وضع بدی بود، بوی دود تو هوا پیچیده بود و ماشینی که به آهن پاره و خون و جنازه تبدیل شده بود و آدمهایی که زخمی شده بودن، عده ای ناله میکردن و عده ای هم گریه
بیایید یک طوری راه بیفتیم! اینجا بمونیم خطرناکه
راننده داشت به موتور اتوبوس ور میرفت و پس از مدتی یک تیکه سیم که جدا شده وسوخته بود را پیدا کرد و وقتی درستش کرد، برق ماشین وصل شد و عده ای که دور اتوبوس را گرفته بودن، خوشحال شدن ولی تو اون فضا قادر به تشویق کردن نبودن
راننده رفت تو اتوبوس و استارت زد ماشین روشن شد ولی صدایی مثل هلیکوپتر از اتوبوس بوضوح شنیده میشد،یکی با ناراحتی داد زد:
وای همون صدای هلیکوپتراین بود!
یک دفه ناله بلند شد و راننده که به شدت عصبی و وحشت زده بود، مثل دیوونه ها به بیرون پرید و اون ماشین داغون و جنازه ها را نگاه کرد و سرش را به درختی کوبید و از شدت ناراحتی به روی زمین افتاد
صدای گریه بلند شده بود و خانم پیر نشست و سعی کرد او را بلند کنه و سر او را بر روی پاهایش گذاشت
قهرمان تو چرا ناراحتی؟ تو جون همه ما را نجات دادی
راننده با ناراحتی وقتی اشک از چشماش سرازیر شده بود گفت:
آره بعد از اینکه میخواستم بیخود همه را به کشت بدم
به تو چه ربطی داره؟ اونا دنبالمون بودن و این که فرار کنیم یک تصمیم جمعی بود
با تلخی به ماشین نگاه کرد و گفت:
کی؟ توهم دنبالمون بود؟ نمیبنی کسی به ما کاری نداره، ما فراموش شدیم، ما گم شدیم
نه اینطور هم نیست که تو میگی
بیچاره اینها را که به کشت دادم
به تو چه ربطی داره؟ تازش هم تو مسئول اتفاقات پشت سرت نیستی، اونا بایستی خودشون مراقب خودشون باشن
سکوت در بیابون پیچید و صدای هلیکوپتر هم دیگه از اتوبوس نمیومد، یک ماشین سواری رسید و سه نفر پیاده شدن
وای تو این جاده چه خبره؟
یکی دیگشون گفت:
الان دم اون ماشین اولی مامور بازار بود
راننده پرسید:
کسی هم طوریش شده بود تو اون ماشین؟
اونجا را فکر نکنم ولی این که بدجوری داغون شده بدبخت، از شما کسی طوریش نشده؟
نه ما تصادف نکردیم
به هر شکل خیلی شلوغ بود، کاری ندارید؟
نه خیلی ممنون
اونها سوار شدن و رفتن و یکی که سعی داشت در ماشین تصادف کرده را باز کنه چیزی داخل ماشین دید و داد زد
وای بی سیم این تو هست، فرار کنید
چی میگی؟
راننده مسن با حالتی از تاسف به سمت اتوبوس رفت و همه براش دست زدن و در راننده را براش باز کردن و او نشست و بوق زد و همه به سرعت توی ماشین روی صندلی ها جابجا شدن و اتوبوس دوباره به راه افتاد و وارد کوره راهی شد و پس از مدتی به داخل باغی پیچید و از نظر جاده مخفی شد و راننده گفت:
با خیال راحت و بدون نگرانی اینجا استراحت کنید
خانم پیر بلند شد و او را بوسید و همه پیاده شدن
آری اتفاق اول صبح باعث شد یک عده دیگه هم جدا شدن و رفتن و به اندازه انگشتهای دست باقی موندن ولی دشمنی با اتوبوس دموکراسی لازم بود تا فضای همدلی و امید برای باقی مونده های اتوبوس بوجود آمده بود، دور هم روی زمین نشستن و خوراکی از تو اتوبوس میاوردن و به هم میدادن و با آرامش میخوردن و عده ای هم به زخمی ها رسیدگی میکردن
یک نفر بلند شد و گفت:
خب من اسمم نادره و خیلی خوشحالم که با شما همسفرم، تا همینجا بارها خطر از بیخ گوشمون رد شده پس اول بهتره با هم آشنا بشیم و بعد هم برای خودمون فکری کنیم
درود! اول آقای راننده خودش را معرفی کنه
او با خجالت بلند شد و گفت:
اسم من جعفره و چاکر همگیتون هم هستم
سوت و کف بود که براش زدن و او دو دستش را روی چشمهاش گذاشت و سری تکون داد و با انگشتش علامت سکوت نشون داد بعد جعفر دست خانم پیر را گرفت و گفت:
نادیا بهترین دوستم
اینبار همه برای او با دو انگشت و خیلی آروم دست زدن و او هم تشکر کرد و نشست
نادر ادامه داد
خب فکر کنید تو این همه هیاهو، یا کشته شده بودیم و یا دستگیر اولین چیزی که به ذهنمون میرسه چیه؟
یک خانوم گفت:
خب معلومه، خدا را شکر که زنده و سالم و آزادیم!
همه خندیدن و او خودش را لاله معرفی کرد و همه براش سر تکون دادن
نادر: خب درست خدا را شکر ولی من یکبار جون سالم به در بردم بعد فکر کردم که اگه الان مرده بودم از کدوم کارهایی که تو زندگیم کردم ناراحت بودم و از کدوم خوشحال
یک نفر خودش را علی معرفی کرد و همه براش سرتکون دادن و گفت:
خب این یکی را خداخودش مشخص میکنه
نادر: به هر شکل من تو دوره ای از بیهوشی، چیز زیادی از جهان پس از مرگ نفهمیدم و بعدش خودم برای خودم ارزیابی کردم
علی: ببخشید ها ولی مسخره است تو میخوای با بیهوشی خودت، جهان پس از مرگ را محک بزنی؟
نادر: من کاری به جهان پس از مرگ فعلاٌ ندارم
مذهبی عاقل خودش را رضا معرفی کرد و گفت:
خب ادامه بده
نادر: من فکر کردم اگه مرده بودم و زندگیم تموم شده بود، ناراحت اون کارهایی میشدم که برام ارزش داشتن و کلی هم براشون استرس داشتم ولی بعد از مردن ارزشی نداشتن
رضا: حرف خوبی میزنی، مثلاٌ؟
نادر: اینکه تو اداره امروز رئیسم لبخند میزد یا نه، اینکه حالا چطوری فلان چیز را برای زنم که گیرداده بخرم، اینکه چطوری خودم را تو دردسر وام انداختم تا بتونم خونه را عوض کنم و چند سال واقعاٌ بدبختی کشیدم
یک خانوم خودش را معصومه معرفی کرد و گفت:
واه! مگه میشه؟ یعنی ما که قراره بمیریم دیگه خونه نمیخوایم داشته باشیم؟
علی: منظورش هول زدن و زیر قرض رفتن برای خونه بهتر بود
معصومه: خب آدم بایستی برای بهتر شدن تلاش کنه
و بعد با لحنی خنده دار ادامه داد:
من وقتی بمیرم به تنبلی شوهرم فکر میکنم و همچنان حالم به هم میخوره
جمعیت از خنده منفجر شد و یک مرد خودش را بهنام معرفی کرد و گفت:
خانوم! تنبلی کجا بوده، ما که هرچی جون کندیم هشتمون گرو نه زندگی بهتر شماها بود، نادر راست میگه واقعاٌ که بایستی برای هول زدن بیخودی تا آخر اون دنیا هم تاسف خورد
علی: اون دنیا که آخر نداره
نادر: حالا هرکی میتونه تفسیر خودش را از زندگی داشته باشه، ولی من که بعد از اون کل تفسیرهام از زندگی عوض شد
رضا: یعنی تارک دنیا شدی و مثل درویشها زندگی کردی؟
نادر: نه رضا جون بسیاری از درویش ها هم فیلم بازی میکنن ولی جوری زندگی کردم که اگه الان بمیرم کمتر غصه میخورم
رضا: جالب شد بگو خب چطوری؟
نادر: به جامعه کمتر اجازه دادم برام تصمیم بگیره، ارزشهامو خودم انتخاب کردم و استرسم کمتر شد
معصومه: خدا به دور از قیافت پیداست که زنت هم طلاق گرفت و در رفت!
باز هم جمعیت خندیدن و نادر گفت:
آره ولی من ناراضی نیستم
معصومه: اون بدبخت ناراضی بوده!
نادر: نه اینطور ها هم نیست اونم ناراضی نرفت ولی به هر شکل معصومه خانوم شما را من درک میکنم ولی فکر میکنم شما حرف منو که گفتم اگه همین اول صبحی مرده بودیم درک نکردید
معصومه: معلومه که فهمیدم، تو میخوای بگی حالا که عمر دوباره پیدا کردیم ازش درست استفاده کنیم
نادر و عده ای برای او دست زدن
معصومه: خب من که به گذشته این مردم فکر میکنم، مور مورم میشه، یعنی که چی یکسره جنگ و بدبختی و تو سر هم زدن، اینم که آخر و عاقبتمونه برای دو تا حرف حساب بایستی آواره بیابونا بشیم و با مرگ سرو کله بزنیم
نادر: من هر چی جون کندم نتونستم اینا را به این قشنگی بگم ممنون!
رضا: مقصود اینه که حالا که دربه در شدیم و با خطر داریم دست و پنجه نرم میکنیم بیاییم کاری هم انجام بدیم که ارزش داشته باشه
اون شخص نظامی خودش را امیر معرفی کرد و گفت:
آره! از این به بعد اگه حساب شده کار کنیم هم بهتر میتونیم از خطرها فرار کنیم هم کارهای با ارزش و قهرمان بازیمون بی ارزش نمیشه و هم کارهای بی ارزشمون، قهرمانی حساب نمیشه که بیخودی به پاشون عمرمون را تلف کنیم
جعفر سرش را تکون داد و یکی خودش را مزدک معرفی کرد و گفت:
من که میگم ریشه بسیاری از ضد ارزشها که به عنوان ارزش به ما جا زده ، تو گذشته جریان داره و ما واقعاٌ تکلیفمون با گذشته روشن نیست
علی: خیلی هم روشنه، این گذشته هست که به ما ارزش و ماهیت و هویت داده، بدون اون ما مثل ذره گم شده، تو هوا معلقیم
مزدک: نه که الان معلق نیستیم، نه که الان ارزش داریم، نه که الان تو ابرها نیستیم، علی آقا اگه پیاده بشی و وضع امروزمون را ببینی متوجه میشی که ما از گذشته هیچ کدوم از اینها را برداشت نکردیم
علی: یعنی میگی اونهایی که به دنیا چسبیدن و برای دوزار بیشتر به جون هم می افتن و برای استثمار کردن دیگران پیشرفت میکنن، رو هوا نیستن و ارزش دارن؟
مزدک: من فکر میکنم شما هرچی میخواهید به ما بگید تو پوششی از شعار پوشوندید وگرنه این همه ضرب و زور و تقلب و دروغ برای به دست آوردن دوزار توی مذهبی ها کمتر که نبوده، بیشتر هم بوده ولی به حرف هیچ کس هیچی نیست و مای خرافاتی و احمق همه چیز هستیم
علی: توهین نکنید، شعار کدومه؟ ما هرچی بگیم شعاره و شما هرچی بگید حقیقت؟
رضا: حداقل امروز به شکرانه اینکه جون سالم به در بردیم با هم درست صحبت کنیم
نادر: خب قضیه داره روشن میشه، ما یک عمر را صرف شعار میکنیم و بخشی را هم صرف زندگی، واقعاٌ شعار چیه؟ بقیه نمیخوان تو این صحبت شرکت کنن؟
آقا ما گوشمون پره حرفه، سرمون هم درد میکنه
نادر: اسم شما چیه؟
اسمم سعید و هنوز سرم از اول صبح خوب نشده
نادر: سعید عزیز! یک قرصی چیزی بخور و تو اتوبوس استراحت کن چون ما واقعاٌ الان نمیخوایم از اون حرفهای سردردی بزنیم ما میخوایم برای خودمون یک برنامه درست کنیم
سعید: ولی از این حرفها جز سردردی چیزی بیرون نمیاد
نادر: خب فکر میکنی چطوری بایستی برنامه ریزی کنیم؟
سعید: خیلی روشنه، ما برای چی اینجا هستیم، چیکار میخوایم بکنیم و چیکار بایستی بکنیم
نادر: خیلی خوب گفتی، خود تو اینجا چیکار میکنی؟
سعید: نمیدونم از بد حادثه یا از خوشبختی، یک بارون تند، من یکی را به اینجا کشوند
معصومه: واه! آقا سعید مگه تو ماشین کسی را بسته بودیم؟ خب پیاده میشدی
سعید: خب صبر کنید، آخ سرم! میخواستم بگم که اگه بارون نمیومد و من تو اتوبوس نبودم و میگفتن این اتوبوس برای دموکراسی میخواد خودش را آواره کنه، عمراٌ سوارش میشدم ولی امروز از اینکه با شما تو این اتوبوس همسفرم خوشحال و راضیم
یک عده براش خیلی آروم دست زدن و او با خوشحالی ادامه داد:
دلیلش هم اینه که ما که با اون زندگی نکبتی هیچ پخی نبودیم که الان از این وضعیت ناراحت باشیم، خدا را چه دیدید شاید اینبار پخی شدیم
نادر: آقا سعید، شما آقایید، پخ نیستید، خب بهترین کار فکر کنم این باشه که استراحتی بکنیم و بعد نظر هرنفر را در مورد اینکه چرا دوست داره اینجا باشه را بپرسیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر