۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی (11)


اتوبوس دوباره به حرکت افتاده و با آرامشی که تاکنون دیده نشده بود به سمت یک میهمانخوانه یا مسافرخانه ای که این جماعت را راه بده حرکت میکرد
نادیا: ای بابا! معلوم نیست کی ما را راه میده؟ تا حالا که چهارتاشون ندادن
جعفر: نه میشه به خوب و نه به بد این مسافرها رفت، نه به اون موقع که جنگ شدید میکنن و نه به این موقع که هر چی میگیم هرکی کارت شناسایی داره بره بخوابه و هر که هم نداره بمونه همینجا، گوششون بدهکار نیست، همون بهتر که مثل روزهای قبل تو ماشین آواره باشن، جا میخوان چه کنن؟!
نادیا: مگه بده؟ میگن یا هممون یا هیچکدوم
جعفر: معلومه که بده، خب من از کجا یک جا پیدا کنم همه را راه بده؟ تازه از اون گذشته اگه یک عده میرفتن، اینجا برای بقیه راحت تر میشدکه شب را بخوابن و صبح بریم پی کارمون
اینرا جعفر بلند گفت ولی کسی گوشش بدهکار نبود تا اینکه بهنام اومد جلو و گفت:
به همین خیال باش که اینها از خود گذشتگیشونه که به هم چسبیدن؟
جعفر: چیه میترسن پیاده بشن و اتوبوس دموکراسی را بقیه بدزدن؟
بهنام: نه بابا جون، موش چیه که کله پاچش چی باشه؟
نادیا: اوهو اوهو! با اتوبوس دموکراسی شوخی نکن ... این خیلی هم کله پاچه داره
بهنام: خب مبارک خودتون، خیر مرده ها و زنده هاتون
نادیا: از کیسه بابات ببخش! بگو چی میخواستی بگی؟ چرا اینا میگن یا همه یا هیچ؟
بهنام: یک عده از اونهایی که کارت شناسایی دارن، میترسن هویت شناساییشون که تو این اتوبوس نشستن، لو بره!
جعفر با ناراحتی راهنما زد و کنار کشید و ایستاد و گفت:
من یک قدم جلو تر هم نمیرم
رضا: بهنام چی داری میگی آقای راننده را عصبانی کردی؟
جعفر: نگید آقای راننده، بگید خر، بگید یابو!
نادر: بلانسبت! چرا اینقدر قاطی کردی؟
جعفر: شما بگو با این جماعت ترسو برای چی دارم دنبال میهمون خونه و هتل و مسافرخونه میگردم؟
نادر: مگه چی شده؟
وقتی جعفر حرف بهنام را تکرار کرد، اتوبوس دوباره شلوغ شد و دعوا راه افتاد
امیر: جعفر آقا حالا تا یک رستورانی، چیزی برو اینجا خطر داره!
جعفر: باشه ولی همون جعفر صدام بزنید و دوم اینکه توی حرکت با هم دعوا نکنید
به یک رستوران خلوت رسیدن و همه پیاده شدن
یکی دو ساعت بعد گروهی از افراد اتوبوس دور هم جمع شده بودن و عده ای هم روی صندلی ها و گوشه و کنار چرت میزدن
جعفر: خب تکلیفمون چیه؟
رضا: کسی نمیدونه، میدونه؟
نادر: مشکل اساسی اینه که ما میخوایم با این اتوبوس یک حرکت سمبولیک انجام بدیم ولی تو واقعیت
بهنام: آره راست میگه، گرسنگی که عاشقی سرش نمیشه
امیر: خب همینه که سخته چون الان هم آواره ایم، هم بدون پول و هم بدون برنامه
من برنامه دارم
همه با تعجب به بیرون نگاه کردن، از تاریکی یک مرد پنجاه ساله که اینو گفته بود وارد رستوران شد و به همه خیلی گرم سلام داد
رضا: خوش آمدی، کارگرها را اگه صدا بزنی بیدار میشن، فکر کنم از بیکاری دارن چرت میزنن
نه من با کارگرها کاری ندارم من با شما کار دارم
بهنام: آقا کی باشن؟
اسم من البرزه و دنبالتون کردم
بهنام: اوهو، مبارکه، من یکی که از اینها هیچ خوشم نمیاد
و با خنده ادامه داد
بهتره این نادر و رضا را دستگیر کنی، همش زیر سر اینهاست
شلوغ پلوغ شد و بقیه جمعیت هم داخل شدن و یک کارگر با چشمای خواب آلود نشست پشت پیشخون و بزور زل زده بود و نگاه میکرد
البرز: نه من مامور نیستم از روی علاقه، دنبالتون اومدم، چون فکر کردم شما هم مشکل آوارگی دارید و هم احتمالاٌ بی پولی
معصومه: خب پول که خوبه ولی چطوری بایستی به تو اعتماد کنیم؟
البرز: همونطور که به خودتون کردید
نادر: ما از خودمون هم کمک خاصی نخواستیم که اعتماد بکنیم
سعید: آره پای پول که بیاد وسط همه چیز به هم میریزه
البرز: حالا کی گفت میخواد بهتون پول بده؟ واسه چی بده؟
بهنام: نمیخوای بدی؟ پس برو کنار بذار باد بیاد
البرز: من اومدم کمک کنم و امکاناتی هم دارم یک خونه ییلاقی دارم که تا اینجا دو ساعت راهه و همتون راحت میتونید توش بمونید تا برای پول هم فکری بکنیم
سرو صدا زیاد شده بود و همه کارگرها جمع شده بودن و به این جماعت آواره با ناراحتی نگاه میکردن
رضا: آره خب اینجا که نمیتونیم بمونیم الانه که همه را بیرون بکنن
نادر: ولی اطمینانی به این آقا هم نداریم
معصومه: و چاره ای هم نداریم
نادر: خب البرز عزیز بگو ببینیم انگیزه تو چیه؟
البرز: اولاٌ کار خاصی نمیخوام بکنم، ثانیاٌ من برای اتوبوس دموکراسی ...
جعفر به او علامت هیس نشون داد و با چهره ای درهم و آروم به کارگرها اشاره کرد
البرز: شما هم حق دارید اینقدر مراقب باشید و هم نه
جعفر: خب چرا حق نداریم؟
البرز: چون اینجا تو این فصل خلوته
معصومه: دیدم غذاهای این رستورانه به درد نمیخورد
البرز: غذاش که بد نیست چون راننده کامیونها بیشتر اینجا میان، به هر شکل پاشید بریم
سعید: تو با چی دنبالمون میکردی؟
البرز: با ماشین مگه چیه؟
امیر: خب اول دو سه نفر با تو میاییم و موقعیت را میبینیم تا بعد بقیه هم بیان... ببینم شما موبایل هم دارید؟
البرز: آره، فکر خوبیه اینم شمارش

ماشین سواری با امیر، سعید، بهنام و علی به حرکت در اومد و قرار شد اتوبوس تا جاده اصلی بیاد و یک تلفن پیدا کنه و تا سه ساعت بعد زنگ بزنه
علی و بهنام یک کمی جا خورده بودن ولی سعید آروم خوابیده بود و امیر جلو کنار راننده نشسته بود و با او صحبت میکرد، ساعت 3 صبح ماشین در میان پیچ های تند و جاده ای باریک و زیبا به در خانه ای بزرگ رسید
میخواستن پیاده بشن که البرز در باغ را باز کرد و از اونها خواست تو ماشین بشینن، جاده همچنان ادامه داشت، البرز ماشین را تو برد و در را بست و دوباره حرکت کرد، پس از حدود صد متری به خانه نسبتاٌ بزرگ و تاریکی رسیدن
البرز: اینجا را مثل خونه خودتون بدونید
و رفت قفلهای در خونه را باز کرد و چراغها را هم روشن کرد
با سر و صدای زیاد سه تایی رفتن و روی مبلها ولو شدن بعد علی نشست روی زمین و پاهاشو دراز کرد و گفت:
آخیش، اینجا همون بهشته، چند روز تو اتوبوس دیوونه شدیم، زودتر برین سراغ بقیه
بهنام با البرز رفتن و نزدیکای صبح بود که با اتوبوس برگشتن و دوباره با لاله رفتن تا خرید کنن و پس از نیم ساعتی با کلی خوراکی برگشتن و اون خونه ی تاریک نیمه شب به محفلی پر رونق و پر از آرزو تبدیل شده بود که آوارگان، دم به دقیقه از البرز تشکر میکردن
بهنام: آخ جون حالا نوبت منه دوش بگیرم!
نادیا: حالا همه چرکهاتو نریزی اینجا، بیرونمون میکنن
بهنام: خودت چرا اینقدر خوشگل شدی اگه همه چرکهاتو نریحتی؟

نادیا: صبر کن یک درسی بهت بدم
و با خنده دنبال او کرد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر