شاید لحظاتی طعم خوشبختی را چشیده باشم، شاید برای خوردن یک فنجون چای در کنار چیزی که به اون عشق میورزیدم، فرصت نداشتم، شاید آنقدر روی ماه را زرد کرده باشم تا رنگ شب را نبینم، ولی امروز احساس خوشبختی نمیکنم!
نه، بدتر خوشبختی را نمیشناسم!
روزگار گذشت و گذشت، زمونه مثل برق و باد رفت و من از پیـَش دویدم، لحظه لحظه خود را پیچیده و پیچیده تر کردم تا بفهمم خوشبختی را گم کرده ام!
حالا نه دیگه برگشت ارزشی داره و نه موندن و نه جلو رفتن، خیلی چیزها و خودم مهم بودن که من زندگی را گم کرده ام