟
البرز: همونطور که به خودتون کردید
نادر: ما از خودمون هم کمک خاصی نخواستیم که اعتماد بکنیم
سعید: آره پای پول که بیاد وسط همه چیز به هم میریزه
البرز: حالا کی گفت میخواد بهتون پول بده؟ واسه چی بده؟
بهنام: نمیخوای بدی؟ پس برو کنار بذار باد بیاد
البرز: من اومدم کمک کنم و امکاناتی هم دارم یک خونه ییلاقی دارم که تا اینجا دو ساعت راهه و همتون راحت میتونید توش بمونید تا برای پول هم فکری بکنیم
سرو صدا زیاد شده بود و همه کارگرها جمع شده بودن و به این جماعت آواره با ناراحتی نگاه میکردن
رضا: آره خب اینجا که نمیتونیم بمونیم الانه که همه را بیرون بکنن
نادر: ولی اطمینانی به این آقا هم نداریم
معصومه: و چاره ای هم نداریم
نادر: خب البرز عزیز بگو ببینیم انگیزه تو چیه؟
البرز: اولاٌ کار خاصی نمیخوام بکنم، ثانیاٌ من برای اتوبوس دموکراسی ...
جعفر به او علامت هیس نشون داد و با چهره ای درهم و آروم به کارگرها اشاره کرد
البرز: شما هم حق دارید اینقدر مراقب باشید و هم نه
جعفر: خب چرا حق نداریم؟
البرز: چون اینجا تو این فصل خلوته
معصومه: دیدم غذاهای این رستورانه به درد نمیخورد
البرز: غذاش که بد نیست چون راننده کامیونها بیشتر اینجا میان، به هر شکل پاشید بریم
سعید: تو با چی دنبالمون میکردی؟
البرز: با ماشین مگه چیه؟
امیر: خب اول دو سه نفر با تو میاییم و موقعیت را میبینیم تا بعد بقیه هم بیان... ببینم شما موبایل هم دارید؟
البرز: آره، فکر خوبیه اینم شمارش
ماشین سواری با امیر، سعید، بهنام و علی به حرکت در اومد و قرار شد اتوبوس تا جاده اصلی بیاد و یک تلفن پیدا کنه و تا سه ساعت بعد زنگ بزنه
علی و بهنام یک کمی جا خورده بودن ولی سعید آروم خوابیده بود و امیر جلو کنار راننده نشسته بود و با او صحبت میکرد، ساعت 3 صبح ماشین در میان پیچ های تند و جاده ای باریک و زیبا به در خانه ای بزرگ رسید
میخواستن پیاده بشن که البرز در باغ را باز کرد و از اونها خواست تو ماشین بشینن، جاده همچنان ادامه داشت، البرز ماشین را تو برد و در را بست و دوباره حرکت کرد، پس از حدود صد متری به خانه نسبتاٌ بزرگ و تاریکی رسیدن
البرز: اینجا را مثل خونه خودتون بدونید
و رفت قفلهای در خونه را باز کرد و چراغها را هم روشن کرد
با سر و صدای زیاد سه تایی رفتن و روی مبلها ولو شدن بعد علی نشست روی زمین و پاهاشو دراز کرد و گفت:
آخیش، اینجا همون بهشته، چند روز تو اتوبوس دیوونه شدیم، زودتر برین سراغ بقیه
بهنام با البرز رفتن و نزدیکای صبح بود که با اتوبوس برگشتن و دوباره با لاله رفتن تا خرید کنن و پس از نیم ساعتی با کلی خوراکی برگشتن و اون خونه ی تاریک نیمه شب به محفلی پر رونق و پر از آرزو تبدیل شده بود که آوارگان، دم به دقیقه از البرز تشکر میکردن
بهنام: آخ جون حالا نوبت منه دوش بگیرم!
نادیا: حالا همه چرکهاتو نریزی اینجا، بیرونمون میکنن
بهنام: خودت چرا اینقدر خوشگل شدی اگه همه چرکهاتو نریحتی؟
نادیا: صبر کن یک درسی بهت بدم
و با خنده دنبال او کرد
برچسبها:
اتوبوسی به سمت دموکراسی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
اتوبوسی به سمت دموکراسی (10)
وضع بدی بود، بوی دود تو هوا پیچیده بود و ماشینی که به آهن پاره و خون و جنازه تبدیل شده بود و آدمهایی که زخمی شده بودن، عده ای ناله میکردن و عده ای هم گریه
بیایید یک طوری راه بیفتیم! اینجا بمونیم خطرناکه
راننده داشت به موتور اتوبوس ور میرفت و پس از مدتی یک تیکه سیم که جدا شده وسوخته بود را پیدا کرد و وقتی درستش کرد، برق ماشین وصل شد و عده ای که دور اتوبوس را گرفته بودن، خوشحال شدن ولی تو اون فضا قادر به تشویق کردن نبودن
راننده رفت تو اتوبوس و استارت زد ماشین روشن شد ولی صدایی مثل هلیکوپتر از اتوبوس بوضوح شنیده میشد،یکی با ناراحتی داد زد:
وای همون صدای هلیکوپتراین بود!
یک دفه ناله بلند شد و راننده که به شدت عصبی و وحشت زده بود، مثل دیوونه ها به بیرون پرید و اون ماشین داغون و جنازه ها را نگاه کرد و سرش را به درختی کوبید و از شدت ناراحتی به روی زمین افتاد
صدای گریه بلند شده بود و خانم پیر نشست و سعی کرد او را بلند کنه و سر او را بر روی پاهایش گذاشت
قهرمان تو چرا ناراحتی؟ تو جون همه ما را نجات دادی
راننده با ناراحتی وقتی اشک از چشماش سرازیر شده بود گفت:
آره بعد از اینکه میخواستم بیخود همه را به کشت بدم
به تو چه ربطی داره؟ اونا دنبالمون بودن و این که فرار کنیم یک تصمیم جمعی بود
با تلخی به ماشین نگاه کرد و گفت:
کی؟ توهم دنبالمون بود؟ نمیبنی کسی به ما کاری نداره، ما فراموش شدیم، ما گم شدیم
نه اینطور هم نیست که تو میگی
بیچاره اینها را که به کشت دادم
به تو چه ربطی داره؟ تازش هم تو مسئول اتفاقات پشت سرت نیستی، اونا بایستی خودشون مراقب خودشون باشن
سکوت در بیابون پیچید و صدای هلیکوپتر هم دیگه از اتوبوس نمیومد، یک ماشین سواری رسید و سه نفر پیاده شدن
وای تو این جاده چه خبره؟
یکی دیگشون گفت:
الان دم اون ماشین اولی مامور بازار بود
راننده پرسید:
کسی هم طوریش شده بود تو اون ماشین؟
اونجا را فکر نکنم ولی این که بدجوری داغون شده بدبخت، از شما کسی طوریش نشده؟
نه ما تصادف نکردیم
به هر شکل خیلی شلوغ بود، کاری ندارید؟
نه خیلی ممنون
اونها سوار شدن و رفتن و یکی که سعی داشت در ماشین تصادف کرده را باز کنه چیزی داخل ماشین دید و داد زد
وای بی سیم این تو هست، فرار کنید
چی میگی؟
راننده مسن با حالتی از تاسف به سمت اتوبوس رفت و همه براش دست زدن و در راننده را براش باز کردن و او نشست و بوق زد و همه به سرعت توی ماشین روی صندلی ها جابجا شدن و اتوبوس دوباره به راه افتاد و وارد کوره راهی شد و پس از مدتی به داخل باغی پیچید و از نظر جاده مخفی شد و راننده گفت:
با خیال راحت و بدون نگرانی اینجا استراحت کنید
خانم پیر بلند شد و او را بوسید و همه پیاده شدن
آری اتفاق اول صبح باعث شد یک عده دیگه هم جدا شدن و رفتن و به اندازه انگشتهای دست باقی موندن ولی دشمنی با اتوبوس دموکراسی لازم بود تا فضای همدلی و امید برای باقی مونده های اتوبوس بوجود آمده بود، دور هم روی زمین نشستن و خوراکی از تو اتوبوس میاوردن و به هم میدادن و با آرامش میخوردن و عده ای هم به زخمی ها رسیدگی میکردن
یک نفر بلند شد و گفت:
خب من اسمم نادره و خیلی خوشحالم که با شما همسفرم، تا همینجا بارها خطر از بیخ گوشمون رد شده پس اول بهتره با هم آشنا بشیم و بعد هم برای خودمون فکری کنیم
درود! اول آقای راننده خودش را معرفی کنه
او با خجالت بلند شد و گفت:
اسم من جعفره و چاکر همگیتون هم هستم
سوت و کف بود که براش زدن و او دو دستش را روی چشمهاش گذاشت و سری تکون داد و با انگشتش علامت سکوت نشون داد بعد جعفر دست خانم پیر را گرفت و گفت:
نادیا بهترین دوستم
اینبار همه برای او با دو انگشت و خیلی آروم دست زدن و او هم تشکر کرد و نشست
نادر ادامه داد
خب فکر کنید تو این همه هیاهو، یا کشته شده بودیم و یا دستگیر اولین چیزی که به ذهنمون میرسه چیه؟
یک خانوم گفت:
خب معلومه، خدا را شکر که زنده و سالم و آزادیم!
همه خندیدن و او خودش را لاله معرفی کرد و همه براش سر تکون دادن
نادر: خب درست خدا را شکر ولی من یکبار جون سالم به در بردم بعد فکر کردم که اگه الان مرده بودم از کدوم کارهایی که تو زندگیم کردم ناراحت بودم و از کدوم خوشحال
یک نفر خودش را علی معرفی کرد و همه براش سرتکون دادن و گفت:
خب این یکی را خداخودش مشخص میکنه
نادر: به هر شکل من تو دوره ای از بیهوشی، چیز زیادی از جهان پس از مرگ نفهمیدم و بعدش خودم برای خودم ارزیابی کردم
علی: ببخشید ها ولی مسخره است تو میخوای با بیهوشی خودت، جهان پس از مرگ را محک بزنی؟
نادر: من کاری به جهان پس از مرگ فعلاٌ ندارم
مذهبی عاقل خودش را رضا معرفی کرد و گفت:
خب ادامه بده
نادر: من فکر کردم اگه مرده بودم و زندگیم تموم شده بود، ناراحت اون کارهایی میشدم که برام ارزش داشتن و کلی هم براشون استرس داشتم ولی بعد از مردن ارزشی نداشتن
رضا: حرف خوبی میزنی، مثلاٌ؟
نادر: اینکه تو اداره امروز رئیسم لبخند میزد یا نه، اینکه حالا چطوری فلان چیز را برای زنم که گیرداده بخرم، اینکه چطوری خودم را تو دردسر وام انداختم تا بتونم خونه را عوض کنم و چند سال واقعاٌ بدبختی کشیدم
یک خانوم خودش را معصومه معرفی کرد و گفت:
واه! مگه میشه؟ یعنی ما که قراره بمیریم دیگه خونه نمیخوایم داشته باشیم؟
علی: منظورش هول زدن و زیر قرض رفتن برای خونه بهتر بود
معصومه: خب آدم بایستی برای بهتر شدن تلاش کنه
و بعد با لحنی خنده دار ادامه داد:
من وقتی بمیرم به تنبلی شوهرم فکر میکنم و همچنان حالم به هم میخوره
جمعیت از خنده منفجر شد و یک مرد خودش را بهنام معرفی کرد و گفت:
خانوم! تنبلی کجا بوده، ما که هرچی جون کندیم هشتمون گرو نه زندگی بهتر شماها بود، نادر راست میگه واقعاٌ که بایستی برای هول زدن بیخودی تا آخر اون دنیا هم تاسف خورد
علی: اون دنیا که آخر نداره
نادر: حالا هرکی میتونه تفسیر خودش را از زندگی داشته باشه، ولی من که بعد از اون کل تفسیرهام از زندگی عوض شد
رضا: یعنی تارک دنیا شدی و مثل درویشها زندگی کردی؟
نادر: نه رضا جون بسیاری از درویش ها هم فیلم بازی میکنن ولی جوری زندگی کردم که اگه الان بمیرم کمتر غصه میخورم
رضا: جالب شد بگو خب چطوری؟
نادر: به جامعه کمتر اجازه دادم برام تصمیم بگیره، ارزشهامو خودم انتخاب کردم و استرسم کمتر شد
معصومه: خدا به دور از قیافت پیداست که زنت هم طلاق گرفت و در رفت!
باز هم جمعیت خندیدن و نادر گفت:
آره ولی من ناراضی نیستم
معصومه: اون بدبخت ناراضی بوده!
نادر: نه اینطور ها هم نیست اونم ناراضی نرفت ولی به هر شکل معصومه خانوم شما را من درک میکنم ولی فکر میکنم شما حرف منو که گفتم اگه همین اول صبحی مرده بودیم درک نکردید
معصومه: معلومه که فهمیدم، تو میخوای بگی حالا که عمر دوباره پیدا کردیم ازش درست استفاده کنیم
نادر و عده ای برای او دست زدن
معصومه: خب من که به گذشته این مردم فکر میکنم، مور مورم میشه، یعنی که چی یکسره جنگ و بدبختی و تو سر هم زدن، اینم که آخر و عاقبتمونه برای دو تا حرف حساب بایستی آواره بیابونا بشیم و با مرگ سرو کله بزنیم
نادر: من هر چی جون کندم نتونستم اینا را به این قشنگی بگم ممنون!
رضا: مقصود اینه که حالا که دربه در شدیم و با خطر داریم دست و پنجه نرم میکنیم بیاییم کاری هم انجام بدیم که ارزش داشته باشه
اون شخص نظامی خودش را امیر معرفی کرد و گفت:
آره! از این به بعد اگه حساب شده کار کنیم هم بهتر میتونیم از خطرها فرار کنیم هم کارهای با ارزش و قهرمان بازیمون بی ارزش نمیشه و هم کارهای بی ارزشمون، قهرمانی حساب نمیشه که بیخودی به پاشون عمرمون را تلف کنیم
جعفر سرش را تکون داد و یکی خودش را مزدک معرفی کرد و گفت:
من که میگم ریشه بسیاری از ضد ارزشها که به عنوان ارزش به ما جا زده ، تو گذشته جریان داره و ما واقعاٌ تکلیفمون با گذشته روشن نیست
علی: خیلی هم روشنه، این گذشته هست که به ما ارزش و ماهیت و هویت داده، بدون اون ما مثل ذره گم شده، تو هوا معلقیم
مزدک: نه که الان معلق نیستیم، نه که الان ارزش داریم، نه که الان تو ابرها نیستیم، علی آقا اگه پیاده بشی و وضع امروزمون را ببینی متوجه میشی که ما از گذشته هیچ کدوم از اینها را برداشت نکردیم
علی: یعنی میگی اونهایی که به دنیا چسبیدن و برای دوزار بیشتر به جون هم می افتن و برای استثمار کردن دیگران پیشرفت میکنن، رو هوا نیستن و ارزش دارن؟
مزدک: من فکر میکنم شما هرچی میخواهید به ما بگید تو پوششی از شعار پوشوندید وگرنه این همه ضرب و زور و تقلب و دروغ برای به دست آوردن دوزار توی مذهبی ها کمتر که نبوده، بیشتر هم بوده ولی به حرف هیچ کس هیچی نیست و مای خرافاتی و احمق همه چیز هستیم
علی: توهین نکنید، شعار کدومه؟ ما هرچی بگیم شعاره و شما هرچی بگید حقیقت؟
رضا: حداقل امروز به شکرانه اینکه جون سالم به در بردیم با هم درست صحبت کنیم
نادر: خب قضیه داره روشن میشه، ما یک عمر را صرف شعار میکنیم و بخشی را هم صرف زندگی، واقعاٌ شعار چیه؟ بقیه نمیخوان تو این صحبت شرکت کنن؟
آقا ما گوشمون پره حرفه، سرمون هم درد میکنه
نادر: اسم شما چیه؟
اسمم سعید و هنوز سرم از اول صبح خوب نشده
نادر: سعید عزیز! یک قرصی چیزی بخور و تو اتوبوس استراحت کن چون ما واقعاٌ الان نمیخوایم از اون حرفهای سردردی بزنیم ما میخوایم برای خودمون یک برنامه درست کنیم
سعید: ولی از این حرفها جز سردردی چیزی بیرون نمیاد
نادر: خب فکر میکنی چطوری بایستی برنامه ریزی کنیم؟
سعید: خیلی روشنه، ما برای چی اینجا هستیم، چیکار میخوایم بکنیم و چیکار بایستی بکنیم
نادر: خیلی خوب گفتی، خود تو اینجا چیکار میکنی؟
سعید: نمیدونم از بد حادثه یا از خوشبختی، یک بارون تند، من یکی را به اینجا کشوند
معصومه: واه! آقا سعید مگه تو ماشین کسی را بسته بودیم؟ خب پیاده میشدی
سعید: خب صبر کنید، آخ سرم! میخواستم بگم که اگه بارون نمیومد و من تو اتوبوس نبودم و میگفتن این اتوبوس برای دموکراسی میخواد خودش را آواره کنه، عمراٌ سوارش میشدم ولی امروز از اینکه با شما تو این اتوبوس همسفرم خوشحال و راضیم
یک عده براش خیلی آروم دست زدن و او با خوشحالی ادامه داد:
دلیلش هم اینه که ما که با اون زندگی نکبتی هیچ پخی نبودیم که الان از این وضعیت ناراحت باشیم، خدا را چه دیدید شاید اینبار پخی شدیم
نادر: آقا سعید، شما آقایید، پخ نیستید، خب بهترین کار فکر کنم این باشه که استراحتی بکنیم و بعد نظر هرنفر را در مورد اینکه چرا دوست داره اینجا باشه را بپرسیم
برچسبها:
اتوبوسی به سمت دموکراسی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
اتوبوسی به سمت دموکراسی (9)
شب شده بود که دو نفر دیگه هم به اتوبوس رسیدن و گفتن که فرار کنید که یک عده دارن تعقیبتون میکنن
اتوبوس پس از چندی روشن شد و همه را در خود جای داد و تو تاریکی و با رانندگی یک آدم پیر به حرکت ادامه داد
خانم پیری هم کنار دست او نشسته بود
مدتی گذشت و همه روی صندلی ها آروم نشسته بودن و اتوبوس داشت جلو میرفت که یکی از انتهای اتوبوس فریاد زد:
یک ماشین داره دنبالمون میکنه
شلوغ شد وفضای ترس و هیجان بر اتوبوس مستولی شد
دلیل نمیشه که این همه ماشین تو این جاده دارن میرن
ولی این ماشین با وجود اینکه راحت میتونه ازمون سبقت بگیره، همینطور مدتهاست پشت سرمون داره میاد
موضوع جدی شد و از تو تاریکی در فاصله ای نسبتاٌ دور یک ماشین سواری به نظر میومد و البته خیلی محکم و راحت حرکت میکرد
من صدای هلیکوپتر شنیدم
اینرا خانمی که کنار راننده نشسته بود گفت و راننده پرسید:
چه موقع؟ کس دیگه ای هم شنیده؟
فکر کنم یک ربع پیش
آره آره منم شنیدم
نفس تو سینه ها حبس شد و سکوت اتوبوس را فرا گرفت
چیکار باید بکنیم؟ کسی نمیدونه؟
یکنفر پاشد و گفت:
هیچ نگران نباشید و از هیچ چیز نترسید، علیه ما مدرکی که ندارن ما هم یک اتوبوس عادی هستیم
چطور میتونیم نگران نباشیم مگه نشنیدی گفت راننده با حکومت دست به یکی کرده
من یکی نمیدونم ولی فکر کنم اگه گیر اینا بیفتیم هم تیکه بزرگمون گوشمونه و هم کلی زجر میکشیم
همون نفری که میخواست همه را آروم کنه گفت:
کم شلوغش کنید دیگه! بذارید فکر کنیم تا بفهمیم چه کنیم و امیدوار باشید
و پس از مدتی گفت:
اتوبوس نبایستی در سرعت و حرکتش تغییری ایجاد کنه تا اونها فکر نکنن ما ازشون اطلاعی داریم و بعد بایستی حواسمون را جمع کنیم تا متوجه بشیم هلیکوپتری برای ما فرستادن و میخوان چه بکنن؟ و اون تهی ها هم دیگه زیاد نگاه نکنن
ولی ما از هیچ چیز مطمئن نیستیم، شاید واقعاٌ اینطور نباشه
یک نفر گفت:
چطوره یک جا به هوای توالت به ایستیم و سرو گوشی آب بدیم و مطمئن بشیم؟
نه نمیشه چون ممکنه اونها منتظر همین باشن پس اول همه ساکت میشیم و پنجره سقف را باز میکنیم و گوش میکنیم
چند دقیقه در سکوت گوش کردن و صدایی متوجه نشدن
آخ جون هیچی به کار نبود
ساکت! یک صدا داره میاد
کم کم صدای هلیکوپتر بوضوح میومد و رنگ از صورت همه پریده بود
نگران نباشید! هنوز هم از چیزی مطمئن نیستیم ولی ما نیاز به دونستن دو سناریو داریم یکیش اینکه اینها میخوان چه کنن و یکی دیگش هم ما بایستی چه کنیم؟!
یک نفر گفت:
طبیعییه اینها در یک جایی برای ما کمین گذاشتن و ما هم داریم به سرعت به اونجا میرسیم و هلیکوپتر هم از بالا پوشش میده
صدای فریاد و جیغ و ترس، انگار به یکباره تموم خاطره های سرکوب حکومتی وحشی دراین سی سال بر ذهنها سایه انداخته بود
کسی میدونه ما داریم کجا میریم؟
حتماٌ آقای راننده میدونه
نه منم چیزی نمیدونم، من فقط وقتی گفت دنبالمون میکنن گفتم حرکت کنم
کسی نقشه ای نداره؟
نقشه؟ من جی پی اس دارم ولی چون نمیدونه کجا هستیم، نقشه اش را نداره
همه به جاده زل زده بودن و دو نفر هم خیلی آروم چراغهای عقب را خاموش کزده بودن و به ماشین پشت سر نگاه میکردن
اتوبوس راهنما زد و سرعتش را کم کرد و قدری کنار کشید و راننده گفت:
عقبی ها نگاه کنن ببینن ماشینه چیکار میکنه؟
آره! ماشینه هم فاصلش را حفظ کرد
یک نفر از وسط اتوبوس با وحشت گفت:
یعنی سرعتش را کم کرد؟
عقبی گفت:
خب معلومه آی کیو!
راننده اتوبوس راهنما را خاموش کرد و گاز ماشین را گرفت و اتوبوس با هیجان به سرعت داشت از جاده ای نسبتاٌ هموار عبور میکرد
عقبی داد زد
یا ابوالفضل! ماشین عقبی یک آژیر رو سقفش گذاشته و به سرعت داره پشت سرمون میاد
کمی بعد صدای هلیکوپتر بوضوح شنیده شد که داشت در نزدیک اتوبوس حرکت میکرد، راننده گفت:
من به محض اینکه جاده ای فرعی ببینم از توی جاده خارج میشم، همتون بشینید وسط اتوبوس و همدیگه را محکم نگه دارید!
اتوبوس شلوغ شد و همه داشتن وسط اتوبوس مینشستن، همون نفر که مانند نظامی ها صحبت میکرد گفت:
آخه جاده فرعی که دیگه اصلاٌ معلوم نیست کجا میره
راننده گفت:
ولی از اینکه به کمین برسیم بهتره، اگه توی جنگلی درختی چیزی باشه شاید بتونیم از دستشون فرار کنیم
زن پیر کنار راننده عینکی بر چشمها زد و گفت:
از هر جاده ای داخل نمیریم
هنوز حرفش تموم نشده بود که دست چپ، یک جاده فرعی با ورودی نسبتاٌ مناسب خودش را نشون داد
راننده داد زد:
الان
و با سرعت نسبتاٌ زیاد و کنترلی عالی پیچید توی جاده و ماشین با همون سرعت از یک ساندویچ اول جاده بالا رفت و با همه هیکل گنده اش پایین افتاد و نفسها را تو سینه جبس کرد و همه محکم مثل یک خانواده همدیگه را چسبیده بودن و انتظار میکشیدن
عقبی داد زد اونا نتونستن بیان!
همه هورا کشیدن و برای راننده دست زدن
راننده گفت:
نخورده شکر نکنید، تو هم همونجا بشین و مراقب خودت باش!
جاده همواری نبود ولی اتوبوس داشت به سرعت میرفت، خانم کنار راننده با وجود پیری مثل یک دیده بان خوب به راننده در خوندن تابلوها و دیدن جاده کمک میکرد
اتوبوس کمی که جلو رفت در جاده ای مستقیم و پردرخت کنار یک رودخونه داشت حرکت میکرد و راننده اتوبوس، چراغها را خاموش کرده بود و از وضعیت راضی نبود و داد زد
از عقب چه خبر؟
خیلی مرموزه چون من ماشینی نمیبینم
یکی با خنده گفت:
شاید اینها اصلاٌ دنبال ما نبودن
به همین خیال باش!
اون فرد که مثل نظامی ها بود گفت:
نه من فکرکنم اینها دارن جای کمین را عوض میکنن و از پشت سر ما چراغ خاموش میان، به هر شکل اونها به این جاده ها واردن!
خانم کنار راننده گفت:
این جاده اصلاٌ خوب نیست چون یکطرفمون رودخونه است و یکطرفمون هم درخت
اتوبوس با چراغ خاموش داشت جلو میرفت و دیگه سمت راست هم از رودخونه خبری نبود و دو طرف جاده درخت بود کمی که رفت یک دفعه یک ماشین از فرعی های جاده خارج شد و اتوبوس بدون چراغ را ندید و وارد جاده شد، فریاد اتوبوس یکجا بلند شد، راننده دستش را گذاشت روی بوق و در میون حیرت و گیجی اون ماشین با سرعتی که داشت تونست از کنارش مانور بده و از خطر فرار کنه
عقبی داد داشت میزد آخ سرم! که یک عده صلوات فرستادن و یک عده هم دست زدن و نفسی کشیدن و
رفتن سراغ او
چیزی نشده سرم به شدت خورد به شیشه
یک نفر که داشت کمکش میکرد به عقب نگاه کرد و داد زد
آخ اون عقب تصادف شد
همه پاشدن و پشت سر را نگاه کردن،
یک ماشین به اون ماشین گیج وسط جاده خورده
اون عقبی هم که سرش شکسته بود و با دست جلوی خونش را میگرفت گفت:
انگار خودشه، همون ماشینه تصادف کرد!
همه هورا کشیدن ولی راننده گفت:
سرجاتون روی زمین بشینید!
با اصرار زیاد دیده بانی عقب را عوض کردن و از عقب داد زدن
یک ماشین داره به سرعت میاد!
اتوبوس یک دفعه چراغش را روشن کرد و وسط جاده را گرفت و به سرعت میرفت و ماشین عقبی به آن رسید و با بوق و چراغ میخواست سبقت بگیره، یک ماشین بزرگ و تیره رنگ بود
بذارید رد بشه شاید به ما کاری نداشته باشه!
اتوبوس میخواست کنار بکشه که از چند نفر دیده بان عقب، یکی داد زد:
راه بهش نده از همینهاست! یک چیز مشکوک تو ماشینشون میبینم!
اتوبوس مارپیچ وسط جاده حرکت میکرد ، راننده گفت:
اون عقبی ها مراقب خودتون باشید که زن پیر کنار راننده داد زد اونجا بپیچ!
وای با اون سرعت زیاد یک پیچ بزرگ از جلوی جاده سر در آورده بود و اتوبوس با حالتی دیوانه وارپیچید و سر و صدای زیادی هم در اتوبوس پر شد
خیلی ترسناک بود، یک پیچ حدود نود درجه و بوی دود که تو اتوبوس پیچیده شد و ماشین همون وسط جاده موند
توی اتوبوس چند نفر بدجوری صدمه دیده بودن و ماشین پشت سر هم نتونسته بود بپیچه و خورده بود به یک درخت و داغون شده بود
یک عده رفتن تو جاده تا ماشینی با اتوبوس وسط جاده تصادف نکنه و یک عده هم سعی میکردن اتوبوس را هول بدن و از واز اون وضعیت خلاص کنن و یک عده هم میخواستن به ماشین تصادف کرده، کمک کنن که بدجوری مچاله شده بود، یک عده هم به سمت رودخونه تا آب بیارن و جاده هم در آرامش و سکوت هوای گرگ و میش اول صبح، فرو رفته بود
برچسبها:
اتوبوسی به سمت دموکراسی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه
اتوبوسی به سمت دموکراسی (8)
نخیر این اتوبوس خیال راه افتادن نداشت و امیدوارم که کسی نپرسه این ملت چی میخورن و کجا میرن توالت که اوهوم! ما کارهای مهمتری داریم، البته اتوبوس جای خوبی ایستاده بود و فعلاٌ تصمیم به حرکت هم نداشت و از این گذشته فکر نکنید قضیه سکس و طرح ایران جدید با دموکراسی که در قسمت قبلی اشاره ای شد به این راحتی ها حل میشه .که این قصه سر دراز دارد....
نزدیکای صبح بود که با اون همه هیاهو همه ولو شدن و وقتی تیغ آفتاب بربدنهای کوفته از شادی و دعوا تابیدن گرفت، همه به داخل اتوبوس پناه برده و پرده ها را کشیدن و بی سرو صدا خوابیدن
بعد ازظهر بود که به درجلوی اتوبوس میکوبیدن
چیه؟ چه خبره؟
در را باز کردن
اتوبوس دموکراسی جن دیده که درها را قفل کرده؟
نه بابا دموکراسی خوابیده! بیدارش نکنید حوصله جنگ و دعوا را دیگه نداریم
شما دیگه کی هستید؟
ما را بگو گفتیم، هر چی که خبره توهمینجاست کلی راه را دنبالتون آمدیم
دو نفر از هموطنان بودن که دنبال اتوبوس با پای پیاده اومده بودن و قیافه هاشون دیدن داشت، هم خسته و هم حال گرفته، انگار بدجوری پشیمون شده بودن و درست در مقابل اینکه عده ای از اتوبوس پیاده شده وغیب میشدن
همه بیدار بشید! مهمون داریم
یک هورای دسته جمعی و باز کردن پرده ها کافی بود که حال این جماعت هم جا بیاد، عده ای هم تا چشماشون را باز کردن به انکیزیسیون ذهنی با خودشون پرداختن که " اینا کی هستن و چطور فکر میکنن، وضعمون باهاشون بدتر نشه؟"
یک عده به جون در عقب افتادن و اونم که تا حالا بسته بود باز شد و دوباره فعالیت درون و بیرون اتوبوس آغاز شد و بعد از مدتی یکی از جلوی در اتوبوس داد زد:
تا نیم ساعت دیگه جلسه را ادامه میدیم
آهای دستور جلسه چیه؟
خب بنظرتون چی باشه؟
همه موافقید هنوز هم سکس باشه؟
سوت و کف و مسخره بازی از یک عده ولی یکی گفت:
نه دیگه بسه زیاد بشه رو دل میکنید!
خودتون را کشتید!
آفتاب داشت غیب میشد که جلسه شروع شد و یکی گفت:
خب خانمها و آقایون محترم، ما داریم اینجا بنوعی زندگی میکنیم ولی زندگی آسونی هم نیست پس بایستی نتیجه ای داشته باشه
حالا از دعواهاش که بگذریم که نمک زندگی هستن، زیاد هم بد نمیگذره
آره راست میگه، یکی از کارهایی که حکومت ملاها تو ایران کرد این بود که مردم ایران را از هم جدا کرد، یعنی هم شادی ها را در اجتماع ممنوع کرد و به خلوت و درون خونه ها فرستاد و هم دامنه رفتار ضد قانون را زیاد کرد تا همه از همدیگه بترسن و حتی جاسوس هم باشن
درود! راست میگه و وقتی هم شادی از بین بره، تب پول و عقده جریان پیدا میکنه و فاصله ها را بیشتر میکنه
خب به همین علته که حتی تو این شرایط سخت و بلاتکلیفی باز خیلی بد نمیگذره، چون ماها همدیگه را پیدا کردیم!
صدای کف و تشویق، فضای دلنشینی درست کرد و لبخند رضایت بر لبان گروه تازه وارد هم نقش بسته بود
یکی از مذهبی ها گفت: پس بچه های خوبی باشیم تا این همبستگیمون، حفظ بشه
یعنی دیگه ما ننوشیم و نرقصیم؟ پس ما این همبستگی را نمیخوایم
بابا جون! شما گندش را در آوردید، چرا همه حرفهای این مذهبی ها را مثل تیغ برداشت میکنید؟
نه که نیستن
نه که خود شما تیغ نیستید
پیش از اینکه این دعواهای بی سرانجام الکی راه بیفته بیایید یک خرده از فرهنگ حرف بزنیم
آره راست میگه فرهنگ چیه؟
هر که یک چیزی گفت و همون فرد عاقل مذهبی اینگونه جمع بندی کرد:
مجموعه اعتقادات، رفتار و گفتار مشترک بین یک قوم که بطور تاریخی در یک منطقه زندگی میکنن، را میشه فرهنگ نامید
پس موضوع زبان چی میشه؟ زبان مشترک، باعث ایجاد فرهنگ نمیشه؟
خب تو ایران خیلی هم زبان مشترک باعث فرهنگ مشترک نشده
ولی بالاخره که شده، بدون زبان مشترک شاید فرهنگ مشترکی هم شکل نگیره و بایستی حتماٌ روش تاکید بشه
درست میگه اگه تاکید نشه، مهمترین اصل مشترک بین قومها شاید از بین بره، چون ما یک تیکه زمین روی کره خاکی داریم به اسم ایران که دستخوش تغییرات زیادی هم در تاریخ شده و اونچه در این قطعه زمین باعث نزدیکی بین قومهای مختلف با هم شده، همون زبان مشترکشون هست
فکر کنم زیاد هم اینطور نباشه، الان زبان افغانستان و ازبکستان با ایران مشترکه ولی اونها جزو ایران نیستن
البته اونها هم کم و بیش فرهنگی مشابه با ما دارن و جزو ایران هم بودن
موضوع داشت پیچیده میشد ویک عده هم خسته شدن تا به این نتیجه برسن که تعریف فرهنگ به این سادگی ها هم نیست و یک نفر از تازه واردها گفت:
باشه اصلاٌ مهم نیست که تعریف فرهنگ چیه، اینکه شما چی میخواید از این موضوع برداشت کنید مهمه
بعد از کمی سکوت یک نفر گفت:
موضوع اینه که برای بند اول دموکراسی بیان شد بایستی اجبارهای اجتماعی مذهب از اون گرفته بشه تا به امری شخصی و روحانی تبدیل بشه و مذهبی ها هم به جای بگیر و ببند نظامی و فیزیکی، به تبلیغات شخصی بپردازن و تا اینجاش خوب بود تا اینکه یک شب در اینجا بساط به قول معروف عیش و نوش به پا شد و دعوای بدی هم راه افتاد و بعدش قرار شد بگیر و ببند مذهب، صرفاٌ در قالب امر و تهی فرهنگی باشه و بعد هم قوانینی برای حفظ تعادل و از بین رفن خشونت بین مخالفین تدوین بشه که هم حافظ حقوق انسانی باشه و هم حافظ باورهای عمومی و فرهنگ جامعه و اینطور شد که به باز تعریف فرهنگ رسیدیم
بگو جنگ و دعواهای خیلی بدی بحاطر یک بوسه شروع شد
این فرهنگ ایرانی همینه دیگه هم تاریخ مصرف گذشته هست و هم خیلی پر مدعاست
دوباره شلوغ پلوغ شد
ای بابا بیکارید شما هم حالا تو جمع همدیگه را نبوسید
شمایید که خیلی کارها را به خلوت میفرستید که معمولاٌ تو این فرهنگ، چون همه چیز تو اجتماعه، خلوت هم زیاد پیدا نمیشه
حالا نشه که نشه، مگه تحفه هست؟
اشتباه شما همینه بوسه بین یک زوج، اگر جریان داشته باشه بهترین وسیله ارتباط دلهای آنهاست و اگر جریان نداشته باشه صرفاٌ یکی از اعمال سکسیه
صبر کن تو بسیاری از جوامع بوسیدن در اجتماع رایج نیست، حتی بسیاری از خانواده ها در کشورهای آزاد هم اینرا در شان رفتار اجتماعی نمیدونن، پس ما این زبون دل را تو جامعه نمیخوایم و چه خوبه که نداریم
راست میگه! الان تو بسیاری از فیلمها که بوسه وجود داره حتی شبکه های خارجی هم سانسور میکنن و اگه یک فیلم بدون سانسور بوسه وجود داشته باشه ما تو خونواده رومون نمیکنه نگاش کنیم و همه سرمون را پایین میندازیم
بسه دیگه کم دلمون را آب کنید!
هر و هر و مسخره بازی و همین مثل یک زنگ تفریح بود
خب نتیجه؟
نتیجه اینکه ما بوسه در اجتماع نمیخواهیم
و همچنان به سانسور فیلمها هم اقدام میکنیم، چرا به جای اینکه این فرهنگ پر افاده و عقب مونده را اصلاح کنیم، یک سره بایستی تیغ به اینور و اونور بکشیم؟
اولاٌ ما فرهنگ خودمون را دوست داریم و لازم نیست اصلاحش بکنیم و ثانیاٌ مگه یک شب و دو شب و با دو تا کلام حرف میشه چیزی که قرنها تو کله ما فرو رفته راعوض کنیم؟
ما با نسل جوونی سرو کار داریم که بسیاری چیزها را خودش بهتر میفهمه و با بچه هایی که در این دوران بزرگ میشن و قراره با قانونهای فردای ما زندگی کنن، مبادا چارتا چیز مزخرف به خوردشون بدیم؟
که چی؟
که اینکه بایستی ما یک پنجره واقعی و صحیح به آینده باز کنیم نه با افکار عوضی و مصنوعی زندگی را به آدمها حروم کنیم
چیه خودنون میبرید و میدوزید؟ کی این صلاحیت را به شما داده؟ چه بهتر با این همه افکار سطجی و ضد فرهنگی شما برای خودتون حرف بزنید و کاری به کسی نداشته باشید
آزه چارتا بچه سوسول آمدن با مترهای بی اصالت خودشون میخوان ارزشهای ما را اندازه بگیرن، برید کنار بذارید باد بیاد! سر به تن پنجرتون هم نموند
همه صلوات بفرسیتد تا دعوا نشده از این بحث بیخود خلاص بشیم
وضعیت خیلی زود در این اتوبوس، عصبی و آشفته میشد و البته این طبیعی بود چون در مورد بوسه صحبت جریان داشت و کار ساده ای نبود و صد البته این صحبتها نتیجه مشخصی هم در بر نداشت به جز اینکه اصول مورد قبول افراد را که به شکل سنتی و فکر نکرده، بر رویشان پافشاری میکردن به صحبت و تفکر میکشوند و کم کم شاید به نتیجه میرسوند
خب بیخود بحث مهم فرهنگ را به این وادی بی نتیجه فرستادید
اتفاقاٌ بیخود نبود، همین حد عملی جامعه را در مقابل فرهنگ مورد پذیرش نشون میداد
که چی؟
که فرهنگ درست مثل دینمون میمونه در مقابل تغییر به شدت محافظه کارانه برخورد میکنه و با برچسب زدن که اینطوری بده و اونطوری فاسده، خودش را خلاص میکنه، حد دموکراسی برای این فرهنگ و دین که قردیت را زیاد درک نمیکنه و همش جامعه را نگاه میکنه کجاست؟
مدتی به سکوت گذشت تا اینکه یک مذهبی گفت:
بسم لله مثل اینکه جنگ تازه شروع شده، ما بلانسبت جمع بک گوهی خوردیم گفتیم دموکراسی، حالا تا چقدر بایستی جلو بریم تا از گه خوردن خلاص بشیم؟
بساط متلک گویی و داد و بیداد، ادامه پیدا کرد
عزیزم! خب ما کی بایستی از این گه خوردن در فرهنگ و دین استبدادی خلاص بشیم؟
بسه دیگه .... یک خرده عفت کلام داشته باشید!
بابا جمعش کنید با این عفت کلامتون، یکی از چیزهای دیگه فرهنگ همینه تا یکی یک ذره میخواد حرف باحال بزنه اونقده به تریج قبای فرهنگمون بر میخوره که بدترین انگها را بهش میزنن، عفت کلام کدومه دیگه؟ بذارید مردم راحت باشن، باحال باشن، حالا تو بحثهای رسمی درست ولی نه تو صحبتهای اجتماعی و حتی خونوادگی هم یکسره دست به سانسور بزنیم
استغفرالله! نگفتم معلوم نیست تا کجا بایستی پیش بریم؟ اینجا این همه خانوم نشسته، زشته از این حرفها میزنید
یکی دیگش هم همین، هی خانوم و آقا راه میندازید که چی؟ همه ما آدمیم داریم حرف میزنیم
خانومها بگن با این حرفها بهشون بر نمیخوره؟
یک عده خانم با ناراحتی دستشون را بالا گرفتن و یک عده دیگه از خانمها آنها را مسخره کردن و یکیشون گفت:
دستتون را پایین بندازید، بدبختا این فرهنگ با این حرمت الکی گذاشتن به زنها نمیخواد به اونها مقامی بده بلکه میخواد از اجتماع دورشون کنه، راست میگه اینقده زن و مرد نکنید، همه ما آدمید و زنها در همه جاهای اجتماع حضور دارن و اگه نمیخوایم دور زنها یک فضای الکی و مصنوعی فرا بگیره که هیچ کس باهاشون راحت نباشه و همه مجبور به فیلم بازی کردن جلوی زنها میشن و فیلم بازی کردن هم انرژی و حوصله میخواد و اینطوری میشه که زنها را بیرون میندازن
فریاد و تشویق و دست با هیجانی بیشتر نشون میده که خواسته یا نخواسته موضوع فرهنگ، حرف زیاد برای گفتن داره
نزدیکای صبح بود که با اون همه هیاهو همه ولو شدن و وقتی تیغ آفتاب بربدنهای کوفته از شادی و دعوا تابیدن گرفت، همه به داخل اتوبوس پناه برده و پرده ها را کشیدن و بی سرو صدا خوابیدن
بعد ازظهر بود که به درجلوی اتوبوس میکوبیدن
چیه؟ چه خبره؟
در را باز کردن
اتوبوس دموکراسی جن دیده که درها را قفل کرده؟
نه بابا دموکراسی خوابیده! بیدارش نکنید حوصله جنگ و دعوا را دیگه نداریم
شما دیگه کی هستید؟
ما را بگو گفتیم، هر چی که خبره توهمینجاست کلی راه را دنبالتون آمدیم
دو نفر از هموطنان بودن که دنبال اتوبوس با پای پیاده اومده بودن و قیافه هاشون دیدن داشت، هم خسته و هم حال گرفته، انگار بدجوری پشیمون شده بودن و درست در مقابل اینکه عده ای از اتوبوس پیاده شده وغیب میشدن
همه بیدار بشید! مهمون داریم
یک هورای دسته جمعی و باز کردن پرده ها کافی بود که حال این جماعت هم جا بیاد، عده ای هم تا چشماشون را باز کردن به انکیزیسیون ذهنی با خودشون پرداختن که " اینا کی هستن و چطور فکر میکنن، وضعمون باهاشون بدتر نشه؟"
یک عده به جون در عقب افتادن و اونم که تا حالا بسته بود باز شد و دوباره فعالیت درون و بیرون اتوبوس آغاز شد و بعد از مدتی یکی از جلوی در اتوبوس داد زد:
تا نیم ساعت دیگه جلسه را ادامه میدیم
آهای دستور جلسه چیه؟
خب بنظرتون چی باشه؟
همه موافقید هنوز هم سکس باشه؟
سوت و کف و مسخره بازی از یک عده ولی یکی گفت:
نه دیگه بسه زیاد بشه رو دل میکنید!
خودتون را کشتید!
آفتاب داشت غیب میشد که جلسه شروع شد و یکی گفت:
خب خانمها و آقایون محترم، ما داریم اینجا بنوعی زندگی میکنیم ولی زندگی آسونی هم نیست پس بایستی نتیجه ای داشته باشه
حالا از دعواهاش که بگذریم که نمک زندگی هستن، زیاد هم بد نمیگذره
آره راست میگه، یکی از کارهایی که حکومت ملاها تو ایران کرد این بود که مردم ایران را از هم جدا کرد، یعنی هم شادی ها را در اجتماع ممنوع کرد و به خلوت و درون خونه ها فرستاد و هم دامنه رفتار ضد قانون را زیاد کرد تا همه از همدیگه بترسن و حتی جاسوس هم باشن
درود! راست میگه و وقتی هم شادی از بین بره، تب پول و عقده جریان پیدا میکنه و فاصله ها را بیشتر میکنه
خب به همین علته که حتی تو این شرایط سخت و بلاتکلیفی باز خیلی بد نمیگذره، چون ماها همدیگه را پیدا کردیم!
صدای کف و تشویق، فضای دلنشینی درست کرد و لبخند رضایت بر لبان گروه تازه وارد هم نقش بسته بود
یکی از مذهبی ها گفت: پس بچه های خوبی باشیم تا این همبستگیمون، حفظ بشه
یعنی دیگه ما ننوشیم و نرقصیم؟ پس ما این همبستگی را نمیخوایم
بابا جون! شما گندش را در آوردید، چرا همه حرفهای این مذهبی ها را مثل تیغ برداشت میکنید؟
نه که نیستن
نه که خود شما تیغ نیستید
پیش از اینکه این دعواهای بی سرانجام الکی راه بیفته بیایید یک خرده از فرهنگ حرف بزنیم
آره راست میگه فرهنگ چیه؟
هر که یک چیزی گفت و همون فرد عاقل مذهبی اینگونه جمع بندی کرد:
مجموعه اعتقادات، رفتار و گفتار مشترک بین یک قوم که بطور تاریخی در یک منطقه زندگی میکنن، را میشه فرهنگ نامید
پس موضوع زبان چی میشه؟ زبان مشترک، باعث ایجاد فرهنگ نمیشه؟
خب تو ایران خیلی هم زبان مشترک باعث فرهنگ مشترک نشده
ولی بالاخره که شده، بدون زبان مشترک شاید فرهنگ مشترکی هم شکل نگیره و بایستی حتماٌ روش تاکید بشه
درست میگه اگه تاکید نشه، مهمترین اصل مشترک بین قومها شاید از بین بره، چون ما یک تیکه زمین روی کره خاکی داریم به اسم ایران که دستخوش تغییرات زیادی هم در تاریخ شده و اونچه در این قطعه زمین باعث نزدیکی بین قومهای مختلف با هم شده، همون زبان مشترکشون هست
فکر کنم زیاد هم اینطور نباشه، الان زبان افغانستان و ازبکستان با ایران مشترکه ولی اونها جزو ایران نیستن
البته اونها هم کم و بیش فرهنگی مشابه با ما دارن و جزو ایران هم بودن
موضوع داشت پیچیده میشد ویک عده هم خسته شدن تا به این نتیجه برسن که تعریف فرهنگ به این سادگی ها هم نیست و یک نفر از تازه واردها گفت:
باشه اصلاٌ مهم نیست که تعریف فرهنگ چیه، اینکه شما چی میخواید از این موضوع برداشت کنید مهمه
بعد از کمی سکوت یک نفر گفت:
موضوع اینه که برای بند اول دموکراسی بیان شد بایستی اجبارهای اجتماعی مذهب از اون گرفته بشه تا به امری شخصی و روحانی تبدیل بشه و مذهبی ها هم به جای بگیر و ببند نظامی و فیزیکی، به تبلیغات شخصی بپردازن و تا اینجاش خوب بود تا اینکه یک شب در اینجا بساط به قول معروف عیش و نوش به پا شد و دعوای بدی هم راه افتاد و بعدش قرار شد بگیر و ببند مذهب، صرفاٌ در قالب امر و تهی فرهنگی باشه و بعد هم قوانینی برای حفظ تعادل و از بین رفن خشونت بین مخالفین تدوین بشه که هم حافظ حقوق انسانی باشه و هم حافظ باورهای عمومی و فرهنگ جامعه و اینطور شد که به باز تعریف فرهنگ رسیدیم
بگو جنگ و دعواهای خیلی بدی بحاطر یک بوسه شروع شد
این فرهنگ ایرانی همینه دیگه هم تاریخ مصرف گذشته هست و هم خیلی پر مدعاست
دوباره شلوغ پلوغ شد
ای بابا بیکارید شما هم حالا تو جمع همدیگه را نبوسید
شمایید که خیلی کارها را به خلوت میفرستید که معمولاٌ تو این فرهنگ، چون همه چیز تو اجتماعه، خلوت هم زیاد پیدا نمیشه
حالا نشه که نشه، مگه تحفه هست؟
اشتباه شما همینه بوسه بین یک زوج، اگر جریان داشته باشه بهترین وسیله ارتباط دلهای آنهاست و اگر جریان نداشته باشه صرفاٌ یکی از اعمال سکسیه
صبر کن تو بسیاری از جوامع بوسیدن در اجتماع رایج نیست، حتی بسیاری از خانواده ها در کشورهای آزاد هم اینرا در شان رفتار اجتماعی نمیدونن، پس ما این زبون دل را تو جامعه نمیخوایم و چه خوبه که نداریم
راست میگه! الان تو بسیاری از فیلمها که بوسه وجود داره حتی شبکه های خارجی هم سانسور میکنن و اگه یک فیلم بدون سانسور بوسه وجود داشته باشه ما تو خونواده رومون نمیکنه نگاش کنیم و همه سرمون را پایین میندازیم
بسه دیگه کم دلمون را آب کنید!
هر و هر و مسخره بازی و همین مثل یک زنگ تفریح بود
خب نتیجه؟
نتیجه اینکه ما بوسه در اجتماع نمیخواهیم
و همچنان به سانسور فیلمها هم اقدام میکنیم، چرا به جای اینکه این فرهنگ پر افاده و عقب مونده را اصلاح کنیم، یک سره بایستی تیغ به اینور و اونور بکشیم؟
اولاٌ ما فرهنگ خودمون را دوست داریم و لازم نیست اصلاحش بکنیم و ثانیاٌ مگه یک شب و دو شب و با دو تا کلام حرف میشه چیزی که قرنها تو کله ما فرو رفته راعوض کنیم؟
ما با نسل جوونی سرو کار داریم که بسیاری چیزها را خودش بهتر میفهمه و با بچه هایی که در این دوران بزرگ میشن و قراره با قانونهای فردای ما زندگی کنن، مبادا چارتا چیز مزخرف به خوردشون بدیم؟
که چی؟
که اینکه بایستی ما یک پنجره واقعی و صحیح به آینده باز کنیم نه با افکار عوضی و مصنوعی زندگی را به آدمها حروم کنیم
چیه خودنون میبرید و میدوزید؟ کی این صلاحیت را به شما داده؟ چه بهتر با این همه افکار سطجی و ضد فرهنگی شما برای خودتون حرف بزنید و کاری به کسی نداشته باشید
آزه چارتا بچه سوسول آمدن با مترهای بی اصالت خودشون میخوان ارزشهای ما را اندازه بگیرن، برید کنار بذارید باد بیاد! سر به تن پنجرتون هم نموند
همه صلوات بفرسیتد تا دعوا نشده از این بحث بیخود خلاص بشیم
وضعیت خیلی زود در این اتوبوس، عصبی و آشفته میشد و البته این طبیعی بود چون در مورد بوسه صحبت جریان داشت و کار ساده ای نبود و صد البته این صحبتها نتیجه مشخصی هم در بر نداشت به جز اینکه اصول مورد قبول افراد را که به شکل سنتی و فکر نکرده، بر رویشان پافشاری میکردن به صحبت و تفکر میکشوند و کم کم شاید به نتیجه میرسوند
خب بیخود بحث مهم فرهنگ را به این وادی بی نتیجه فرستادید
اتفاقاٌ بیخود نبود، همین حد عملی جامعه را در مقابل فرهنگ مورد پذیرش نشون میداد
که چی؟
که فرهنگ درست مثل دینمون میمونه در مقابل تغییر به شدت محافظه کارانه برخورد میکنه و با برچسب زدن که اینطوری بده و اونطوری فاسده، خودش را خلاص میکنه، حد دموکراسی برای این فرهنگ و دین که قردیت را زیاد درک نمیکنه و همش جامعه را نگاه میکنه کجاست؟
مدتی به سکوت گذشت تا اینکه یک مذهبی گفت:
بسم لله مثل اینکه جنگ تازه شروع شده، ما بلانسبت جمع بک گوهی خوردیم گفتیم دموکراسی، حالا تا چقدر بایستی جلو بریم تا از گه خوردن خلاص بشیم؟
بساط متلک گویی و داد و بیداد، ادامه پیدا کرد
عزیزم! خب ما کی بایستی از این گه خوردن در فرهنگ و دین استبدادی خلاص بشیم؟
بسه دیگه .... یک خرده عفت کلام داشته باشید!
بابا جمعش کنید با این عفت کلامتون، یکی از چیزهای دیگه فرهنگ همینه تا یکی یک ذره میخواد حرف باحال بزنه اونقده به تریج قبای فرهنگمون بر میخوره که بدترین انگها را بهش میزنن، عفت کلام کدومه دیگه؟ بذارید مردم راحت باشن، باحال باشن، حالا تو بحثهای رسمی درست ولی نه تو صحبتهای اجتماعی و حتی خونوادگی هم یکسره دست به سانسور بزنیم
استغفرالله! نگفتم معلوم نیست تا کجا بایستی پیش بریم؟ اینجا این همه خانوم نشسته، زشته از این حرفها میزنید
یکی دیگش هم همین، هی خانوم و آقا راه میندازید که چی؟ همه ما آدمیم داریم حرف میزنیم
خانومها بگن با این حرفها بهشون بر نمیخوره؟
یک عده خانم با ناراحتی دستشون را بالا گرفتن و یک عده دیگه از خانمها آنها را مسخره کردن و یکیشون گفت:
دستتون را پایین بندازید، بدبختا این فرهنگ با این حرمت الکی گذاشتن به زنها نمیخواد به اونها مقامی بده بلکه میخواد از اجتماع دورشون کنه، راست میگه اینقده زن و مرد نکنید، همه ما آدمید و زنها در همه جاهای اجتماع حضور دارن و اگه نمیخوایم دور زنها یک فضای الکی و مصنوعی فرا بگیره که هیچ کس باهاشون راحت نباشه و همه مجبور به فیلم بازی کردن جلوی زنها میشن و فیلم بازی کردن هم انرژی و حوصله میخواد و اینطوری میشه که زنها را بیرون میندازن
فریاد و تشویق و دست با هیجانی بیشتر نشون میده که خواسته یا نخواسته موضوع فرهنگ، حرف زیاد برای گفتن داره
برچسبها:
اتوبوسی به سمت دموکراسی (8)
اتوبوسی به سمت دموکراسی (7)
به سلامتی
چیرز
اللهم صل الا محمد و آل محمد
آره اتوبوس دموکراسی میخواست اینبار راه بیفته و یک عده هم به افتخارش، مینوشیدن و عده ای هم صلوات میفرستادن و این همان چیزی بود که ایران نیاز داشت تا گروه های مختلف بشینن و به روش خودشون برای دموکراسی، جشن بگیرن
البته یک عده از این صلواتها هم برای سلامتی دموکراسی گفته نشد، بلکه به شدت عصبی و در مخالفت افرادی که الکل میخوردن و پناه آوردن به خدایشان از شر شیطان رجیم فرستاده شد، به همین خاطر هم برخی از مخالفین مذهب با روغن داغ بیشتری به سلامتی هم مینوشیدن
"کله گرمها" یک آهنگ قردار گذاشتن و از بلندگوهای اتوبوس پخش میشد و وسط اتوبوس هم به قر دادن مشغول شدن
"کله شعاری ها" هم خیلی عصبی شلوغ بازی میکردن و میخواستن جلوشون را بگیرن ولی اونقدر تب شادی گرم بود که حریف نشدن
حاج آقا تو چرا دیگه؟ این اعمال کریه و کفر را چرا تماشا میکنی؟ پاشو تا از اتوبوس بیرون بندازیمشون!
ما همینطوری بزرگ شدیم تو طالبان که نبودیم
و حاج آقا در حالیکه بغل دستی را تشویق به دست زدن میکرد گفت:
نگاه کن این ناقلا چقدر قشنگ میرقصه، دمش گرم
بلند شد و داد زد دم همتون گرم!
که فریاد تشویق بلند شد ولی یک عده عصبانی میخواستن از اتوبوس ایستاده و در باز پیاده بشن که پشیمون شدن و رفتن ته اتوبوس و با هم شروع به حرف زدن کردن و مدتی بعد یک پارچه مثل پرده کشیدن و اون عقب شروع به خوندن مسائل مذهبی کردن
یک نفر که ته اتوبوس خوابش برده بود، دیگه با این همه شلوغی بیدار شد و هاج و واج و با ترس به بقیه نگاه میکرد و شاید فکر میکرد مرده و اینها هم نکیر و منکر هستن، مدتی با منگی گذشت و چند تا هم صلوات فرستاد تا به هوای رفتن دستشویی، شروع به فرار کرد و به وسط اتوبوس رسید و با همون منگی مجبورش کردن که قر بده، همینطور با قر، رفت جلو تا از در اتوبوس پایین اومد و نفسی کشید و روی زمین ولو شد
چی شده مگه؟
هیچی ما خوابمون برده بود که توی طالبان بیدار شدیم و بعدش به هپروتی ها رسیدیم
اون بیرون هم قاه قاه خنده بلند شد و هر که یک چیزی میگفت
میگم با این وضع این اتوبوس دموکراسی راه نیفته بهتره
آره راه بیفته که خطرناکه
اتوبوس شلوغ تر شد، طوری که حتی اون تهی ها هم دووم نیاوردن و پرده خود را جمع کردن و از ماشین پیاده شدن
و عده ای هم که بیرون بودن، به داخل رفت و آمد میکردن، نیمه های شب وضع داخل اتوبوس، برای مذهبی های دو آتیشه به شدت بدتر به نظر میرسید و اونها رفتن و دست دو تا زن و مرد را گرفتن و کشون کشون به بیرون آوردن و انگار بدشون نمیومد نمایشی از دادگاه های اسلامی برپا کنن و به این ترتیب دعوایی راه افتاده بود که صداش، کل بیابون را گرفته بود
هر که یک چیزی میگفت وانگار تو این قضیه طرفدار مذهبی ها هم بیشتر شده بود و یک عده بودن که هم رقصیده بودن و هم دست زده بودن و وقتی پای سکس به وسط رسیده بود از چند ساعت قبل خود پشیمان شده بودن
به شما چه؟ مگه قرار نبود شما اجبار بوجود نیارید؟
ما قرنها زحمت نکشیدیم که حداقل ظاهر کشورمون را با این آزادیهای حیوانی به این شکل در بیاریم
هی حیوان حیوان نکن! حیوون شمایید که همتون عقب مونده اید
تازه تو سکس هم دست همه را از پشت بستید
ولی در انظار عمومی کار خلاف عفت نمیکنیم
و تحمل هم نمیکنیم
یک عده بلند صلوات فرستادن و عده ای هم پس از کلنجار رفتن با هم، بالاخره از اتوبوس جدا شده و با قدمهای استوار رفتن
مگه ما چیکار میکردیم؟ داشتیم همدیگه را میبوسیدیم
استغفرالله! دهنت را میبندی یا برات ببندیم؟
چیکارشون دارید؟ شما مملکت درست کردید برامون مثلاٌ؟ یک مشت روانی و عقده ای جنسی تو مملکت دارن راه میرن
همون شما بهتره برید تو غربتون زندگی کنید چیکار به این کشور دارید؟
خاک برسرتون که فقط شعار میدید، من میگم اینقدر به خودتون افتخار میکنید چه غلطی کردید؟ چیکار کردید؟
همین که حیوونها را بستیم تا هر غلطی نکنن، بزرگترین کاره
ولش کن بابا این فقط شعار میده، خودتون که از حیوون هم بدترید ولی آزادید تو این مملکت تصمیم بگیرید و هر غلطی میخواید بکنید، بسه دیگه! حال و روز این مملکت معلومه
خفه شو وگرنه.....
تو خفه شو ما دیگه اجازه این عربده کشی ها را به تو نمیدیم
دوباره جنجال به کتک کاری رسید ولی قبل از اینکه خیلی شلوغ بشه جلوی جمعیت عصبانی گرفته شد و همان فرد مذهبی عاقل گفت:
اینکه من از نبود اجبار مذهبی صحبت کردم، ربطی به فرهنگ ما ایرانی ها نداره و بایستی حد فرهنگ خودمون را حفظ کنیم تا بتونیم از شر خشونت از هر دو طرف در امان باشیم
یک نفر از مخالفین گفت:
یعنی چی حد فرهنگ؟ از حالا به بعد میخواید اجبارهای مذهبتون را به اسم فرهنگ بر ما حقنه کنید؟
یکی دیگه از مخالفین مذهب گفت:
مقصود اجبار مذهبی میتونه نباشه، همین که در مورد فرهنگ، نهاد دین کاره ای نباشه و به قانون سپرده بشه کافیه، یعنی بایستی براساس حقوق انسانها و فرهنگ رایج در کشور قوانینی تدوین بشن که بتونن کنترلی در جامعه ایجاد کنن
یعنی شما میخواید این جنگ و دعوا را به جایی مثل مجلس بفرستید؟ خب چه فرقی میکنه، اینجا براش صحبت کنیم بهتر نیست تا حداقل برای خودمون به نتیجه ای برسیم؟
راست میگه، صحبت کنیم بهتره، اینکه تفاوت قانون با نهادهای دینی چی میتونه باشه؟
مهمترین فرقش اینه که مجری قانون مشخصه که کی بایستی باشه و هرکسی خودسرانه نمیتونه دست به بگیرو ببند بزنه، میتونه شکایت بکنه و در دادگاه های صالح رسیدگی بشه
مذهبی عاقل:
اینطوری بهتره چون، با قانون میشه از فرهنگ، دفاع کرد تا خشونت بسط پیدا نکنه
ولی همین فرهنگ، فرهنگ ...باعث مشکلات زیادی میشه که از لحاظ روانی - جنسی به شدت در عمق جامعه جریان داره، زمانه عوض شده و از بلوغ تا ازدواج، نزدیک به دو دهه از بهترین عمر جنسی یک جوون، فاصله افتاده
تازه ازدواجهای صرفاٌ برطرف کننده نیاز جنسی هم جوابگوی یک انسان امروزی نیستن
آزه دیگه ... این حرفها را میزنید تا راه غرب را برای کشور عزیزمون باز کنید، غربزده ها!
چه ربطی داره؟ اصلاٌ به غرب و شرق ربطی نداره، کی میگه فرهنگ دوران مدرن مال غربه که ما به عنوان شرقی باهاش مخالفت کنیم؟ حتی دشمنی کنیم تا شرقمون را حفظ کنیم؟ بسیاری از رفتاری که در جامعه مثلاٌ غربی میبینید بعد از دوران مدرن به فرهنگ تبدیل شده و وقتی قرار شد عقل نقاد، در همین کشور هم تصمیم گیرنده باشه، ناگذیر تو برخی مسائل ما درست بایستی به همونجا برسیم، پس جنگ شرق و غرب راه نندازید تا بتونیم مشکلات بسیار مهم مملکتمون را حل کنیم
چنان مدرن،مردن میکنه انگار مدینه فاضله افلاطونه، بابا خودشون هم تو مدرن موندن و هر روز دوست دارن ازش فاصله بگیرن
تو چیش موندن؟ تو این موندن که جوامع آروم و باثباتی دارن و در تب و تاب جنگهای داخلی و خارجی نمیسوزن؟ تو این موندن که حقوق انسانی بهتر از سایرافکار و اعتقادات، رعایت میشه؟ تو این موندن که آزادی بیان ندارن و اجازه مخالفت با اندیشه های مدرنشون را ندارن؟ چی چی میگی بابا؟ ما همینها را هم داشته باشیم خیلی خیلی عالیه و میتونیم به سمت آینده پیش بریم و اشکالات را هم برطرف کنیم، کم از این شعارهای پوچ حکومت آخوندی تحویلمون بدید!
آزه یک کمی به خودمون نگاه کنیم که چی داریم اینقده ذوق قد و بالای خودمون را میکنیم
اگه نگید اینم شعاره، انگار این دفعه دیگه دست اجبار مردمی از ایران را در کنار هم نشونده بود تا مشکلات فراوون موجود و در پیش رو را با گفتگو حل کنن
چیرز
اللهم صل الا محمد و آل محمد
آره اتوبوس دموکراسی میخواست اینبار راه بیفته و یک عده هم به افتخارش، مینوشیدن و عده ای هم صلوات میفرستادن و این همان چیزی بود که ایران نیاز داشت تا گروه های مختلف بشینن و به روش خودشون برای دموکراسی، جشن بگیرن
البته یک عده از این صلواتها هم برای سلامتی دموکراسی گفته نشد، بلکه به شدت عصبی و در مخالفت افرادی که الکل میخوردن و پناه آوردن به خدایشان از شر شیطان رجیم فرستاده شد، به همین خاطر هم برخی از مخالفین مذهب با روغن داغ بیشتری به سلامتی هم مینوشیدن
"کله گرمها" یک آهنگ قردار گذاشتن و از بلندگوهای اتوبوس پخش میشد و وسط اتوبوس هم به قر دادن مشغول شدن
"کله شعاری ها" هم خیلی عصبی شلوغ بازی میکردن و میخواستن جلوشون را بگیرن ولی اونقدر تب شادی گرم بود که حریف نشدن
حاج آقا تو چرا دیگه؟ این اعمال کریه و کفر را چرا تماشا میکنی؟ پاشو تا از اتوبوس بیرون بندازیمشون!
ما همینطوری بزرگ شدیم تو طالبان که نبودیم
و حاج آقا در حالیکه بغل دستی را تشویق به دست زدن میکرد گفت:
نگاه کن این ناقلا چقدر قشنگ میرقصه، دمش گرم
بلند شد و داد زد دم همتون گرم!
که فریاد تشویق بلند شد ولی یک عده عصبانی میخواستن از اتوبوس ایستاده و در باز پیاده بشن که پشیمون شدن و رفتن ته اتوبوس و با هم شروع به حرف زدن کردن و مدتی بعد یک پارچه مثل پرده کشیدن و اون عقب شروع به خوندن مسائل مذهبی کردن
یک نفر که ته اتوبوس خوابش برده بود، دیگه با این همه شلوغی بیدار شد و هاج و واج و با ترس به بقیه نگاه میکرد و شاید فکر میکرد مرده و اینها هم نکیر و منکر هستن، مدتی با منگی گذشت و چند تا هم صلوات فرستاد تا به هوای رفتن دستشویی، شروع به فرار کرد و به وسط اتوبوس رسید و با همون منگی مجبورش کردن که قر بده، همینطور با قر، رفت جلو تا از در اتوبوس پایین اومد و نفسی کشید و روی زمین ولو شد
چی شده مگه؟
هیچی ما خوابمون برده بود که توی طالبان بیدار شدیم و بعدش به هپروتی ها رسیدیم
اون بیرون هم قاه قاه خنده بلند شد و هر که یک چیزی میگفت
میگم با این وضع این اتوبوس دموکراسی راه نیفته بهتره
آره راه بیفته که خطرناکه
اتوبوس شلوغ تر شد، طوری که حتی اون تهی ها هم دووم نیاوردن و پرده خود را جمع کردن و از ماشین پیاده شدن
و عده ای هم که بیرون بودن، به داخل رفت و آمد میکردن، نیمه های شب وضع داخل اتوبوس، برای مذهبی های دو آتیشه به شدت بدتر به نظر میرسید و اونها رفتن و دست دو تا زن و مرد را گرفتن و کشون کشون به بیرون آوردن و انگار بدشون نمیومد نمایشی از دادگاه های اسلامی برپا کنن و به این ترتیب دعوایی راه افتاده بود که صداش، کل بیابون را گرفته بود
هر که یک چیزی میگفت وانگار تو این قضیه طرفدار مذهبی ها هم بیشتر شده بود و یک عده بودن که هم رقصیده بودن و هم دست زده بودن و وقتی پای سکس به وسط رسیده بود از چند ساعت قبل خود پشیمان شده بودن
به شما چه؟ مگه قرار نبود شما اجبار بوجود نیارید؟
ما قرنها زحمت نکشیدیم که حداقل ظاهر کشورمون را با این آزادیهای حیوانی به این شکل در بیاریم
هی حیوان حیوان نکن! حیوون شمایید که همتون عقب مونده اید
تازه تو سکس هم دست همه را از پشت بستید
ولی در انظار عمومی کار خلاف عفت نمیکنیم
و تحمل هم نمیکنیم
یک عده بلند صلوات فرستادن و عده ای هم پس از کلنجار رفتن با هم، بالاخره از اتوبوس جدا شده و با قدمهای استوار رفتن
مگه ما چیکار میکردیم؟ داشتیم همدیگه را میبوسیدیم
استغفرالله! دهنت را میبندی یا برات ببندیم؟
چیکارشون دارید؟ شما مملکت درست کردید برامون مثلاٌ؟ یک مشت روانی و عقده ای جنسی تو مملکت دارن راه میرن
همون شما بهتره برید تو غربتون زندگی کنید چیکار به این کشور دارید؟
خاک برسرتون که فقط شعار میدید، من میگم اینقدر به خودتون افتخار میکنید چه غلطی کردید؟ چیکار کردید؟
همین که حیوونها را بستیم تا هر غلطی نکنن، بزرگترین کاره
ولش کن بابا این فقط شعار میده، خودتون که از حیوون هم بدترید ولی آزادید تو این مملکت تصمیم بگیرید و هر غلطی میخواید بکنید، بسه دیگه! حال و روز این مملکت معلومه
خفه شو وگرنه.....
تو خفه شو ما دیگه اجازه این عربده کشی ها را به تو نمیدیم
دوباره جنجال به کتک کاری رسید ولی قبل از اینکه خیلی شلوغ بشه جلوی جمعیت عصبانی گرفته شد و همان فرد مذهبی عاقل گفت:
اینکه من از نبود اجبار مذهبی صحبت کردم، ربطی به فرهنگ ما ایرانی ها نداره و بایستی حد فرهنگ خودمون را حفظ کنیم تا بتونیم از شر خشونت از هر دو طرف در امان باشیم
یک نفر از مخالفین گفت:
یعنی چی حد فرهنگ؟ از حالا به بعد میخواید اجبارهای مذهبتون را به اسم فرهنگ بر ما حقنه کنید؟
یکی دیگه از مخالفین مذهب گفت:
مقصود اجبار مذهبی میتونه نباشه، همین که در مورد فرهنگ، نهاد دین کاره ای نباشه و به قانون سپرده بشه کافیه، یعنی بایستی براساس حقوق انسانها و فرهنگ رایج در کشور قوانینی تدوین بشن که بتونن کنترلی در جامعه ایجاد کنن
یعنی شما میخواید این جنگ و دعوا را به جایی مثل مجلس بفرستید؟ خب چه فرقی میکنه، اینجا براش صحبت کنیم بهتر نیست تا حداقل برای خودمون به نتیجه ای برسیم؟
راست میگه، صحبت کنیم بهتره، اینکه تفاوت قانون با نهادهای دینی چی میتونه باشه؟
مهمترین فرقش اینه که مجری قانون مشخصه که کی بایستی باشه و هرکسی خودسرانه نمیتونه دست به بگیرو ببند بزنه، میتونه شکایت بکنه و در دادگاه های صالح رسیدگی بشه
مذهبی عاقل:
اینطوری بهتره چون، با قانون میشه از فرهنگ، دفاع کرد تا خشونت بسط پیدا نکنه
ولی همین فرهنگ، فرهنگ ...باعث مشکلات زیادی میشه که از لحاظ روانی - جنسی به شدت در عمق جامعه جریان داره، زمانه عوض شده و از بلوغ تا ازدواج، نزدیک به دو دهه از بهترین عمر جنسی یک جوون، فاصله افتاده
تازه ازدواجهای صرفاٌ برطرف کننده نیاز جنسی هم جوابگوی یک انسان امروزی نیستن
آزه دیگه ... این حرفها را میزنید تا راه غرب را برای کشور عزیزمون باز کنید، غربزده ها!
چه ربطی داره؟ اصلاٌ به غرب و شرق ربطی نداره، کی میگه فرهنگ دوران مدرن مال غربه که ما به عنوان شرقی باهاش مخالفت کنیم؟ حتی دشمنی کنیم تا شرقمون را حفظ کنیم؟ بسیاری از رفتاری که در جامعه مثلاٌ غربی میبینید بعد از دوران مدرن به فرهنگ تبدیل شده و وقتی قرار شد عقل نقاد، در همین کشور هم تصمیم گیرنده باشه، ناگذیر تو برخی مسائل ما درست بایستی به همونجا برسیم، پس جنگ شرق و غرب راه نندازید تا بتونیم مشکلات بسیار مهم مملکتمون را حل کنیم
چنان مدرن،مردن میکنه انگار مدینه فاضله افلاطونه، بابا خودشون هم تو مدرن موندن و هر روز دوست دارن ازش فاصله بگیرن
تو چیش موندن؟ تو این موندن که جوامع آروم و باثباتی دارن و در تب و تاب جنگهای داخلی و خارجی نمیسوزن؟ تو این موندن که حقوق انسانی بهتر از سایرافکار و اعتقادات، رعایت میشه؟ تو این موندن که آزادی بیان ندارن و اجازه مخالفت با اندیشه های مدرنشون را ندارن؟ چی چی میگی بابا؟ ما همینها را هم داشته باشیم خیلی خیلی عالیه و میتونیم به سمت آینده پیش بریم و اشکالات را هم برطرف کنیم، کم از این شعارهای پوچ حکومت آخوندی تحویلمون بدید!
آزه یک کمی به خودمون نگاه کنیم که چی داریم اینقده ذوق قد و بالای خودمون را میکنیم
اگه نگید اینم شعاره، انگار این دفعه دیگه دست اجبار مردمی از ایران را در کنار هم نشونده بود تا مشکلات فراوون موجود و در پیش رو را با گفتگو حل کنن
برچسبها:
اتوبوسی به سوی دموکراسی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
اتوبوسی به سمت دموکراسی (6)
خب اینبار اتوبوس دموکراسی ایستاده بود ولی بخوبی داشت حرکت میکرد
با ازبین رفتن تندروی های خشونت بار، خط تمایز بین دو گروه کمتر شد و میدان جنگ هم به عرصه فعالیت جهت حفظ همدلی تبدیل شد
هر کس گروه گروه یا دو تا دوتا با مخالفینش در جایی نشسته بود و سعی میکرد راهی برای فرهنگ مسالمت جویانه در هر دو طرف پیدا کنه و به این ترتیب ایده جدا شدن دو بخش مذهبی و غیر مذهبی که حتماٌ باعث جنگهای بعدی میشد هم از بین رفت
در یک گفتگوی عمومی بین همه یک نفر گفت که:
خب ما بایستی قوانینی پیدا کنیم که به بهترین نحو قادر باشن بین گروه های مختلف، همزیستی بوجود بیاره و هیچ اکثریت و رایی هم نتونه اونها را از بین ببره تا دائم دچار نابسامانی و هرج و مرج و جنگ و ستیز نباشیم
درسته این قوانین، همان قوانین دموکراتیک هستن که راز زندگی مسالمت آمیز امروز و فردا و رشد و تعالی هستن
پس برای تدوین این قوانین مهمترین اصلی که بایستی رعایت بشه همون سکولاریسمه، یعنی به هیچ وجه نبایستی نهادهای حکومتی را با نهادهای مذهبی در هم آمیخت ولی از آنجا که دین اسلام یک دین اجتماعی و حتی سیاسیه و از شروع پیدایش همیشه با حکومت کردن تداخل داشته و بسیاری از آیین آن اجتماعی و سیاسی هستن پس در این مورد بایستی چه کرد؟
سکوت بر اتوبوس حاکم شد، این همون سوال روشنی بود که از اول همه اشخاص از پاسخ دادن؛ طفره میرفتن ولی تا پاسخ هم پیدا نمیکرد، راهی به گذار دموکراسی نبود
خب درسته که بسیاری از اعتقادات ما در شکل حکومت کردن قادر به تحقق هستن ولی از آنجا که ما خودمان هم به دموکراسی اعتقاد داریم و میدانیم بدون آن در دام دیکتاتوری های فاسد دین و مملکت سوز میفتیم، پس بایستی تعادلی در اعتقادات خود و دنیای آزاد بوجود بیاریم که :
1- مهمترین بند تعادل این میتونه باشه که مذهب را از هر گونه دگم نگری و اجبار خلاصش کنیم به عبارت دیگه ما اگه به حقانیت اعتقاد خود ایمان داریم بایستی، آزادی را در برابر آن هم بگذاریم و بجای ضرب و زور به کارهای فرهنگی و تبلیغات و روحانی و معنوی بپردازیم
یکی از مذهبی های متعصب داد زد:
آی منافق، خود فروش و کافر
و در میون همهمه، او را مجبور به سکوت کردن
البته من حتی نمیگم که دهان اینها را بدوزیم و آنها هم بایستی در بیان خود در حد قانون آزاد باشن و با تبلیغات بایستی شنونده ها را عاقل کرد که دیگر به سمت گذشته نزدیک پر از تحقیر برگشت نکنیم
بسیاری برای این مذهبی عاقل کف زدن و به این ترتیب راهی به سمت روحانی تر شدن اعتقادات و خصوصی شدن آنها پیدا میشد تا بتواند دامن اجبارهای اجتماعی را رها کند
پس از چندی سکوت متفکرانه یکی از مخالفین مذهب گفت:
پس اگر مذهبیون قادر باشن این تعادل را رعایت کنن و اجبارهای مذهبی را در جامعه رها کنن، غیر مذهبی ها بایستی از این آزادی به دست آمده مسئولانه استفاده کنن
عده ای کف میزدن و عده ای هم مخالفت
مسئولانه یعنی چی؟ یعنی سلیقه که خودش دیکتاتوری بوجود میاره
این نمیشه که ما بکشیم عقب و شما هم همونقدر بیایید جلو
باز هم غوغایی بلند شده بود و انگار کسی هم دوست نداشت که ساکت بشه، پس از دقیقه ها جار و جنجال همان فرد مخالف مذهب همه را به سکوت دعوت کرد:
اینکه میگم مسئولانه، یعنی انسانی و این سلیقه ای نیست خیلی مشخص میشه مصادیقی براش تعیین کرد مثلاٌ:
ما بایستی برای رشد و تعالی فرهنگمون از آزادی استفاده کنیم به همین خاطر کلیه مخالفتهای غیر مذهبی بایستی در این چارچوب و در مکانهای کاملاٌ مشخصی عرضه بشن، البته تو دنیای امروز، نمیشه برای چیزی چارچوبی قائل شد و بسیار گسترده شده ولی تا در مکانهای مشخص و تحت نظارتهای درست مطالبی نشر پیدا نکنن طرف مقابل نبایستی دست به مقابله رسمی بزنه و تنها میتونه از مجاری رسمی مقابل بخواد که به اون مطالب توجه کنه و یا جلوی انتشار را بگیره یا در چارچوب خود منتشر کنه، البته اینرا بگم که اگر اسلام هم به یک دین اعتقادات شخصی و روحانی تبدیل بشه و از اجبارهای اجتماعی فاصله بگیره بسیاری از مخالفتها، کمرنگ میشن
باز هم همهمه شد و شخص مذهبی گفت:
به هر شکل هر دو گروه مطمئن باشن ما چاره ای جز تدوین این بند دموکراتیک نداریم
بسیاری دوباره کف زدن
با ازبین رفتن تندروی های خشونت بار، خط تمایز بین دو گروه کمتر شد و میدان جنگ هم به عرصه فعالیت جهت حفظ همدلی تبدیل شد
هر کس گروه گروه یا دو تا دوتا با مخالفینش در جایی نشسته بود و سعی میکرد راهی برای فرهنگ مسالمت جویانه در هر دو طرف پیدا کنه و به این ترتیب ایده جدا شدن دو بخش مذهبی و غیر مذهبی که حتماٌ باعث جنگهای بعدی میشد هم از بین رفت
در یک گفتگوی عمومی بین همه یک نفر گفت که:
خب ما بایستی قوانینی پیدا کنیم که به بهترین نحو قادر باشن بین گروه های مختلف، همزیستی بوجود بیاره و هیچ اکثریت و رایی هم نتونه اونها را از بین ببره تا دائم دچار نابسامانی و هرج و مرج و جنگ و ستیز نباشیم
درسته این قوانین، همان قوانین دموکراتیک هستن که راز زندگی مسالمت آمیز امروز و فردا و رشد و تعالی هستن
پس برای تدوین این قوانین مهمترین اصلی که بایستی رعایت بشه همون سکولاریسمه، یعنی به هیچ وجه نبایستی نهادهای حکومتی را با نهادهای مذهبی در هم آمیخت ولی از آنجا که دین اسلام یک دین اجتماعی و حتی سیاسیه و از شروع پیدایش همیشه با حکومت کردن تداخل داشته و بسیاری از آیین آن اجتماعی و سیاسی هستن پس در این مورد بایستی چه کرد؟
سکوت بر اتوبوس حاکم شد، این همون سوال روشنی بود که از اول همه اشخاص از پاسخ دادن؛ طفره میرفتن ولی تا پاسخ هم پیدا نمیکرد، راهی به گذار دموکراسی نبود
خب درسته که بسیاری از اعتقادات ما در شکل حکومت کردن قادر به تحقق هستن ولی از آنجا که ما خودمان هم به دموکراسی اعتقاد داریم و میدانیم بدون آن در دام دیکتاتوری های فاسد دین و مملکت سوز میفتیم، پس بایستی تعادلی در اعتقادات خود و دنیای آزاد بوجود بیاریم که :
1- مهمترین بند تعادل این میتونه باشه که مذهب را از هر گونه دگم نگری و اجبار خلاصش کنیم به عبارت دیگه ما اگه به حقانیت اعتقاد خود ایمان داریم بایستی، آزادی را در برابر آن هم بگذاریم و بجای ضرب و زور به کارهای فرهنگی و تبلیغات و روحانی و معنوی بپردازیم
یکی از مذهبی های متعصب داد زد:
آی منافق، خود فروش و کافر
و در میون همهمه، او را مجبور به سکوت کردن
البته من حتی نمیگم که دهان اینها را بدوزیم و آنها هم بایستی در بیان خود در حد قانون آزاد باشن و با تبلیغات بایستی شنونده ها را عاقل کرد که دیگر به سمت گذشته نزدیک پر از تحقیر برگشت نکنیم
بسیاری برای این مذهبی عاقل کف زدن و به این ترتیب راهی به سمت روحانی تر شدن اعتقادات و خصوصی شدن آنها پیدا میشد تا بتواند دامن اجبارهای اجتماعی را رها کند
پس از چندی سکوت متفکرانه یکی از مخالفین مذهب گفت:
پس اگر مذهبیون قادر باشن این تعادل را رعایت کنن و اجبارهای مذهبی را در جامعه رها کنن، غیر مذهبی ها بایستی از این آزادی به دست آمده مسئولانه استفاده کنن
عده ای کف میزدن و عده ای هم مخالفت
مسئولانه یعنی چی؟ یعنی سلیقه که خودش دیکتاتوری بوجود میاره
این نمیشه که ما بکشیم عقب و شما هم همونقدر بیایید جلو
باز هم غوغایی بلند شده بود و انگار کسی هم دوست نداشت که ساکت بشه، پس از دقیقه ها جار و جنجال همان فرد مخالف مذهب همه را به سکوت دعوت کرد:
اینکه میگم مسئولانه، یعنی انسانی و این سلیقه ای نیست خیلی مشخص میشه مصادیقی براش تعیین کرد مثلاٌ:
ما بایستی برای رشد و تعالی فرهنگمون از آزادی استفاده کنیم به همین خاطر کلیه مخالفتهای غیر مذهبی بایستی در این چارچوب و در مکانهای کاملاٌ مشخصی عرضه بشن، البته تو دنیای امروز، نمیشه برای چیزی چارچوبی قائل شد و بسیار گسترده شده ولی تا در مکانهای مشخص و تحت نظارتهای درست مطالبی نشر پیدا نکنن طرف مقابل نبایستی دست به مقابله رسمی بزنه و تنها میتونه از مجاری رسمی مقابل بخواد که به اون مطالب توجه کنه و یا جلوی انتشار را بگیره یا در چارچوب خود منتشر کنه، البته اینرا بگم که اگر اسلام هم به یک دین اعتقادات شخصی و روحانی تبدیل بشه و از اجبارهای اجتماعی فاصله بگیره بسیاری از مخالفتها، کمرنگ میشن
باز هم همهمه شد و شخص مذهبی گفت:
به هر شکل هر دو گروه مطمئن باشن ما چاره ای جز تدوین این بند دموکراتیک نداریم
بسیاری دوباره کف زدن
برچسبها:
اتوبوسی به سوی دموکراسی
اتوبوسی به سمت دموکراسی (5)
هه هه هه، اینبار اتوبوس دموکراسی کاملاٌ ایستاده به حرکت افتاده بود، چون میخواست فضایی برای گفتگو و برای پیدا کردن راه حل با توجه به تجربه های درد آور گذشته، بوجود بیاد و این مهمترین بند برای آغازتنفس در فرهنگ دموکراسی بود که نوعی تمایل عمومی برای ساختن نه تخریب کردن میتونست باشه ولی کار به این سادگی ها نبود چون بغض گذشته باز هم تنش در رفتار و گفتار آنها بوجود آورد و تندروهای دو گروه متمایزفعلی، شروع به خط کش گذاری بین خود کردن و همچنان بر موارد احتلاف خود دمیدن و هر کدام، بخشهایی از اتوبوس را در دست گرفتن و شروع به تبلیغات و تکفیرگروه مقابل کردن و این با حس قهرمان یازی های برخی و تشویق هم گروهی ها، فضای مناسبی بوجود نیاورده بود
هی ببینید! این افراطیه را صدا کردم بیاد تا حسابی خیطش کنیم
خب تو میگی که ازدواج محمدتون با دختر 7 ساله برادر خوندش در جهت تحکیم مبانی اسلام بود یا مبانی سکسی خودش؟
خفه شو! شما ها را تا ول میکنن میچسبید به همین موضوعات عوام فریبانه، اسلام این همه آیین های انسان سازی داره چون شعورتون نمیرسه میرید به سراغ این موضوعات پیچیده
نکنه میخوای بگی در این امر پیچیده خداتون، محمد را هر شب جوون میکرد تا واقعاٌ به صغیر و کبیر رحم نکنه؟
تا کور شود هر آن که نتواند دید
پس چرا اینقدر میگید که سکس از مصادیق هواهای نفسانیه و بده و ....
صحبت به اینجاها که رسید یک عده از خانمها پیاده شدن ولی یک دختر در گروه غیر مذهبی ها بدون اهمیت تو این بحثها شرکت میکرد
خنده و هرو کرو تمسخر اطرافیان، غائله را داغ تر میکرد به جز یک عده از دو طرف که با تاسف از اتوبوس پیاده شدن
برای تو که معتقد به سکس حیوانی هستی این حرفها را زده نه برای حضرت محمد صلوات الله علیه که در حین ازدواج شرعی با رعایت عدالت خودشون را هم از شر هواهای نفسانی خلاص میکردن که در واقع عبادت میکردن
دوباره خنده در فضای اتوبوس
یعنی هم سکس و هم عبادت؟ البته در دین شما که حمله میکرده وشوهرو بچه های یکی را میکشته و همون شب هم زنها را مثل غنیمت تقسیم میکرده تا با قاتل خانواده خود همخوابی داشته باشه، سکس و عبادت یکیه
راست میگی همین خمینی هم میگفت حفظ نظام واجب ترین واجبه حالا به هر قیمتی که شد، خدا هم به محمد و قومش هر باجی تونست داد تا اسلام پابرجا بشه و از بین نره
اینطوری ها هم که میگید نیست شما با جهل، شبهه افکنی میکنید
خب درستش اینه که بگیم چون محمد با سلاح خدا، بر دشمنانش پیروز میشد، زن اونها هم ازخداشون بود هر چه زودتر، زیر محمد و دار و دستش بخوابن، تا رستگار بشن
خنده یک عده از ته دل و بغض و نفرت عده ای دیگه، عین آتیش زیرخاکستر بود
کم اینقدر لجن بحث کنید، زشته! اینا مال قدیما بوده که تازه همین دینها، خیلی مسائل را اصلاح میکرد
اون قدیمها چه ربطی به آخرین دین داره که میخواد تا آخردنیا برای مردم تصمیم بگیره؟ یعنی برای زندگی لجن گذشته بایستی به هزاران و میلیونها سال بعد هم گند زد..؟
خدا راه راست را به شما معرفی کرده به قدیم و جدید ربطی نداره، میخواید پند گیرید، میخواید خلاف
خب همینطوری فکر میکنی که قوم محمدتون به همه خواهر و مادر وحتی مردامون آلت مقدس را فرو کرده ن که اینطوری ول کنش هم نیستید
لجن آشغال! جنده، خواهر و مادر بعضی ها هستن که زیرغربی ها خوابیدن که امیال حیوانی آنها را ارضا کنن
خدای ما اونقدر بزرگه که هر که میخواد باهاش مخالفت بکنه اینطوری اراجیف میبافه، بدبخت! حرفهای تو مثل وز وزمگس هم نیست
مذهبی ها با این جمله صلوات فرستادن و این ها همینطوری ادامه میدادن
چه ربطی داره تا اسم قومتون را میاریم، پاچه غرب و شرق را میگیرید؟ نکنه تاوان اینکه اینقدر بدبخت شدیم که زیر غرب و شرق خوابیدیم و دائم به ما تجاوزآَشکارو پنهان میکنن را ما باید بدیم؟
تو ایرانی آبگوشت خور اگه ولت کنن فکر میکنی خدای روی زمین هستی ولی هیچ پخی هم نیستی، همون بهتر که ما عرب باشیم
کثافت! همینطوری فکر کردید که ایران را به لجن کشوندید و دست هم برنمیدارید
کثافت تویی و جد و آباد کافرت که وجود بی هویتت موجب شرمه و بایستی نسلت را از زمین برداشت با اون زبون نکبتت
آره قاتل مقدس، تروریست!
دیگه همه کم آوردن و جنگ راه افتاد و هر چی که در این اتوبوس ریسیده شده بود پنبه کرد
مدتی بعد که تندروهای دو طرف کم آوردن، عاقلها سعی کردن دو نفر شروع کننده دعوا و بقیه را که حسابی خسته شده بودن را منزوی کنن و با هم قرار گذاشتن که به جای بحث و حرفهای کلی، فقط در چارچوب دموکراسی به شکل موردی و موضوعی با هم گفتگو کنن و هر گونه دامن زدن به تعصبات طرفین را محدود بکنن تا جوانه های فرهنگ مسالمت جویانه، شروع به رشد کند
هی ببینید! این افراطیه را صدا کردم بیاد تا حسابی خیطش کنیم
خب تو میگی که ازدواج محمدتون با دختر 7 ساله برادر خوندش در جهت تحکیم مبانی اسلام بود یا مبانی سکسی خودش؟
خفه شو! شما ها را تا ول میکنن میچسبید به همین موضوعات عوام فریبانه، اسلام این همه آیین های انسان سازی داره چون شعورتون نمیرسه میرید به سراغ این موضوعات پیچیده
نکنه میخوای بگی در این امر پیچیده خداتون، محمد را هر شب جوون میکرد تا واقعاٌ به صغیر و کبیر رحم نکنه؟
تا کور شود هر آن که نتواند دید
پس چرا اینقدر میگید که سکس از مصادیق هواهای نفسانیه و بده و ....
صحبت به اینجاها که رسید یک عده از خانمها پیاده شدن ولی یک دختر در گروه غیر مذهبی ها بدون اهمیت تو این بحثها شرکت میکرد
خنده و هرو کرو تمسخر اطرافیان، غائله را داغ تر میکرد به جز یک عده از دو طرف که با تاسف از اتوبوس پیاده شدن
برای تو که معتقد به سکس حیوانی هستی این حرفها را زده نه برای حضرت محمد صلوات الله علیه که در حین ازدواج شرعی با رعایت عدالت خودشون را هم از شر هواهای نفسانی خلاص میکردن که در واقع عبادت میکردن
دوباره خنده در فضای اتوبوس
یعنی هم سکس و هم عبادت؟ البته در دین شما که حمله میکرده وشوهرو بچه های یکی را میکشته و همون شب هم زنها را مثل غنیمت تقسیم میکرده تا با قاتل خانواده خود همخوابی داشته باشه، سکس و عبادت یکیه
راست میگی همین خمینی هم میگفت حفظ نظام واجب ترین واجبه حالا به هر قیمتی که شد، خدا هم به محمد و قومش هر باجی تونست داد تا اسلام پابرجا بشه و از بین نره
اینطوری ها هم که میگید نیست شما با جهل، شبهه افکنی میکنید
خب درستش اینه که بگیم چون محمد با سلاح خدا، بر دشمنانش پیروز میشد، زن اونها هم ازخداشون بود هر چه زودتر، زیر محمد و دار و دستش بخوابن، تا رستگار بشن
خنده یک عده از ته دل و بغض و نفرت عده ای دیگه، عین آتیش زیرخاکستر بود
کم اینقدر لجن بحث کنید، زشته! اینا مال قدیما بوده که تازه همین دینها، خیلی مسائل را اصلاح میکرد
اون قدیمها چه ربطی به آخرین دین داره که میخواد تا آخردنیا برای مردم تصمیم بگیره؟ یعنی برای زندگی لجن گذشته بایستی به هزاران و میلیونها سال بعد هم گند زد..؟
خدا راه راست را به شما معرفی کرده به قدیم و جدید ربطی نداره، میخواید پند گیرید، میخواید خلاف
خب همینطوری فکر میکنی که قوم محمدتون به همه خواهر و مادر وحتی مردامون آلت مقدس را فرو کرده ن که اینطوری ول کنش هم نیستید
لجن آشغال! جنده، خواهر و مادر بعضی ها هستن که زیرغربی ها خوابیدن که امیال حیوانی آنها را ارضا کنن
خدای ما اونقدر بزرگه که هر که میخواد باهاش مخالفت بکنه اینطوری اراجیف میبافه، بدبخت! حرفهای تو مثل وز وزمگس هم نیست
مذهبی ها با این جمله صلوات فرستادن و این ها همینطوری ادامه میدادن
چه ربطی داره تا اسم قومتون را میاریم، پاچه غرب و شرق را میگیرید؟ نکنه تاوان اینکه اینقدر بدبخت شدیم که زیر غرب و شرق خوابیدیم و دائم به ما تجاوزآَشکارو پنهان میکنن را ما باید بدیم؟
تو ایرانی آبگوشت خور اگه ولت کنن فکر میکنی خدای روی زمین هستی ولی هیچ پخی هم نیستی، همون بهتر که ما عرب باشیم
کثافت! همینطوری فکر کردید که ایران را به لجن کشوندید و دست هم برنمیدارید
کثافت تویی و جد و آباد کافرت که وجود بی هویتت موجب شرمه و بایستی نسلت را از زمین برداشت با اون زبون نکبتت
آره قاتل مقدس، تروریست!
دیگه همه کم آوردن و جنگ راه افتاد و هر چی که در این اتوبوس ریسیده شده بود پنبه کرد
مدتی بعد که تندروهای دو طرف کم آوردن، عاقلها سعی کردن دو نفر شروع کننده دعوا و بقیه را که حسابی خسته شده بودن را منزوی کنن و با هم قرار گذاشتن که به جای بحث و حرفهای کلی، فقط در چارچوب دموکراسی به شکل موردی و موضوعی با هم گفتگو کنن و هر گونه دامن زدن به تعصبات طرفین را محدود بکنن تا جوانه های فرهنگ مسالمت جویانه، شروع به رشد کند
برچسبها:
اتوبوسی به سوی دموکراسی (5)
اتوبوسی به سمت دموکراسی (4)
اتوبوسی به سمت دموکراسی (1)
اینبار اتوبوس دموکراسی میرفت ولی اصلاٌ بوی خوبی از حرکتش نمیومد
چون بالاخره تکلیف این اتوبوس پرازهرج و مرج روشن شده بود، راننده کله شق عده ای را برای خودش مامور ساخته بود تا کسی مخالفت موثری نتونه بکنه، عده ای را بیرون کرده و مسافر سوار میکرد و پول در میاورد، تو هر چی رستوران آشغال بین راهی بود، زد و بند میکرد و مفت میخورد و میچرید و پولش را بقیه میدادن
آزادی، گرفته شده بود و یک عده که از این وضعیت، شکمشون را سیر میکردن، مراقب بقیه بودن، اتوبوس پر از غریبه میشد و خالی میشد و هیچ کس دیگری را نمیشناخت و الفتی برقرار نمیشد
بله دوباره دیکتاتوری ساخته شده بود و ولی هم مذهب رعایت میشد و هم تا حدی عرق و ورق و موسیقی به این ترتیب این دیکتاتوری هم جلوی زیاده روی اسلامی ها را میگرفت و هم جلوی ضد مذهبها را
اتوبوس میرفت و حس خفقان وضعی پیش آورد که نه مذهبی از وضعیت راضی بود و نه غیر مذهبی، فقط گردانندگان اتوبوس با زور و سرکوب به راهشون ادامه میدادن و برای بدست آوردن پول بیشتر همینطور میچرخیدن، گاهی جمعیت خیلی زیاد را به زور سوار میکردن، گاهی مال و حیوون
دوباره این مردم، مرده های نداده جون، دوباره نکبت و دوباره نیاز به انقلابی دیگر برای مردمی که همیشه در خون جنگ وتباهی وانقلاب بایستی سرکنن و رنگ آرامش را نبینن
در دیکتاتوری فضا از آنچه که هست هم کوچیکتر میشه چون سرکوب وترس در همه جا رخنه کرده و نشاط و حرکت و محبت بین افراد را از بین میبره وای که تازه درون یک اتوبوس هم باشه بعضی ها هر جا که میتونستن فرار میکردن، برخی هم با چیزهای الکی و مواد مخدر خود را سرگرم میکردن ولی از ترس پیاده هم نمیشدن، برخی که مخالف وضع بودن هم به بدترین وضع از ماشین بیرون انداخته شدن
میکروفون، یکسره تبلیغ راننده و وضع موجود را میکرد و ملت تازه سوار شده و خود فروخته صلوات میفرستادن
اتوبوس رفت و رفت تا در یک ناکجا ناآباد ایستاد و مردم سرخورده وفرسوده هرچی منتظر شدن راه نیفتاد و از راننده و عواملش خبری نبود
معلوم هست چه خبره؟
بله در مدت دو هفته، اتوبوس خراب و فرسوده شده بود و دیکتاتورهای عوضی هم سقوط، نکردن، هر چه تونستن دزدیدن و رها کردن و رفتن
دوباره رایحه آزادی دراتوبوس پیچید وعده ای که مونده بودن به تکاپو افتادن ولی از اتوبوس چیز زیادی باقی نمونده بود
آنها دنبال راه افتادن اتوبوس دموکراسی بودن و با رفتن و خرید کردن و آوردن یک تعمیرگاه سیار، سعی داشتن مشکلات مهمش را حل کنن، ولی بیش از مشکلات فنی این اتوبوس، مشکل ماهیتی ومفهومی داشت وبه جایی نمیرسید و اصولاٌ دیکتاتوری در وضعیت پیچیده اش، حاکم میشد
یک نفر بلند شد و گفت:
خب مشکلات فنی اتوبوس به زودی حل میشه ولی ما میخوایم چیکار کنیم تا دوباره به مشکل برنخوریم؟
ای بدبختی هی! دوباره کاسه ی چه کنم، تو دستمونه!
آره دیگه بایستی سوراخش کنیم و بندازیم گردنمون تا همه بشناسنمون
یک خانم گفت:
دست بردارید! اوه ... مگه چکار میخوایم بکنیم دوباره؟
با این فرهنگی که داریم هیچ غلطی هم نمیتونیم بکنیم
بله مشکلات اتوبوس حل شد ولی راه نیفتاد که نیفتاد و مسافرانش همچنان تو بدبختی و نا امیدی دعوا میکردن، نفراول هم جزو افراد سرکوب و پیاده شده بود
یک نفر گفت:
صبر کنید! ما نمیخواستیم جای خاصی بریم و این اتوبوس به سمت دموکراسی نمیرفت بلکه قرار بود خودش اتوبوس دموکراسی باشه
خب که چی؟
دوباره که چی که چی نکنید بابا جون بذارید ببینیم چی میگه؟!
میگم ما بایستی فرهنگ دموکراسی و زندگی مسالمت آمیز را تو این اتوبوس بوجود بیاریم، ما بایستی با هم کنار بیاییم تا دیگه دیکتاتوری بوجود نیاد
عده ای شروع به دست زدن کردن
خب موضوع اینه که با این فرهنگ تمامت خواه ما قادر نیستیم به فرهنگ دموکراسی برسیم
یعنی چی؟ یعنی ما باید فقط دیکتاتوری داشته باشیم؟
نباید داشته باشیم ولی نتیجه این میشه
خب در فضای آزادی طبیعیه که هیچکدوم فرهنگ ما نمیخواد کم بیاره مگه تو سرش بزنن و آزاد نباشه
پس موضوع اول ما اینه که درعمل آزادی بهتره یا دیکتاتوری؟
معلومه! آزادی بهتره ولی نمیشه که بشه اصلاٌ بخش مهمی ازاعتقادات ما با آزادی مخالفه و در واقع بطور ناخودآگاه خودمون نمیخواهیمش، میکروب بی هوازی نمیتونه تو هوا زندگی کنه
این سلب آزادی و دیکتاتوری را دونسته یا ندونسته خود مذهبی ها، بهش معتقدن به همین خاطر هم اولین کاری که میکنن برای حفظ اعتقادات خودشون، آزادی را از بین میبرن
آمریکا که اولین دموکراسی را داره، خودش به شدت مذهبیه
اون فرق میکنه، چون مسیحیت، در واقع اعتقادی به حکومت نداره و فضایی برای اشخاصه نه جامعه
حالا میخوای بگی مسیحیت با اون مریم مقدس و عیسی را به جای خدا دونستنش از اسلام بهتره؟
از این بابت بهتره، چیه اعتقاده ما همش با حکومت و اجبار و دیکتاتوری اجتماعی مرتبط شده، تموم زندگی مذهبی محمد، با سیاست آمیخته بوده و تازه بدتر، جنگ و دعوای شیعیان با سنی ها بیشتر سر حکومته
ما معتقدیم که آزادی مقصد نهایی نیست بلکه حفظ و رعایت اعتقاد راه رستگاریه و برای همین هم زندگی میکنیم
این حرفها چیه؟ ما انگل پروری میکنیم و تو نکبت زندگی میکنیم تا به رستگاری برسیم؟
خب چیکار بایستی کرد وقتی اعتقادات به دموکراسی پایبند نیستن و بطورطبیعی به دیکتاتوری هایی تن میدن که خودشون هم قربانی میشن؟
بله! اینبار واقعاٌ دموکراسی راه افتاده بود چون افرادی بدون درگیری و جنجال، به گفتگو پرداخته بودن
اینبار اتوبوس دموکراسی میرفت ولی اصلاٌ بوی خوبی از حرکتش نمیومد
چون بالاخره تکلیف این اتوبوس پرازهرج و مرج روشن شده بود، راننده کله شق عده ای را برای خودش مامور ساخته بود تا کسی مخالفت موثری نتونه بکنه، عده ای را بیرون کرده و مسافر سوار میکرد و پول در میاورد، تو هر چی رستوران آشغال بین راهی بود، زد و بند میکرد و مفت میخورد و میچرید و پولش را بقیه میدادن
آزادی، گرفته شده بود و یک عده که از این وضعیت، شکمشون را سیر میکردن، مراقب بقیه بودن، اتوبوس پر از غریبه میشد و خالی میشد و هیچ کس دیگری را نمیشناخت و الفتی برقرار نمیشد
بله دوباره دیکتاتوری ساخته شده بود و ولی هم مذهب رعایت میشد و هم تا حدی عرق و ورق و موسیقی به این ترتیب این دیکتاتوری هم جلوی زیاده روی اسلامی ها را میگرفت و هم جلوی ضد مذهبها را
اتوبوس میرفت و حس خفقان وضعی پیش آورد که نه مذهبی از وضعیت راضی بود و نه غیر مذهبی، فقط گردانندگان اتوبوس با زور و سرکوب به راهشون ادامه میدادن و برای بدست آوردن پول بیشتر همینطور میچرخیدن، گاهی جمعیت خیلی زیاد را به زور سوار میکردن، گاهی مال و حیوون
دوباره این مردم، مرده های نداده جون، دوباره نکبت و دوباره نیاز به انقلابی دیگر برای مردمی که همیشه در خون جنگ وتباهی وانقلاب بایستی سرکنن و رنگ آرامش را نبینن
در دیکتاتوری فضا از آنچه که هست هم کوچیکتر میشه چون سرکوب وترس در همه جا رخنه کرده و نشاط و حرکت و محبت بین افراد را از بین میبره وای که تازه درون یک اتوبوس هم باشه بعضی ها هر جا که میتونستن فرار میکردن، برخی هم با چیزهای الکی و مواد مخدر خود را سرگرم میکردن ولی از ترس پیاده هم نمیشدن، برخی که مخالف وضع بودن هم به بدترین وضع از ماشین بیرون انداخته شدن
میکروفون، یکسره تبلیغ راننده و وضع موجود را میکرد و ملت تازه سوار شده و خود فروخته صلوات میفرستادن
اتوبوس رفت و رفت تا در یک ناکجا ناآباد ایستاد و مردم سرخورده وفرسوده هرچی منتظر شدن راه نیفتاد و از راننده و عواملش خبری نبود
معلوم هست چه خبره؟
بله در مدت دو هفته، اتوبوس خراب و فرسوده شده بود و دیکتاتورهای عوضی هم سقوط، نکردن، هر چه تونستن دزدیدن و رها کردن و رفتن
دوباره رایحه آزادی دراتوبوس پیچید وعده ای که مونده بودن به تکاپو افتادن ولی از اتوبوس چیز زیادی باقی نمونده بود
آنها دنبال راه افتادن اتوبوس دموکراسی بودن و با رفتن و خرید کردن و آوردن یک تعمیرگاه سیار، سعی داشتن مشکلات مهمش را حل کنن، ولی بیش از مشکلات فنی این اتوبوس، مشکل ماهیتی ومفهومی داشت وبه جایی نمیرسید و اصولاٌ دیکتاتوری در وضعیت پیچیده اش، حاکم میشد
یک نفر بلند شد و گفت:
خب مشکلات فنی اتوبوس به زودی حل میشه ولی ما میخوایم چیکار کنیم تا دوباره به مشکل برنخوریم؟
ای بدبختی هی! دوباره کاسه ی چه کنم، تو دستمونه!
آره دیگه بایستی سوراخش کنیم و بندازیم گردنمون تا همه بشناسنمون
یک خانم گفت:
دست بردارید! اوه ... مگه چکار میخوایم بکنیم دوباره؟
با این فرهنگی که داریم هیچ غلطی هم نمیتونیم بکنیم
بله مشکلات اتوبوس حل شد ولی راه نیفتاد که نیفتاد و مسافرانش همچنان تو بدبختی و نا امیدی دعوا میکردن، نفراول هم جزو افراد سرکوب و پیاده شده بود
یک نفر گفت:
صبر کنید! ما نمیخواستیم جای خاصی بریم و این اتوبوس به سمت دموکراسی نمیرفت بلکه قرار بود خودش اتوبوس دموکراسی باشه
خب که چی؟
دوباره که چی که چی نکنید بابا جون بذارید ببینیم چی میگه؟!
میگم ما بایستی فرهنگ دموکراسی و زندگی مسالمت آمیز را تو این اتوبوس بوجود بیاریم، ما بایستی با هم کنار بیاییم تا دیگه دیکتاتوری بوجود نیاد
عده ای شروع به دست زدن کردن
خب موضوع اینه که با این فرهنگ تمامت خواه ما قادر نیستیم به فرهنگ دموکراسی برسیم
یعنی چی؟ یعنی ما باید فقط دیکتاتوری داشته باشیم؟
نباید داشته باشیم ولی نتیجه این میشه
خب در فضای آزادی طبیعیه که هیچکدوم فرهنگ ما نمیخواد کم بیاره مگه تو سرش بزنن و آزاد نباشه
پس موضوع اول ما اینه که درعمل آزادی بهتره یا دیکتاتوری؟
معلومه! آزادی بهتره ولی نمیشه که بشه اصلاٌ بخش مهمی ازاعتقادات ما با آزادی مخالفه و در واقع بطور ناخودآگاه خودمون نمیخواهیمش، میکروب بی هوازی نمیتونه تو هوا زندگی کنه
این سلب آزادی و دیکتاتوری را دونسته یا ندونسته خود مذهبی ها، بهش معتقدن به همین خاطر هم اولین کاری که میکنن برای حفظ اعتقادات خودشون، آزادی را از بین میبرن
آمریکا که اولین دموکراسی را داره، خودش به شدت مذهبیه
اون فرق میکنه، چون مسیحیت، در واقع اعتقادی به حکومت نداره و فضایی برای اشخاصه نه جامعه
حالا میخوای بگی مسیحیت با اون مریم مقدس و عیسی را به جای خدا دونستنش از اسلام بهتره؟
از این بابت بهتره، چیه اعتقاده ما همش با حکومت و اجبار و دیکتاتوری اجتماعی مرتبط شده، تموم زندگی مذهبی محمد، با سیاست آمیخته بوده و تازه بدتر، جنگ و دعوای شیعیان با سنی ها بیشتر سر حکومته
ما معتقدیم که آزادی مقصد نهایی نیست بلکه حفظ و رعایت اعتقاد راه رستگاریه و برای همین هم زندگی میکنیم
این حرفها چیه؟ ما انگل پروری میکنیم و تو نکبت زندگی میکنیم تا به رستگاری برسیم؟
خب چیکار بایستی کرد وقتی اعتقادات به دموکراسی پایبند نیستن و بطورطبیعی به دیکتاتوری هایی تن میدن که خودشون هم قربانی میشن؟
بله! اینبار واقعاٌ دموکراسی راه افتاده بود چون افرادی بدون درگیری و جنجال، به گفتگو پرداخته بودن
برچسبها:
اتوبوسی به سوی دموکراسی (4)
اتوبوسی به سمت دموکراسی (3)
اتوبوسی به سمت دموکراسی (1)
خب اینبار دیگه اتوبوس دموکراسی حرکت کرده بود و همه خوشحال نشسته بودن و ازاینکه هوا عوض شده بود و از اون همهمه هم رهایی پیدا کرده بودن، راضی بودن، راننده اتوبوس با مهارت رانندگی میکرد تا اینکه یکی بهش گفت که سرپیچ بعدی نگه داره چون طبیعت سبزو خوبی داره
نه نمیشه ما تازه راه افتادیم بذار یه خرده بریم بعد یک جای دیگه می ایستم
مگه کجا میخوایم بریم که تازه و کهنه داشته باشه همینجا نگه دار دیگه!
نه من نگه نمی دارم برو بشین! تو که حالیت نیست اینجا شیب داره و ماشین از نفس میفته
طرف رفت نشست ولی یک کمی جلوتر اتوبوس ایستاد
برای چی ایستادی؟
اینا میگن ما میخوایم نماز بخونیم
میخوان نماز بخونن که بخونن به ما چه؟
ای بابا ما را با این مومنین و مومنات در نیندازید، من حوصله سنگ شدن را ندارم
سنگ شدن مال قدیما بود حالا هر که مخالفت کنه ترور میشه
به هر شکل من نگه داشتم هرکه بدش میاد خودش بیاد برونه
مگه شهرهرته خودش برونه ما باید بریم نماز بخونیم از همین اول بگیم ها ما سردینمون با کسی سازش نمیکنیم
نخیر شهرهرت همینه که شما عادت کردید همه جا به بقیه زور بگید، شما دینتون را نگه میداشتید و میموندید چرا سوار شدید؟
اون ملاهای احمق که دینداری نمیکردن، دین فروشی میکردن
راننده با خنده گفت:
حالا چرا مخالفت میکنید که ایستادیم؟ برید شاشتون را بکنید، نمازش را هم اینا میخونن
نخیر باید تو همین ماشین دموکراسی شاشید که هیچی نشده، دیکتاتوری توش راه افتاده!
راننده، عصبانی شد و یک مشت به سمت مخالف ایستادن، فرستاد و دعوا بالا گرفت
و یک عده هم به راننده گلاویز شدن و عده ای هم به موافقت با او، با بقیه گلاویز شدن
ولی چند نفر با زحمت زیاد، همه را ساکت کردن و نشوندن و یکیشون گفت:
اصلاٌ همون رای میگیریم که چیکار کنیم
نخیر! رای مای نداریم تو داری اصول دموکراسی را که آزادی وعدم تحمیل باشه را زیر پا میذاری با رای گیری که نمیشه دموکراسی را تعطیل کرد
اینبار کار بدجوری پیچیده و قاطی شده بود چون یکی دموکراسی را به رای اکثریت و یکی به حقوق دموکراتیک تعبیر میکرد
بهترین کار اینه که اتوبوس را دو شقه کنیم و هر که به راه خودش بره
نه صبر کن! قرار بود که راهی وجود نداشته باشه و از اون گذشته این حرف به معنای اینه که خودمون با دست خودمون، دموکراسی را از بین ببریم و بگیم، راهی برای زندگی مسالمت آمیز نیست
موضوع اینه که بعضی ها چون به آزادی اعتقادی ندارن لیاقت دموکراسی را ندارن
نخیر! تو ابرها زندگی میکنی، جامعه ما اکثراٌ دیندار هستن و دموکراسی دینی میتونه برای این مردم به درد بخوره
دموکراسی دینی؟ یعنی همین که هست؟
خیر این که دموکراسی نیست، یک استبدادی به تموم معنیه
خب پس چی؟
با جدا کردن دین از حکومت
نخیر! با پیاده کردن اسلام ناب
وای خدایا ما را بکش و از این چرت و پرتها خلاص کن، باز هم بحثهای بی نتیجه، من یکی که دیگه یک ذره حوصله ندارم
صبر کن ببینیم این میخواد بگه چطوری اسلام ناب با دموکراسی موافقه؟!
الان آخه جای این بحثهاست؟ به کی چی را میخوای ثابت کنی؟
من یکی که مذهبی هستم ولی میگم چون دیگه معصومین روی زمین نیستن پس اسلام ناب دیگه وجود نخواهد داشت
وای من دارم از این وضع خفه میشم
و با عصبانیت، مشتش را به شیشه کوبید، شیشه ترک برداشت و مشت او هم دیگه از زور درد باز نمیشد
شاگرد راننده، با عصبانیت آمد و یقه او را گرفت و به جلو هولش داد و از ماشین به بیرون پرتش کرد
او هم که بدجوری زمین، خورده بود، ناله و خنده، را با هم قاطی کرده بود، به زور بلند شد و از اتوبوس دور شد و از اینکه از این بحثهای بی نتیجه ی اعصاب خراب کن، خلاص شده بود، با آرامش به جاده ی مبهم لبخند میزد
وقتی حسابی هرج و مرج و خشونت داشت اتوبوس را واژگون میکرد، راننده اومد و میون تشویق عده زیادی، هر که دعوا میکرد را سرجاش نشوند و راه افتاد
خب اینبار دیگه اتوبوس دموکراسی حرکت کرده بود و همه خوشحال نشسته بودن و ازاینکه هوا عوض شده بود و از اون همهمه هم رهایی پیدا کرده بودن، راضی بودن، راننده اتوبوس با مهارت رانندگی میکرد تا اینکه یکی بهش گفت که سرپیچ بعدی نگه داره چون طبیعت سبزو خوبی داره
نه نمیشه ما تازه راه افتادیم بذار یه خرده بریم بعد یک جای دیگه می ایستم
مگه کجا میخوایم بریم که تازه و کهنه داشته باشه همینجا نگه دار دیگه!
نه من نگه نمی دارم برو بشین! تو که حالیت نیست اینجا شیب داره و ماشین از نفس میفته
طرف رفت نشست ولی یک کمی جلوتر اتوبوس ایستاد
برای چی ایستادی؟
اینا میگن ما میخوایم نماز بخونیم
میخوان نماز بخونن که بخونن به ما چه؟
ای بابا ما را با این مومنین و مومنات در نیندازید، من حوصله سنگ شدن را ندارم
سنگ شدن مال قدیما بود حالا هر که مخالفت کنه ترور میشه
به هر شکل من نگه داشتم هرکه بدش میاد خودش بیاد برونه
مگه شهرهرته خودش برونه ما باید بریم نماز بخونیم از همین اول بگیم ها ما سردینمون با کسی سازش نمیکنیم
نخیر شهرهرت همینه که شما عادت کردید همه جا به بقیه زور بگید، شما دینتون را نگه میداشتید و میموندید چرا سوار شدید؟
اون ملاهای احمق که دینداری نمیکردن، دین فروشی میکردن
راننده با خنده گفت:
حالا چرا مخالفت میکنید که ایستادیم؟ برید شاشتون را بکنید، نمازش را هم اینا میخونن
نخیر باید تو همین ماشین دموکراسی شاشید که هیچی نشده، دیکتاتوری توش راه افتاده!
راننده، عصبانی شد و یک مشت به سمت مخالف ایستادن، فرستاد و دعوا بالا گرفت
و یک عده هم به راننده گلاویز شدن و عده ای هم به موافقت با او، با بقیه گلاویز شدن
ولی چند نفر با زحمت زیاد، همه را ساکت کردن و نشوندن و یکیشون گفت:
اصلاٌ همون رای میگیریم که چیکار کنیم
نخیر! رای مای نداریم تو داری اصول دموکراسی را که آزادی وعدم تحمیل باشه را زیر پا میذاری با رای گیری که نمیشه دموکراسی را تعطیل کرد
اینبار کار بدجوری پیچیده و قاطی شده بود چون یکی دموکراسی را به رای اکثریت و یکی به حقوق دموکراتیک تعبیر میکرد
بهترین کار اینه که اتوبوس را دو شقه کنیم و هر که به راه خودش بره
نه صبر کن! قرار بود که راهی وجود نداشته باشه و از اون گذشته این حرف به معنای اینه که خودمون با دست خودمون، دموکراسی را از بین ببریم و بگیم، راهی برای زندگی مسالمت آمیز نیست
موضوع اینه که بعضی ها چون به آزادی اعتقادی ندارن لیاقت دموکراسی را ندارن
نخیر! تو ابرها زندگی میکنی، جامعه ما اکثراٌ دیندار هستن و دموکراسی دینی میتونه برای این مردم به درد بخوره
دموکراسی دینی؟ یعنی همین که هست؟
خیر این که دموکراسی نیست، یک استبدادی به تموم معنیه
خب پس چی؟
با جدا کردن دین از حکومت
نخیر! با پیاده کردن اسلام ناب
وای خدایا ما را بکش و از این چرت و پرتها خلاص کن، باز هم بحثهای بی نتیجه، من یکی که دیگه یک ذره حوصله ندارم
صبر کن ببینیم این میخواد بگه چطوری اسلام ناب با دموکراسی موافقه؟!
الان آخه جای این بحثهاست؟ به کی چی را میخوای ثابت کنی؟
من یکی که مذهبی هستم ولی میگم چون دیگه معصومین روی زمین نیستن پس اسلام ناب دیگه وجود نخواهد داشت
وای من دارم از این وضع خفه میشم
و با عصبانیت، مشتش را به شیشه کوبید، شیشه ترک برداشت و مشت او هم دیگه از زور درد باز نمیشد
شاگرد راننده، با عصبانیت آمد و یقه او را گرفت و به جلو هولش داد و از ماشین به بیرون پرتش کرد
او هم که بدجوری زمین، خورده بود، ناله و خنده، را با هم قاطی کرده بود، به زور بلند شد و از اتوبوس دور شد و از اینکه از این بحثهای بی نتیجه ی اعصاب خراب کن، خلاص شده بود، با آرامش به جاده ی مبهم لبخند میزد
وقتی حسابی هرج و مرج و خشونت داشت اتوبوس را واژگون میکرد، راننده اومد و میون تشویق عده زیادی، هر که دعوا میکرد را سرجاش نشوند و راه افتاد
برچسبها:
اتوبوسی به سوی دموکراسی (3)
اتوبوسی به سمت دموکراسی (2)
اتوبوسی به سمت دموکراسی (1)
اتوبوس دموکراسی اینبار به حرکت افتاده بود و داخل اتوبوس همچنان سر و صدای زیادی میومد
یکی داد میزد: آهای شاگرد، یک خرده آب بیار بخوریم!
بغل دستیش: خودت پاشو برو بخور، برای منم بیار
یک گروه دیگه
اصلاٌ کی گفته راننده کی باشه؟ بچه ها کم نیارید ها راننده ازخودمون باشه خیلی بهتره
آره راست میگه پاشید بریم تکلیفمون را روشن کنیم
دسته جمعی از ته اتوبوس حرکت میکنن
کجا با این عجله؟
ما بایستی بفهمیم راننده را چه کسی اونجا گذاشته؟
راننده پاننده کجا بوده این ماشین حرکت نمیکنه
اصلاٌ میدونید چیه؟ ما بایستی جلو بشینیم، شما برید ته اتوبوس، هم هوا اونجا مسمومه هم از اونجا هیچ چیز معلوم نیست
مگه حلوا اینجا قسمت میکنن؟
راست میگه راه بفتیم خیلی بهتره چون هوای داخل خیلی سنگینه
میخواستید ول نکنید این بوهای مسمومتون را تو یه ذره اتوبوس
خاک برسرتون تو ماشین دموکراسی ول دادید؟
بسه دیگه! اینقدر مسخره بازی میکنید، با همه چی که نمیشه شوخی کرد، این همه آدم و اتوبوس خاموش، خفمون میکنه، یا راه بیفتیم، یا پیاده شیم!
بیرون ماشین هم شلوغ پلوغ شده بود و عده ای اصرار داشتن سوار ماشین بشن که یک عده از ماشین پیاده شدن و در را بستن
خب! کی رانندگی بلده؟
راست میگه! خیر سرتون کی رانندگی بلده؟
اکثراٌ دستشون را بالا گرفتن
دوباره مسخره بازی شروع شد
تو که خر هم نمیتونی برونی حالا میخوای راننده اتوبوس بشی؟
تو چیکار داری ما که جایی نمیخوایم بریم... تازش هم یاد میگیرم و نمیذارم حقمو تو بخوری
این شوخی ها کم کم جدی شد و کار برای تعیین راننده اتوبوس به خشونت کشیده شد
صبر کنید اینقدر داد و قال نداره که اینجا اتوبوس دموکراسیه، معلومه که بایستی رای گیری بشه و حداقل و حداکثر معلوم بشه و بدون خشونت، همه چیز ختم به خیر بشه
راست میگه، رای میگیریم
فضای اتوبوس داشت عوض میشد و همه آروم شدن و منتظر که همون نفر اول بلند شد و گفت:
نخیر! اینجا از این خبرها نیست که اکثریت معلوم بشن و بخوان رانندگی کنن
چی؟ این دموکراسی که بوی دیکتاتوری میده، پاشید بچه ها پیاده میشیم
عده زیادی بلند شدن و به سمت در حرکت کردن
وضعیت به شدت به هم ریخت، یک عده از در آویزون شده بودن تا سوار بشن و یک عده هم زور میزدن تا پیاده بشن
کی میگه این دیکتاتوریه؟ من میگم اتوبوس دموکراسی که نمیخواد به جایی برسه یک فرهنگه و به تعداد و نفر و رای، کاری نداره، برید بشینید تا صحبت کنیم
یکی رفت وسط و داد زد:
همه ساکت! بشینید سر جاتون
جامون کجا بوده؟
صدای هو بلند شد تا خود او هم نشست سرجاش
ای وای ما داریم خفه میشیم این اتوبوس نمیخواد راه بیفته تا یک بادی تو بیاد؟
تا صحبت نکنیم هیچ حرکتی وجود نداره
یک نفر که پرده عقب را کنار زده بود گفت: به همین خیال باش!
سنگ بود که به شیشه عقب و بعد به بدنه برخورد میکرد
بـــــــــــله........ همون عده با شعارمرگ بر فلان و بیسار به اتوبوس حمله کرده بودن و چاره ای جز حرکت کردن یا کتک خوردن و پیاده شدن وجود نداشت
چند ثانیه گذشت و عده زیادی در وحشت از نفراول خواستن که کاری بکنه او هم با اضطراب به شیشه عقب زل زده بود که چیزی نمونده بود شکسته بشه و ته اتوبوسی ها روی زمین دراز کشیده بودن
بهتره یکی بشینه تا راه بیفتیم
نه نه اگه اون که راننده شد همه را به کشت داد چی؟ بهتره پیاده بشیم
ما چاره ای نداریم جز اینکه به خودمون اعتقاد داشته باشیم که نمیذاریم هرکس راننده شد ما را به کشتن بده
تا اینکه یکی با هیکل و چهره ای قلدر از وضعیت بلاتکلیفی استفاده کرد و نشست پشت ماشین و اتوبوس دموکراسی به راه افتاد و در هم باز شد و عده ای هم میون مشت و لگد و باتوم و شلوغی پیاده شدن
اتوبوس دموکراسی اینبار به حرکت افتاده بود و داخل اتوبوس همچنان سر و صدای زیادی میومد
یکی داد میزد: آهای شاگرد، یک خرده آب بیار بخوریم!
بغل دستیش: خودت پاشو برو بخور، برای منم بیار
یک گروه دیگه
اصلاٌ کی گفته راننده کی باشه؟ بچه ها کم نیارید ها راننده ازخودمون باشه خیلی بهتره
آره راست میگه پاشید بریم تکلیفمون را روشن کنیم
دسته جمعی از ته اتوبوس حرکت میکنن
کجا با این عجله؟
ما بایستی بفهمیم راننده را چه کسی اونجا گذاشته؟
راننده پاننده کجا بوده این ماشین حرکت نمیکنه
اصلاٌ میدونید چیه؟ ما بایستی جلو بشینیم، شما برید ته اتوبوس، هم هوا اونجا مسمومه هم از اونجا هیچ چیز معلوم نیست
مگه حلوا اینجا قسمت میکنن؟
راست میگه راه بفتیم خیلی بهتره چون هوای داخل خیلی سنگینه
میخواستید ول نکنید این بوهای مسمومتون را تو یه ذره اتوبوس
خاک برسرتون تو ماشین دموکراسی ول دادید؟
بسه دیگه! اینقدر مسخره بازی میکنید، با همه چی که نمیشه شوخی کرد، این همه آدم و اتوبوس خاموش، خفمون میکنه، یا راه بیفتیم، یا پیاده شیم!
بیرون ماشین هم شلوغ پلوغ شده بود و عده ای اصرار داشتن سوار ماشین بشن که یک عده از ماشین پیاده شدن و در را بستن
خب! کی رانندگی بلده؟
راست میگه! خیر سرتون کی رانندگی بلده؟
اکثراٌ دستشون را بالا گرفتن
دوباره مسخره بازی شروع شد
تو که خر هم نمیتونی برونی حالا میخوای راننده اتوبوس بشی؟
تو چیکار داری ما که جایی نمیخوایم بریم... تازش هم یاد میگیرم و نمیذارم حقمو تو بخوری
این شوخی ها کم کم جدی شد و کار برای تعیین راننده اتوبوس به خشونت کشیده شد
صبر کنید اینقدر داد و قال نداره که اینجا اتوبوس دموکراسیه، معلومه که بایستی رای گیری بشه و حداقل و حداکثر معلوم بشه و بدون خشونت، همه چیز ختم به خیر بشه
راست میگه، رای میگیریم
فضای اتوبوس داشت عوض میشد و همه آروم شدن و منتظر که همون نفر اول بلند شد و گفت:
نخیر! اینجا از این خبرها نیست که اکثریت معلوم بشن و بخوان رانندگی کنن
چی؟ این دموکراسی که بوی دیکتاتوری میده، پاشید بچه ها پیاده میشیم
عده زیادی بلند شدن و به سمت در حرکت کردن
وضعیت به شدت به هم ریخت، یک عده از در آویزون شده بودن تا سوار بشن و یک عده هم زور میزدن تا پیاده بشن
کی میگه این دیکتاتوریه؟ من میگم اتوبوس دموکراسی که نمیخواد به جایی برسه یک فرهنگه و به تعداد و نفر و رای، کاری نداره، برید بشینید تا صحبت کنیم
یکی رفت وسط و داد زد:
همه ساکت! بشینید سر جاتون
جامون کجا بوده؟
صدای هو بلند شد تا خود او هم نشست سرجاش
ای وای ما داریم خفه میشیم این اتوبوس نمیخواد راه بیفته تا یک بادی تو بیاد؟
تا صحبت نکنیم هیچ حرکتی وجود نداره
یک نفر که پرده عقب را کنار زده بود گفت: به همین خیال باش!
سنگ بود که به شیشه عقب و بعد به بدنه برخورد میکرد
بـــــــــــله........ همون عده با شعارمرگ بر فلان و بیسار به اتوبوس حمله کرده بودن و چاره ای جز حرکت کردن یا کتک خوردن و پیاده شدن وجود نداشت
چند ثانیه گذشت و عده زیادی در وحشت از نفراول خواستن که کاری بکنه او هم با اضطراب به شیشه عقب زل زده بود که چیزی نمونده بود شکسته بشه و ته اتوبوسی ها روی زمین دراز کشیده بودن
بهتره یکی بشینه تا راه بیفتیم
نه نه اگه اون که راننده شد همه را به کشت داد چی؟ بهتره پیاده بشیم
ما چاره ای نداریم جز اینکه به خودمون اعتقاد داشته باشیم که نمیذاریم هرکس راننده شد ما را به کشتن بده
تا اینکه یکی با هیکل و چهره ای قلدر از وضعیت بلاتکلیفی استفاده کرد و نشست پشت ماشین و اتوبوس دموکراسی به راه افتاد و در هم باز شد و عده ای هم میون مشت و لگد و باتوم و شلوغی پیاده شدن
برچسبها:
اتوبوسی به سمت دموکراسی (2)
اتوبوسی به سوی دموکراسی (1)
در میان بلبشو و هیاهو که از خشونت و بیرحمی و بی فرجامی و سرخوردگی کم نداشت و در میدانی که کسی با کسی نبود ولی این تفرقه هم به طرفداری های جورواجور تلقی میشد یک اتوبوس سر رسید
شاگرد راننده فریاد میزد: دموکراسی، دموکراسی!
خب فکر میکنیم تو این شلوغی بی نتیجه، حتماٌ یک اتوبوس خیلی کمه و آدمه که از سر و کول ماشین بالا میره ولی نچ!
یعنی از این خبرها نبود، تا دراتوبوس باز شد یک عده با شاگرد راننده، گلاویز شدن
- زر نزن، دموکراسی دموکراسی!
شاگرده که فکر میکرد اینها هم ازعوامل حکومتن، مواظب بود که چماق و قمه و پنجه بوکس به بدنش فرو نره و همینطور محکم صندلی ماشین را چسبیده بود که از ماشین پیادش نکنن
ولی اشتباه میکرد ازچماق و زنجیر خبری نبود، یعنی حکومت چون میدونست سراین ماشین دموکراسی چی میاد، کاری به کارش نداشت
آری مخالفین ماشین دموکراسی، خود موافقین دموکراسی بودن مثلاٌ و این عرصه دیگه نیازی به سرکوب حکومتی نداشت
- آخه توی چپیه شوروی نشون چی چیت به دموکراسی میبره برامون ماشین راه انداختی؟
- خاک بر سرسلطنت طلبت بشه که هنوز نفهمیدی، از کجا داری چوب میخوری
- آخه مذهبی، تو بایستی بری پای راستت را ببندی که یک وقت اشتباهی وارد توالت نشی
- آمریکایی! ما قلم پاتو خرد میکنیم که دخالت میکنی و ماشین برامون براه میندازی
- چی انگلیسیه؟ وای...چه بدتر! ( فریاد اوه از همه بلند میشه)
- فارس را چه به گلتای زیادی، آذربایجان پیروزه
- مرگ بر.........
شاگرد راننده که دید دعوا با خودشون هم بالا گرفته و ازچماق هم خبری نیست، انگشتاشو محکم کرده بود تو گوششو و نگاه میکرد و اینطرفش هم دیگه از راننده خبری نبود و خلاصه ازسروکول ماشین کسی بالا نمیرفت چون همینطوری بدون راننده مونده بود وسط میدون و یک عده هم جلوی درش دعوا میکردن و کسی هم نمیتونست توش بشینه
ازبیرون این غائله تماشایی تر شده بود، یک عده که داد میزدن مرگ بر ضد ولایت فقیه و روی بدنه اتوبوس شکلک میکشیدن و مسخره میکردن و قاه قاه میخندیدن
شاگرد راننده به زور همه را پایین انداخت و درماشین را بست
خلاصه توی اون میدون وحشی و بدون آینده، دیگه کسی به این اتوبوس توجهی نداشت و دموکراسی این تنها وسیله نجات به دخمه خاموش و تهی تبدیل شد و به جاش، در جای جای میدون، دکه های دموکراسی باز شده بود...مردم سالاری دینی، مردم سالاری غیر ایدئولوژیک دین خواهانه، مردم سالاری اصلاح گرایانه، مردم سالاری انقلابی، مردم سالاری سوسیالیسمی، مردم سالاری لیبرالیسمی، مردم سالاری ارتش آمریکایی دوست، مردم سالاری اصلاحات چینی وچشم تنگانه و اقتصادی وووو
تا اینجای کار که چیزتازه ای به کار نبود چون اصولاٌ امیدی به کار نبود تا اینکه در یک صبح ابری و بارونی یک عده به داخل اتوبوس پناه آورده و درحال خمیازه کشیدن و یواش با هم حرف زدن بودن و تابلوی" از اینکه با دموکراسی همسفرید خوشحالیم" که جلوی ماشین آویزون شده بود را نگاه میکردن و عده ای هم تو فکر بودن و از همین "سکوت و تحمل مخالفین" در "اتوبوس دموکراسی" و اینکه شاگرد به یک نفر که داشت پرده اتوبوس را محکم میکشید، گیر میداد یک حرکت خاموش ولی موثر شروع شد و یک نفر که بلند داد زد:
صبر کنید ببینم! بیایید یک کاری بکنیم
بشین بابا حال نداری
بذار راحت باشیم ازهرچی سیاست میاسته حالمون به هم میخوره
همون شخص اول با دست، دونفر مخالف بی حالش را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد:
بیایید این اتوبوس را به حرکت بندازیم!
یکی که پشت اتوبوس نشسته بود گفت:
کجا میخوای بریم؟
و یکی دیگه داد زد:
همین کجا مجاست که عامل اختلاف ما با همه!
ولش کن بابا! ما جایی نمیخوایم بریم، اینجا نشستیم تا بارون تموم شه بریم پی بدبختیمون
بسیاری داد زدن: احسنت! آفرین!
همون شخص اول گفت:
مگه حتماٌ بایستی جایی بریم؟
زکی! تو الان نگفتی بیایید این اتوبوس را حرکت بندازیم؟
با این تناقض گویی هات خوبه راهنمامون تو باشی
یک اتوبوس زدن زیرخنده و چٌرت خمیازه کشها هم پاره شده بود وانگارواقعاٌ این دفعه داشت خوش میگذشت
من گفتم که حرکت کنیم نگفتم که به جایی برسیم
اینبار خنده بلند ترشده بود و یک عده هم از روی مسخره بازی کف زدن و صدای دست و خنده اتوبوس را پر کرده بود یک عده با هر و کر، نفراول که ایستاده بود را نشوندن
دوباره بلند شد وبقیه با نیچ باز نگاهش میکردن
یک نفر گفت: راست میگه حرکت میکنیم ولی به جایی نمیرسیم، این حداقل از این همه آدم که قولهای گنده گنده دادن و کثافتکاری کردن که بهتره
آره تازه به این میگن "ناکجا ناآباد"
دوباره صدای خنده و هیاهو
ببینید من میگم ما افرادی که در اینجا نشستیم اگه تو هیچ چیز اتحاد نداشته باشیم، توی همین موضوع که وضع خوبی نداریم و هرکس رفته بالا نشسته، پدرمون را در آورده اشتراک نظر داریم
خب که چی؟
هیچی همین نشون میده ما بایستی حرکت کنیم ونخوایم به جای خاصی برسیم
با لحنی مسخره: بازم که چی؟ ما که میخوایم به جایی نرسیم، حرکت هم نمیکنیم
دوباره هیاهو و خنده
بشین بابا حال نداری، هر که میاد به اسم نظریات پست مدرن یک چیزروشنفکرمابانه، میگه و میره
کی میگه روشنفکری؟ شما صبر ندارید و هی تیکه میندازید، صبر کنید تا بگم نظرم چیه
ما اگه نخوایم نظر کسی را بدونیم کی را باید ببینیم؟
اینبارصدای فریاد و مخالفت تو اتوبوس بلند شد هر که یک چیزی میگفت
خب همین هم نشون میده که ما در دنبال ندونستن نظردیگران هم با هم اتحاد داریم
پس بگیر بشین
کم کم یک عده که کنجکاویشون تحریک شده بود تا بدونن حرکت کردن و به جایی نرسیدن یعنی چی؟! پاشدن و دور صندلی نفراول حلقه زدن، بقیه هم با همدیگه حرف میزدن و از بارون هم خبری نبود ولی کسی خیال پیاده شدن هم نداشت
اطراف صندلی نفراول شلوغ شده بود و صدای آفرین بلند شده بود و شاخک بقیه هم تکون میخورد تا بدونن اونجا چه خبره که یک نفر از ته اتوبوس گفت:
پاشو! برای همه بگو ببینیم چی میگفتی حرکت و به جایی نرسیدن یعنی چی؟
تا نفراول ایستاد و گفت:
مقصود من خیلی ساده هست، من میگم بیایید تواین اتوبوس دموکراسی بشینیم تا از اینجا که هستیم رها بشیم، قرار نیست به جایی برسیم، به جای اینکه به این همه ایسمها و اعتقادات خودمون توجه کنیم فقط بشینیم و راه بیفتیم و همدیگه را اذیت نکنیم، یعنی به خود دموکراسی توجه کنیم نه به هیچ چیزدیگه، نه به هیچ جای دیگه، وقتی ما "کجا آبادی" نداریم که بهش برسیم و فقط میخوایم تو صلح و آرامش، زندگی کنیم دیگه جنگ و دعوایی نداریم که
سکوت اتوبوس را فرا گرفت و با وجود اینکه مخالفین همیشه در صحنه این مملکت هزارپاره و صدهزار سخن همیشه هم تو این صحنه بودن ولی به هر شکل چندی بعد اتوبوس خیلی آهسته، شروع به حرکت کرد
شاگرد راننده فریاد میزد: دموکراسی، دموکراسی!
خب فکر میکنیم تو این شلوغی بی نتیجه، حتماٌ یک اتوبوس خیلی کمه و آدمه که از سر و کول ماشین بالا میره ولی نچ!
یعنی از این خبرها نبود، تا دراتوبوس باز شد یک عده با شاگرد راننده، گلاویز شدن
- زر نزن، دموکراسی دموکراسی!
شاگرده که فکر میکرد اینها هم ازعوامل حکومتن، مواظب بود که چماق و قمه و پنجه بوکس به بدنش فرو نره و همینطور محکم صندلی ماشین را چسبیده بود که از ماشین پیادش نکنن
ولی اشتباه میکرد ازچماق و زنجیر خبری نبود، یعنی حکومت چون میدونست سراین ماشین دموکراسی چی میاد، کاری به کارش نداشت
آری مخالفین ماشین دموکراسی، خود موافقین دموکراسی بودن مثلاٌ و این عرصه دیگه نیازی به سرکوب حکومتی نداشت
- آخه توی چپیه شوروی نشون چی چیت به دموکراسی میبره برامون ماشین راه انداختی؟
- خاک بر سرسلطنت طلبت بشه که هنوز نفهمیدی، از کجا داری چوب میخوری
- آخه مذهبی، تو بایستی بری پای راستت را ببندی که یک وقت اشتباهی وارد توالت نشی
- آمریکایی! ما قلم پاتو خرد میکنیم که دخالت میکنی و ماشین برامون براه میندازی
- چی انگلیسیه؟ وای...چه بدتر! ( فریاد اوه از همه بلند میشه)
- فارس را چه به گلتای زیادی، آذربایجان پیروزه
- مرگ بر.........
شاگرد راننده که دید دعوا با خودشون هم بالا گرفته و ازچماق هم خبری نیست، انگشتاشو محکم کرده بود تو گوششو و نگاه میکرد و اینطرفش هم دیگه از راننده خبری نبود و خلاصه ازسروکول ماشین کسی بالا نمیرفت چون همینطوری بدون راننده مونده بود وسط میدون و یک عده هم جلوی درش دعوا میکردن و کسی هم نمیتونست توش بشینه
ازبیرون این غائله تماشایی تر شده بود، یک عده که داد میزدن مرگ بر ضد ولایت فقیه و روی بدنه اتوبوس شکلک میکشیدن و مسخره میکردن و قاه قاه میخندیدن
شاگرد راننده به زور همه را پایین انداخت و درماشین را بست
خلاصه توی اون میدون وحشی و بدون آینده، دیگه کسی به این اتوبوس توجهی نداشت و دموکراسی این تنها وسیله نجات به دخمه خاموش و تهی تبدیل شد و به جاش، در جای جای میدون، دکه های دموکراسی باز شده بود...مردم سالاری دینی، مردم سالاری غیر ایدئولوژیک دین خواهانه، مردم سالاری اصلاح گرایانه، مردم سالاری انقلابی، مردم سالاری سوسیالیسمی، مردم سالاری لیبرالیسمی، مردم سالاری ارتش آمریکایی دوست، مردم سالاری اصلاحات چینی وچشم تنگانه و اقتصادی وووو
تا اینجای کار که چیزتازه ای به کار نبود چون اصولاٌ امیدی به کار نبود تا اینکه در یک صبح ابری و بارونی یک عده به داخل اتوبوس پناه آورده و درحال خمیازه کشیدن و یواش با هم حرف زدن بودن و تابلوی" از اینکه با دموکراسی همسفرید خوشحالیم" که جلوی ماشین آویزون شده بود را نگاه میکردن و عده ای هم تو فکر بودن و از همین "سکوت و تحمل مخالفین" در "اتوبوس دموکراسی" و اینکه شاگرد به یک نفر که داشت پرده اتوبوس را محکم میکشید، گیر میداد یک حرکت خاموش ولی موثر شروع شد و یک نفر که بلند داد زد:
صبر کنید ببینم! بیایید یک کاری بکنیم
بشین بابا حال نداری
بذار راحت باشیم ازهرچی سیاست میاسته حالمون به هم میخوره
همون شخص اول با دست، دونفر مخالف بی حالش را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد:
بیایید این اتوبوس را به حرکت بندازیم!
یکی که پشت اتوبوس نشسته بود گفت:
کجا میخوای بریم؟
و یکی دیگه داد زد:
همین کجا مجاست که عامل اختلاف ما با همه!
ولش کن بابا! ما جایی نمیخوایم بریم، اینجا نشستیم تا بارون تموم شه بریم پی بدبختیمون
بسیاری داد زدن: احسنت! آفرین!
همون شخص اول گفت:
مگه حتماٌ بایستی جایی بریم؟
زکی! تو الان نگفتی بیایید این اتوبوس را حرکت بندازیم؟
با این تناقض گویی هات خوبه راهنمامون تو باشی
یک اتوبوس زدن زیرخنده و چٌرت خمیازه کشها هم پاره شده بود وانگارواقعاٌ این دفعه داشت خوش میگذشت
من گفتم که حرکت کنیم نگفتم که به جایی برسیم
اینبار خنده بلند ترشده بود و یک عده هم از روی مسخره بازی کف زدن و صدای دست و خنده اتوبوس را پر کرده بود یک عده با هر و کر، نفراول که ایستاده بود را نشوندن
دوباره بلند شد وبقیه با نیچ باز نگاهش میکردن
یک نفر گفت: راست میگه حرکت میکنیم ولی به جایی نمیرسیم، این حداقل از این همه آدم که قولهای گنده گنده دادن و کثافتکاری کردن که بهتره
آره تازه به این میگن "ناکجا ناآباد"
دوباره صدای خنده و هیاهو
ببینید من میگم ما افرادی که در اینجا نشستیم اگه تو هیچ چیز اتحاد نداشته باشیم، توی همین موضوع که وضع خوبی نداریم و هرکس رفته بالا نشسته، پدرمون را در آورده اشتراک نظر داریم
خب که چی؟
هیچی همین نشون میده ما بایستی حرکت کنیم ونخوایم به جای خاصی برسیم
با لحنی مسخره: بازم که چی؟ ما که میخوایم به جایی نرسیم، حرکت هم نمیکنیم
دوباره هیاهو و خنده
بشین بابا حال نداری، هر که میاد به اسم نظریات پست مدرن یک چیزروشنفکرمابانه، میگه و میره
کی میگه روشنفکری؟ شما صبر ندارید و هی تیکه میندازید، صبر کنید تا بگم نظرم چیه
ما اگه نخوایم نظر کسی را بدونیم کی را باید ببینیم؟
اینبارصدای فریاد و مخالفت تو اتوبوس بلند شد هر که یک چیزی میگفت
خب همین هم نشون میده که ما در دنبال ندونستن نظردیگران هم با هم اتحاد داریم
پس بگیر بشین
کم کم یک عده که کنجکاویشون تحریک شده بود تا بدونن حرکت کردن و به جایی نرسیدن یعنی چی؟! پاشدن و دور صندلی نفراول حلقه زدن، بقیه هم با همدیگه حرف میزدن و از بارون هم خبری نبود ولی کسی خیال پیاده شدن هم نداشت
اطراف صندلی نفراول شلوغ شده بود و صدای آفرین بلند شده بود و شاخک بقیه هم تکون میخورد تا بدونن اونجا چه خبره که یک نفر از ته اتوبوس گفت:
پاشو! برای همه بگو ببینیم چی میگفتی حرکت و به جایی نرسیدن یعنی چی؟
تا نفراول ایستاد و گفت:
مقصود من خیلی ساده هست، من میگم بیایید تواین اتوبوس دموکراسی بشینیم تا از اینجا که هستیم رها بشیم، قرار نیست به جایی برسیم، به جای اینکه به این همه ایسمها و اعتقادات خودمون توجه کنیم فقط بشینیم و راه بیفتیم و همدیگه را اذیت نکنیم، یعنی به خود دموکراسی توجه کنیم نه به هیچ چیزدیگه، نه به هیچ جای دیگه، وقتی ما "کجا آبادی" نداریم که بهش برسیم و فقط میخوایم تو صلح و آرامش، زندگی کنیم دیگه جنگ و دعوایی نداریم که
سکوت اتوبوس را فرا گرفت و با وجود اینکه مخالفین همیشه در صحنه این مملکت هزارپاره و صدهزار سخن همیشه هم تو این صحنه بودن ولی به هر شکل چندی بعد اتوبوس خیلی آهسته، شروع به حرکت کرد
برچسبها:
اتوبوسی به سوی دموکراسی
آنچه که گذشت......
در این که ایران در سال گذشته، دوران سختی از سرکوب و فریاد را سپری کرد شکی نیست و ناله های زندانی های سیاسی همچنان به وضوح شنیده میشود که این حکومت معتقد به یک سال سرکوب وحشیانه شجاعان و چند سال بیمه شدن بوده و هست، گرچه اینبار نبایستی خیلی هم خشنود باشد
به هر شکل در آنچه که گذشت آثار فراوانی از شکست جنبشی رهایی خواه میتوان یافت که در نهایت هیچ کدام از خواستهایش بر کرسی ننشست و هزینه فراوانی هم داد و از همه بدتر فضای دلزدگی سیاسی ناشی از آن، فاجعه ای غم بارست که حکومت هر کاری دلش میخواهد همچنان در سایه ترس و بی تفاوتی مردم انجام میدهد
اینها یک نگاه بی طرف و فاقد تعصب بود و نیشهای گزنده ای که واقعیت بر تن زندگی ایرانی ها فرو کرده است ولی گناه این بی نتیجه بودن جنبشی بزرگ را بایستی در چند عامل پی گرفت:
1- از نگاه عادی عدم اتحاد و حمایت ملی باعث این نتیجه شد
2- از نگاه سیاسی عدم انطباق، نگرش سیاسی در جلونشینان جنبش سبز با اجتماع به ناپایداری و شکست انجامید
3- از نگاه تاکتیک مخالفت، با عدم وجود طرحی برای حرکت در کوتاه مدت و بلند مدت، اصولاٌ بجایی هم نمیرسید
4- از لحاظ حمایت بین المللی، از پشت پرده هایی که بر روی گود افتادن مشخص بود که زمان این جنبش سنخیتی با ایده های قدرتهای بزرگ کره خاکی نداشت
5- از نگاه اقتصادی، چشم انداز مخالفت به هیچ وجه روشن نبود و بخاطر عدم ثبات وضعیت موجود، حرکت به سمت بی ثباتی دامنه دار به صرفه اقتصادی توده های مردم نبود
6- از لحاظ ایدئولوژی، حرکت هم فاقد محورهای مشخص مبارزه با ایدئولوژی حاکم بود و هم فاقد نوعی تصویر مورد پذیرش عمومی برای جایگزین کردن
ووووو
زبان مشترک بشری در شکست، مفهوم نمی یابد در پیروزی است که خود را نشان میدهد
و این باخت فجیع که هیچ کس هم مسئولیت آنرا نمیپذیرد باز هم راهی به سمت پیروزی ملت ما نمیشود بلکه به قدرتهای بزرگ، اثبات میبخشد که بس خطرناکست و بس
این وبلاگ از آغاز حرکت جنبش سبز به علت مشکلات روشنفکری در جامعه ما، پیش بینی هایی بر این شکست، آورده بود و اگر به بندهای بالا هم توجه شود بخش بزرگی از عامل شکست همچنان بر دوش جامعه روشنفکری بدون مسئولیت ایرانست
به هر شکل در آنچه که گذشت آثار فراوانی از شکست جنبشی رهایی خواه میتوان یافت که در نهایت هیچ کدام از خواستهایش بر کرسی ننشست و هزینه فراوانی هم داد و از همه بدتر فضای دلزدگی سیاسی ناشی از آن، فاجعه ای غم بارست که حکومت هر کاری دلش میخواهد همچنان در سایه ترس و بی تفاوتی مردم انجام میدهد
اینها یک نگاه بی طرف و فاقد تعصب بود و نیشهای گزنده ای که واقعیت بر تن زندگی ایرانی ها فرو کرده است ولی گناه این بی نتیجه بودن جنبشی بزرگ را بایستی در چند عامل پی گرفت:
1- از نگاه عادی عدم اتحاد و حمایت ملی باعث این نتیجه شد
2- از نگاه سیاسی عدم انطباق، نگرش سیاسی در جلونشینان جنبش سبز با اجتماع به ناپایداری و شکست انجامید
3- از نگاه تاکتیک مخالفت، با عدم وجود طرحی برای حرکت در کوتاه مدت و بلند مدت، اصولاٌ بجایی هم نمیرسید
4- از لحاظ حمایت بین المللی، از پشت پرده هایی که بر روی گود افتادن مشخص بود که زمان این جنبش سنخیتی با ایده های قدرتهای بزرگ کره خاکی نداشت
5- از نگاه اقتصادی، چشم انداز مخالفت به هیچ وجه روشن نبود و بخاطر عدم ثبات وضعیت موجود، حرکت به سمت بی ثباتی دامنه دار به صرفه اقتصادی توده های مردم نبود
6- از لحاظ ایدئولوژی، حرکت هم فاقد محورهای مشخص مبارزه با ایدئولوژی حاکم بود و هم فاقد نوعی تصویر مورد پذیرش عمومی برای جایگزین کردن
ووووو
زبان مشترک بشری در شکست، مفهوم نمی یابد در پیروزی است که خود را نشان میدهد
و این باخت فجیع که هیچ کس هم مسئولیت آنرا نمیپذیرد باز هم راهی به سمت پیروزی ملت ما نمیشود بلکه به قدرتهای بزرگ، اثبات میبخشد که بس خطرناکست و بس
این وبلاگ از آغاز حرکت جنبش سبز به علت مشکلات روشنفکری در جامعه ما، پیش بینی هایی بر این شکست، آورده بود و اگر به بندهای بالا هم توجه شود بخش بزرگی از عامل شکست همچنان بر دوش جامعه روشنفکری بدون مسئولیت ایرانست
اشتراک در:
پستها (Atom)