‏نمایش پست‌ها با برچسب اتوبوسی به سمت دموکراسی (13). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب اتوبوسی به سمت دموکراسی (13). نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی (13)


اتوبوس با سرعت زیاد در حرکت بود که دوباره صدای هلیکوپتر به شدت شنیده شد و قطع نمیشد، جعفر با عصبانیت روی فرمان کوبید وگفت:
لعنتی!
پس از مدت کوتاهی ماشین از سرعت افتاد
امیر: چرا یواش کردی؟ بگازون!
جعفر: ماشین خراب شده
وحشت و فریاد اتوبوس را فراگرفت
امیر: چش شده؟
جعفر: گیربکسش خرابه، فکر کنم همین صدائه باشه
نادیا: وای جعفر چرا درستش نکردی؟
ماشین به کنار کشیده شد و ایستاد
امیر: جعفر چرا درستش نکردی؟ چرا همه ما را با این اتوبوس خراب راهی کردی؟
جعفر: صدا را یادم رفته بود
سعید: یادت رفته بود؟ آقای راننده؟ به همین سادگی همه تو دردسر افتادیم و از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم
بهنام خیلی آهسته گفت: خوبه یادش نرفته ترمز بزنه
اتوبوس خراب، تاریکی شب، تعقیب و گریز پشت سر، بلاتکلیفی و بگو مگوهای داخل اتوبوس، وضعیت ناهنجاری درست کرد و اونقدر به پر و پای جعفر پیچیدن که با ناراحتی از اتوبوس پیاده شد و در را مخکم بست، نادیا هم پیاده شد
نادیا: حالا که طوری نشده
جعفر: صحبت نکن، بذار تنها باشم
نادیا با ناراحتی رفت و کنار اتوبوس روی زمین نشست و جعفر هم با عصبانیت خودش را سرزنش میکرد
تو اتوبوس شلوغ بود
نادر: خب دعوا که فایده نداره بیایید زودتر فکری کنیم
سعید: چی چی را فکر کنیم، فکر کنیم؟! همین فکر شما هاست که ما را به این روز انداخته
رضا: مثلاٌ تو میخواستی چیکار کنی؟
سعید: خب معلومه، همش بیخودی در حال فرار هستید و هیچ کار به دردبخوری هم نمیتونید که انجام بدید ... تازه وسیله فرار کردن هم درست نمیکنید
نادر: نه که تو مخالف بودی و نظر بهتری داشتی؟
سعید: شما اجازه نمیدید کسی نظر بده خودتون را انداختید جلو، نمیدونم چرا هر جا میریم یک کامیون سنگین خودش را میندازه جلومون و کنار هم نمیره
البرز: سعید تو چته؟ مگه بارها همه اظهار نظر نکردید؟ این نمیشه که اگه خوب باشه به خودت افتحار کنی و اگه خراب بشه، بندازی تقصیر بقیه
مزدک: به نظر من تقصیر جعفر هم نبوده، مگه ما همه اون صدا را نشنیدیم؟ خب ما اگه یادمون بود به جعفر یادآوری میکنیم
معصومه: حرفها میزنی! ما که از این چیزها سرمون نمیشه اینکار او بوده
بیرون نادیا تنها نشسته بود و گریه میکرد و جعفر که از عصبانیتش کم شده بود، پهلوش نشست و بوسیدش و از او معذرت خواهی کرد
علی: بیخود دعوا نکنید، بیایید ببینیم چیکار بایستی بکنیم؟!

نادیا: نه تقصیر تو نیست، تقصیر منم بود تو هم ببخش اونقدر از اون فضا و راحتی و آزادیش، لذت میبردم که حواس تو را پرت کردم
جعفر: به تو ربطی نداره، من بیخودی خودم را جلو انداختم و این همه برای خودم و بقیه عذاب درست کردم
نادیا او را بوسید و گفت:
این ها تقصیر تو نیست، چه این آهن پاره سالم باشه و چه نباشه، ما بلاتکلیفیم و به همین خاطر هم بیخود عصبانی و ناراحت میشیم
در اتوبوس باز شد و امیر و رضا و نادر پیاده شدن و جعفر را در آغوش کشیدن و از او معذرت خواستن و بقیه هم پایین اومدن
جعفر: نه منو بایستی ببخشید، مقصر شما نیستید، من اون راننده بدردبخوری که این ماشین حساس میخواد نیستم
معصومه: نه از تو بهتر کسی را نمیشه پیدا کرد، مهم اینه که ما همدیگه را داشته باشیم و برای کارهامون تلاش کنیم، خراب شدن ماشین خیلی عادی تر از اینه که ما را دچار مشکل کنه
نادیا با محبت، معصومه را بوسید و کم کم لبخند محوی بر صورت او نشست
سعید هم آمد و خیلی آروم دست راننده را فشرد ولی امیر و نادر و رضا با سردی و اخم به او نگاه میکردن و بعد بهنام با شوخی گفت:
طوری نیست که، حالا که همه را گرفتن تو زندون از هم معذرت میخوایم
امیر: راست میگه باید سریع فکری کنیم
سعید: کم شلوغش کنید، شما را توهم گرفته، الان یک ساعته اینجاییم و هیچ کس حتی نرسیده بگه خرتون به چند
البرز: برای این که این جاده، این موقع سال خلوته ولی من شکی ندازم که بایستی زودتر فکری کنیم، هر کس غیر این فکر میکنه، بایستی از بقیه جدا بشه و بره سر خونه و زندگیش، برای چی خودش را آواره میکنه؟

بگو مگو و جار و جنجال و جعفر هم رفته بود زیر ماشین پس از چندی امیر داد زد:
جعفر درست میشه؟
جعفر: اینطوری نه
البرز:چطوری پس؟
جعفر: ابزار و وسیله میخواد
نادر: پس بایستی بی خیال اتوبوس بشیم
امیر: بهترین کار اینه که همگی هولش بدیم و یک جا مخفیش کنیم تا بعد فکری بکنیم
بهنام: این جنازه با همه هیکلش نتونسته ما را مخفی کنه، مای فسقلی چطور مخفیش کنیم؟
علی: یک کم زور بزنیم که نمیمیریم
امیر: البرز چیکار گنیم؟
البرز: خب نگران نباشید من یک جایی پیدا میکنم

به زور و زحمت یک کم اتوبوس را از جاده منحرف کردن ولی نتونستن کاریش بکنن، همونجا رهاش کردن و
دو ساعت پیاده روی کردن تا به یک آپارتمان رسیدن و خیلی بی سر و صدا تو هال نشسته بودن

معصومه: آقا برادر ما به همه شک میکردیم که جا بزنن به جز سعید و لاله
علی: به حرفهای روشنفکرماب و مایوس سعید میخورد، اتفاقاٌ
نادیا: اینا چه موقع با هم رفیق شدن؟
بهنام: خب یک چیزایی معلوم بود ولی چون جلو نشسته بودی متوجه نشدی
رضا: لاله میخواست تو هزینه ها کمکمون کنه
نادر: بهتر که سعید رفت، بدجو ری میرفت تو مخمون!
امیر: حالا که رفتن، خدا به خودشون کمک کنه و اینکه یک وقت ما را لو ندن
اسم لو رفتن کافی بود تا همه با ترس به هم نگاه کنن و خاطرات سعید و لاله را تو ذهنشون، مرور کنن، بله، سعید و لاله از همه خداحافظی کردن و راهشون را جدا کردن، هر چی البرز گفت گم میشید، سغید به یک نقشه که گرفته بود اشاره کرد و گفته بود که نگران نباشید، معصومه گفته بود که مسافرخونه و هتل دو تاییتون را راه نمیدن و اونا با اصرار رفته بودن

همه بی سر و صدا خوابیدن تا صبح شد و البرز که رفته بود نون و صبحونه بگیره اومد و گفت:
پاشید که اتوبوسمون را بردن!
جعفر: کی برد؟
البرز: ببینم این اتوبوس مال کی بود؟
همه با تعجب به هم نگاه کردن و انگار به هیچ کدوم، تعلق نداشت
البرز: همینجا جلو تعمیرگاه بسته، ایستاده بود و از قیافه یکیشون معلوم بود که صاحب اتوبوس بود و خیلی هم خوشحال بود
بهنام برید به خنده، یواش یواش صدای خنده از همه بلند شد و هیچ کدوم نمیتونستن ساکن بشینن بطوریکه اشک تو چشماشون پیچیده بود
رضا: خاک بر سرت نادر با اتوبوس دزدی میخواستی بری دموکراسی خونه؟
نادر با خنده: ما را بگو فکر میکردیم اتوبوس ارث پدرمونه
معصومه: نخیر ارثیه عمه من بود
بهنام: عمت شوهر نمیخواد
جعفر: بله بایدم بخندید، قیافه منو به عنوان دزد به همه جا اعلام کردن
البرز: آبروی منم تو محلمون حسابی رفت، حالا محمد سوپر مارکتی بیچاره، میشه شریک دزد
امیر: حالا اینجا کجاست ما را آوردی؟
البرز: خونه خواهرمه، خودش رفته طبقه بالا خونه پسرش
نادر: پاشید تا بیشتر آبرو ریزی نشده از اینجا بریم
البرز: یک کم بشینید من برم سرو گوشی آب بدم برگردیم همون باغ

بالاخره بعد از ظهر وقتی هوا داشت تاریک میشد دوباره همه برگشتن باغ و با صحنه غیر منتظره ای هم روبرو شدن، لاله و سعید زودتر از اونها برگشته بودن تو باغ
البرز: شما اینجا چیکار میکنید؟
سعید: ما برگشتیم که با ماشین شما بریم، اتوبوس را تعمیر کنیم ولی اتوبوس را ندیدیم و همینجا موندیم
همه با شک به اونها نگاه کردن، که واقعاٌ برای تعمیر اتوبوس، ماشین را میخواستن یا برای فرار
البرز: خیلی خوب کردید برگشتید ما نگرانتون بودیم
سعید: شما چرا برگشتید؟
و وقتی با لاله جریان اتوبوس دزدی را متوجه شدن، بیشتر از بقیه از خنده غش کردن

امیر: ولی باز هم بایستی مراقب باشیم
نادر: زودتر بیایید بشینید تا فکری بکنبم
لاله: خب بیایید پولهامون را روی هم بریزیم و حساب کتاب کنیم و خودمون یک اتوبوس بخریم

صدای هورا اونقدر بلند شد که خودشون هم ترسیدن و فتیله هیجان را پایین کشیدن
مزدک: بهتر نیست این اتوبوس را اونور مرز بخریم؟
معصومه: مزدک تو هم با این مرزت ول کن نیستی
مزدک: خب چاره ای جز رفتن نداریم.... از اضطراب و تشویش که کاری بیرون نمیاد
امیر: به نظر منم درست میگه، به شرط اینکه همه براحتی بتونیم از مرز خارج بشیم

بحث و نظر زیاد بود و واقعاٌ جشم انداز روشنی هم وجود نداشت
مزدک: من افرادی را میشناسم که قاچاقی از کشور خارجمون میکنن، ولی پولش را نداشتم هیچ وقت
سعید: خب گیریم که قاچاقی رفتیم بدون پاسپورت چیکار میتونیم بکنیم؟
مزدک: یعنی هیچ کدوم پاسپورت ندارید؟

مشخص شد به جز 3 نفر همه دارن ولی دو نفر هم تاریخ پاسپورتشون گذشته بود و قرار شد به همان قاچاقچی های مزدک شرایط را بگن و قیمت بگیرن