چند روزی در آرامش گذشت و انگار کسی هم دنبالشون نمیومد، اونجا پر بود از ماهواره و کانالهای عربی زبان طرفدار داشت ولی به جزبچه ها که در تنها دبستان اونجا فارسی یاد میگرفتن، عده ای مرد مسن هم بودن که فارسی بلد بودن و یکسره مینشستن پای کانالهای سیاسی و با هم بحث میکردن
از کار خبر زیادی نبود و البته جوون هم زیاد نبود فقط خانمها زیاد جون میکندن و خونه داری و بچه داری و حتی دامداری میکردن ولی بچه هنوز هم خیلی کم نبود
یکبار تو یکی از خبرهای بی بی سی، گزارشگر شرحی از واقعه مرگ البرز گفت و عکس او پخش شد و از اتوبوس دموکراسی، جسته گریخته صحبتهایی شد و بعد شلوغی زیادی از مردم را برای تحویل گرفتن جنازه البرز نشون داد و مصاحبه یک مسئول که میگفت:
اینها در یک اقدام از پیش برنامه ریزی شده، یک اتوبوس را سرقت کردن و وقتی ردشن را پیدا کردیم، دوست خودشون را کشتن و متواری شدن
گزارشگر پرسید: یعنی وقتی که این شخص مرد، هنوز بازداشت نشده بودن؟
... : خیر ما دنبالشون میگردیم و از همه میخوایم که اگر اطلاعی ازشون دارن، خیلی سریع در اختیار ما بگذارن
گزارشگر: پس جریان اتوبوس دموکراسی چی بود؟
... : نه این یک باند دزدی معمولی بود که قصد سوء استفاده از نامهای سیاسی داشتن
بعدش خانومی را نشون داد که انگار از اعضای خونواده البرز بود و با گریه و عصبانیت به اعضای اتوبوس، فحش داد و نفرین کرد
و بعد گزارشگر بی بی سی، مقداری از ابهامهای این قتل که مطابقتی با سخنهای رسمی نداشت، صحبت کرد
با شنیدن و دیدن عکس البرز، صدای گریه بلند شده بود و ظرف مدت کوتاهی، انگارکه خونه به مراسم عزاداری تبدیل شده و هر کس از گوشه ای گریه میکرد و فریاد میکشید
صاحبخونه که پیرمردی آشنا به فارسی بود، تلویزیون را خاموش کرد و در را بست و چراغ ها را کم کرد و از همه خواست که ساکت باشن و با لهجه خاصش گفت:
خب جریان شما چیه؟
احمد بدون ترس موضوع را تعریف کرد و او هم به شدت عصبانی شد
دروغگوهای ظالم از جون این ملت چی میخواید؟
بعد از مدتی فحاشی عادی به ملاهای سیاسی که نون و آب این سی سالشون بوده و دائم با فحش و نفرین، چاقتر و دروغگوتر و ظالم تر و بی پرواتر شدن، امیر گفت:
با این گزارش ها ما اصلاٌ وضع خوبی نداریم
احمد: من همیشه این حکومت را در انجام کارهای امنیتی و سرکوبگری قوی میدونستم، بنظرت امیر! چرا ما را با اون بچه های روانی فرستادن و انگار تا الان هم دنبالمون نیومدن؟
امیر: من واقعاٌ هیچی نمیدونم، اینکه اون دونفر کجا رفتن؟ چرا البرز را از عقب ماشین بردن و به جای اینکه به یک ماشین دیگه انتقال بدن، جلوی ماشین نشوندن؟ آیا ماشینی دیگه هم همراهشون بود یا نه؟ اون که ما را آزاد کرد و فرار کرد کی بود و ...به این سوالها خیلی فکر کردم و نتیجه ای نگرفتم
رضا: آره اونها البرز را چون هویت مشخصی داشت جدا کردن ولی چرا از ماشین بیرون نبردن
مزدک با عصبانیت: آشغالها مثل گربه میمونن، از هر جا ولشون کنی چار دست و پا میان زمین، بعد از اینکه حسابی به خودشون هم با بچه بازی گند زدن، بازم با دروغ پای ما را وسط کشیدن
علی هم با عصبانیت: اینا دیگه از کجا پیداشون شد تو این مملکت؟
معصومه و نادیا زبونشون بند رفته بود و لاله و بهنام بهشون آب میدادن و بدنشون را ماساژ میدادن، پیرمرد که اسمش ایوب بود گفت:
اینجا یک منطقه فراموش شده هست، ما با پنج هزار جمعیت، فقط برق و تلفن داریم، تابستون هم آب رودخونمون خشک میشه و با تانکر، آب میخریم اونم کثیف، درسته این آبادی دل خوشی از حکومت ندارن ولی اگه پای پول بیاد وسط وضعتون خراب میشه شاید خونواده اون کشته شده هم دنبالتون باشن پس هر چی زودتر از اینجا برید
شب، دوباره راهی شدن، ایوب ازشون پول و طلا قبول نکرد ولی نادیا یک انگشتر طلا به خانوم خونه داد
امیر: خوب شد حالا وضعمون را فهمیدیم، لا اقل
رضا: آره! با بستن قتل و دزدی برنامه ریزی شده، حسابی منفورمون کردن
مزدک: پیرمرده به شما چی گفت؟
احمد: از اینجا تا خلیج فارس، دو ساعت با ماشین راهه
علی: تا کجاش؟
احمد: نزدیکترین جا، بوشهره
سعید: بعدش چی؟
امیر: بعدش اینکه حالا میدونیم دنبالمون هستن
احمد: لاله... میشه طلاهاتو ببینیم تا بفهمیم چیکار میتونیم بکنیم؟
لاله: نه نمیشه! بابام بهم گفته هیچ وقت از خودت دورشون نکن
اول نادیا که طلاهاش هنوزمونده بودن، یک حلقه و انگشتر و گردنبند و دو دستبند به احمد داد، همه هورایی کشیدن و احمد حلقه را به او برگرداند ولی او نخواست و گردنبند را پیش خود نگه داشت و بعد لاله دو انگشتر و یک گل سینه جالب داد
بهنام با تعجب نگاه کرد: این عتیقه ست
احمد: بگیر بینم دختر این آتیشه
سعید: اگه میگشتن و میگرفتنش، خیلی حیف بود
لاله: چرا پسش میدی، بگیرش و هر کاری میخوای باهاش بکن
احمد: نه بابا! این خطرناکه، واقعاٌ ما را همون باند دزدی نشون میده، بهتره هر طوری تا حالا حفظش کردی، نگه داری، شتر دیدی، ندیدی
بهنام: اوه، خب بده ببینم چیه اینقدر شلوغش میکنید
گل سینه را به دست او دادن، بهنام با دقت نگاه کرد و گفت
خوش آمدید!
نادیا: خوشیت بیاییم
بهنام: این یک طلای 24 عیار و با مینا کاری دست ساز و منحصر به فرده که اتفاقاٌ ساخته همین مناطقیه که الان هستیم
احمد: طلای صبی؟
بهنام: درود
لاله: درست گفتی ناقلا! اینها را از کجا بلدی؟
بهنام: اقوامم طلا فروش بودن و یک مدت پیششون کار کردم
سعید: طلا فروش یا عتیقه فروش؟
بهنام: هر دو ولی من علاقه شدیدی داشتم و دارم
علی: پس چرا اینقدر آس و پاسی؟
بهنام: خب هیچ وقت پولدار نبودم ولی آس و پاس هم نبودم، قصه ای داره که یک روز میگم
لاله: خوبه، با وجود خبرگی تو میشه اینرا فروخت
بهنام: نمیشه
معصومه: لاله! یعنی تو میخوای اینو بفروشی؟
لاله: از جونمون که بالاتر نیست، چرا نمیشه؟
بهنام: این باید شناسنامه داشته باشه و بدون اون سخت خرید و فوش میشه
لاله: خب شاسنامش را خونمون دارم، یعنی آبش هم نمیشه کرد
بهنام: وای دختر تو دیوونه ای! این حیفه یک کار هنریه
لاله: هنر البرز بود که مرد
بهنام: یک راهی داره
همه براش دست زدن
بهنام: خب کم شلوغش کنید، فکر کنم شاید یک راهی باشه
نادیا: بنال بینیم! جون به سرمون کردی
بهنام با خنده سرفه ای از مهم بودن کرد و گفت: مقام یک ساعته به ما نیومده؟
متلک و کتک به شوخی و ادامه داد:
راهش اینه که نمیشه اینرا فروخت، شاید کسی باشه به عنوان امانت قبولش کنه و پولی به ما بده
نادیا: خودتو کشتی!
بهنام: تقصیر من چیه؟
جعفر: ما بالاخره نفهمیدیم که بایستی ذوق کنیم تو این شرایط اینو داریم یا نه؟
احمد: بهنام! مگه چقدر میخرنش؟ اصلاٌ بی خیالش بشیم بهتر نیست؟
لاله: نه من نمیخوام
بهنام: نمیدونم ولی تو این وضعیت خیلی خوب بخرن چهار تا پنج میلیون تومنه ولی اگه شناسنامش باشه و بره خارج خیلی بهتر میخرن تا بیست سی میلیون
مزدک: خب سه میلیون هم تو این وضعیت خیلی به درد میخوره، هر چند خیلی حیفه
نادر: پس پیش به سوی صبستان
بهنام: صبستان دیگه کجاست؟
نادر: من چه میدونم، تو گفتی همین دور وبرهاست
احمد: صبستان که نیست، یک روستایی حوالی خلیج فارسه من بلدش نیستم و آیین و مذهب خاص خودشون را دارن
بهنام: صابئین مندایی اسم قومشونه ولی خرید و فروش در اهوازه منم میتونم جاشو پیدا کنم
امیر: من مخالفم، از خیرش بگذریم خطرناکه
احمد: منم همینطور
رضا: چی چی را از خیرش بگذریم؟ وضعمون خیلی خرابه! ما تو ریسک داریم زندگی میکنیم، باید بریم اهواز!
معصومه: چقدر راهه؟
رضا: سیصد کیلومتری باید بشه
نادیا: دوباره پیاده میخواید تو این بیابونا سیصد کیلومتر راه برید؟
رضا: مگه دیوونه ای ماشین میگیریم
نادیا: شما میگید، پول نداریم و میگیرنمون
امیر: در مورد گرفتن دیگه اینبار من هیچ حرفی سرم نمیشه ولی در مورد با ماشین رفتن، اونقدر پول داریم که بتونیم بریم؟
احمد: فکر نکنم
امیر: سعی کنیم که چند گروه بشیم و با هر وسیله ای بریم
سعید: تو این جا که ماشین پیدا نمیشه این وقت شب
احمد: راه را میدونیم، یک ساعت بریم به جاده اصلی میرسیم
بعد از یک و نیم ساعت پیاده روی، جاده اصلی پیدا شد و همین که میخواستن به گروه هایی تقسیم بشن، یک اتوبوس قدیمی، خالی جلو پاشون ایستاد
معصومه: این دیگه کجا بود؟ خدا به خیر برسونه
طرف با لهجه خوزستانی غلیظ گفت:
چی اهواز؟ مو که اهواز نمیرم
رضا: باشه ببرمون تا یک جایی که برای اهواز ماشین پیدا کنیم
... : باشه پول بدید، اهوازم میرم
بهنام: چقدر میخوای؟
او با یک ضرب و تقسیم تو ذهنش گفت:
خو صد و پنجاه هزار تومان دربست!
سعید: اخوی! کوتاه بیا مگه میخوای ماشینتو بفروشی؟
... : برو حاجی خودتو رنگ کن! این ماشین را 50 میلیون خریدن ندادم
نادر: چیکار کنیم؟ اینقدر پول که نداریم
احمد: ما سی هزار تومان داریم
... : مو باورم نمیشه، اووه ماشالله یک قبیله آدم فقط سی تومان دارید؟
بهنام: خب نداریم
... : پس اهواز مخی بری سی شی؟
بهنام: خب میگی کجا بریم؟
با خنده شمردشون و گفت: ببخشید ها ببخشید! دوازده نفر را با سی تومان تا قبرستونم هم راه نمیدن
احمد: تو اهواز پول داریم، ماشینمون خراب شد و گذاشتیم تعمیرگاه و داریم میریم
... : شما هم اتوبوس داشتید؟
بهنام: آره اینم راننده با صفای ماست
جعفر باهاش دست داد و او گفت:
... : به خاطر گل روی این همکار، صد تومن یک کلوم
جعفر: ما اصلاٌ دربست نمیخوایم
سعید: ما اصلاٌ تو را نمیخوایم، با دو سه تا سواری میریم
... : خو آقای عصبانی از اینجا تا اهواز با سه تا سواری سیصد چوق کمتربراتوم آب نمیخوره
بالاخره راضیش کردن که بیست هزار تومن هم در اهواز بگیره
در اتوبوس خاطرات اتوبوس خودشون را مرور میکردن که صبح زود به اهواز رسیدن، چند نفر رفتن طلا فروشی تا بقیه پول را بیارن ولی مغازه ها بسته بودن و یک نفر هم که باز بود، بدون فاکتور نخرید برگشتن و گفتن صبر کن
طرف هم دائم نق میزد که زود بقیه پولمو بدید میخوام برگردم، کار دارم، دید خبری نشد، فحشی داد و رفت
یک عده تو ترمینال موندن و بقیه دوباره رفتن طلا فروشی که بالاخره یک زرگر با نگاه به قیافه هاشون اعتماد کرد و طلاها را خرید و میخواست چک بده که قبول نکردن
... : چک روزه!
احمد: خب چک نمیخوایم
... : منم پول ندارم، خوش اومدید
احمد: حاجی ما کارت شناسایی نداریم الان
... : چه بدتر!
طلاها را برگردوند
بهنام: من همکارم ها حاجی، بده بریم و نگران نباش، بدجوری تو سفر گیر افتادیم و این طلای دست این خانوم و اون خانومه
... : حاجی باباته! من نمیخوام
نادر: خوبه بابا نوبرش را آوردی!
... : من که از پول بدم نمیاد، الان هم وقت طلا خریدنه ولی دنبال دردسر نمیگردم
احمد: چه دردسری مرد خوب! ما به خاطر این مملکت و به جرم سیاسی آواره شدیم و این طلاها کل موجودیمونه
طرف نگاه عمیقی به احمد و بقیه انداخت و چک را نوشت و به شاگردش داد تا از بانک، پول بگیره
... : چیکار کردید مگه؟
احمد: یک گروه تشکیل دادیم تا بفهیمم چطوری میشه به دموکراسی رسید، همین
... : دموکراسی؟ ما ها که دیگه به هیچ چیز اعتماد نداریم، صد ساله به اسم همین دموکراسی چاپیدن و خوردن و کشتنمون، حالا شما به دموکراسی اعتماد دارید؟
نادر: ما را بیچاره کردن و چند ماهه آواره ایم، بازداشت شدیم و دوستمون را کشتن و فرار کردیم، ما اعتمادمون را با گوشت و پوستمون ثابت کردیم
... : خب میخواید چیکار کنید؟
احمد: دیگه کار از خواستن و نخواستن گذشته، کار زیادی هم نمیتونیم بکنیم، بدجوری هم آواره ایم
... : متاسفم نمیتونم کمکی بکنم، داغ شلوغی پارسال بدجوری گریبان خونواده ما را گرفته و برای سیاست تو این وضع دیگه نمیخوام کاری بکنم
لاله: متاسفم، همه ما را داغدار کردن ولی نبایستی دلسرد بشیم
... : خانوم کار از دل گذشته دیگه سیاه شده و بلا و بیماری گرفته، متاسفم برای شما ولی دیگه امیدواری هم نمیتونم بدم
بهنام: ببخش یک کاری شاید بتونی برامون بکنی
و گل سینه را از لاله گرفت و به او نشون داد، با دقت، برانداز کرد
زیباست، مال کیه؟
لاله: مادر بزرگ مرحومم
... : خدا رحمتش کنه! متاسفم من نمیتونم اینو کاریش بکنم، تجربه بدی دارم که خرید و فروش اینها را به کل تعطیل کردم
بهنام: کسی را معرفی نمیکنید؟
... : نه اگه من جای شما باشم نمیفروشمش
بهنام: اگه بخوایم امانت نگهش دارید و پولی به ما بدید چی؟
با ناراحتی ... : اینکار نزول خورهاست و اونها هم اینو اینطوری بدون هویت، قبول نمیکنن
بهنام: قصدم توهین نبود، دنبال راه حل میگردم
... :گفتم که متاسفم، خیلی جون کندم ترک کردم و حاضر نیستم دوباره برگردم، اعتیاد خطرناکی داره
لاله: ما کارمون گیره و حتی حاضریم اینو چهار میلیون هم بفروشیم، شما بخرید که بهتره
... : خوبه! زیاد هم ارزون نمیفروشید، متاسفم من نمیخوامش ولی بدون شناسنامه این قیمتها نمیخرن
وقتی بهنام داشت گل سینه را پس میگرفت، یک جوون بیست و چند ساله وارد مغازه شد و زیر چشمی و باسرعت نگاش کرد و با فروشنده، خیلی صمیمی صحبت کرد و رفت پشت پیشخون
... : برای دوستان هم چایی بریز
احمد: نه ممنون! همین که زحمت دادیم، ببخشید
شاگرده پس از مدت طولانی پول را آورد و گفت که بانک شلوغ بود و فروشنده مقداری پول اضافه کرد و گفت:
... : یک و پونصد دادم، ببخشید که دیگه کاری از دستم بر نمیاد، موفق باشید!
احمد: شما خیلی لطف کردید
و بعد همه خداحافظی کردن و با خوشحالی رفتن
در راه برگشت به ترمینال، بهنام گفت:
کدوم خری تو این موقعیت طلا میفروشه؟ الان وضع خرابه و طلا داره گرون میشه و همه طلا میخرن نه اینکه بفروشن
نادر: این اقتصاد ایران خیلی بانمکه، همه جا وقتی چیزی ارزون بشه مردم میخرن، ایران وقتی گرون بشه
نادیا با خوشحالی گفت:
چند تا چیز کوچیک ببین چقدر شد
لاله: اینم از بدبختی این مردمه
نادیا: برای ما که فعلاٌ خوبه
در ترمینال قرار شد اول اگه تونستن دو تا گوشی و خط ارزون قیمت بخرن و بعد از خریدن، دو گروه به دنبال خونه گشتن و یک عده هم در کنار پل سفید منتظر بقیه شدن
از کار خبر زیادی نبود و البته جوون هم زیاد نبود فقط خانمها زیاد جون میکندن و خونه داری و بچه داری و حتی دامداری میکردن ولی بچه هنوز هم خیلی کم نبود
یکبار تو یکی از خبرهای بی بی سی، گزارشگر شرحی از واقعه مرگ البرز گفت و عکس او پخش شد و از اتوبوس دموکراسی، جسته گریخته صحبتهایی شد و بعد شلوغی زیادی از مردم را برای تحویل گرفتن جنازه البرز نشون داد و مصاحبه یک مسئول که میگفت:
اینها در یک اقدام از پیش برنامه ریزی شده، یک اتوبوس را سرقت کردن و وقتی ردشن را پیدا کردیم، دوست خودشون را کشتن و متواری شدن
گزارشگر پرسید: یعنی وقتی که این شخص مرد، هنوز بازداشت نشده بودن؟
... : خیر ما دنبالشون میگردیم و از همه میخوایم که اگر اطلاعی ازشون دارن، خیلی سریع در اختیار ما بگذارن
گزارشگر: پس جریان اتوبوس دموکراسی چی بود؟
... : نه این یک باند دزدی معمولی بود که قصد سوء استفاده از نامهای سیاسی داشتن
بعدش خانومی را نشون داد که انگار از اعضای خونواده البرز بود و با گریه و عصبانیت به اعضای اتوبوس، فحش داد و نفرین کرد
و بعد گزارشگر بی بی سی، مقداری از ابهامهای این قتل که مطابقتی با سخنهای رسمی نداشت، صحبت کرد
با شنیدن و دیدن عکس البرز، صدای گریه بلند شده بود و ظرف مدت کوتاهی، انگارکه خونه به مراسم عزاداری تبدیل شده و هر کس از گوشه ای گریه میکرد و فریاد میکشید
صاحبخونه که پیرمردی آشنا به فارسی بود، تلویزیون را خاموش کرد و در را بست و چراغ ها را کم کرد و از همه خواست که ساکت باشن و با لهجه خاصش گفت:
خب جریان شما چیه؟
احمد بدون ترس موضوع را تعریف کرد و او هم به شدت عصبانی شد
دروغگوهای ظالم از جون این ملت چی میخواید؟
بعد از مدتی فحاشی عادی به ملاهای سیاسی که نون و آب این سی سالشون بوده و دائم با فحش و نفرین، چاقتر و دروغگوتر و ظالم تر و بی پرواتر شدن، امیر گفت:
با این گزارش ها ما اصلاٌ وضع خوبی نداریم
احمد: من همیشه این حکومت را در انجام کارهای امنیتی و سرکوبگری قوی میدونستم، بنظرت امیر! چرا ما را با اون بچه های روانی فرستادن و انگار تا الان هم دنبالمون نیومدن؟
امیر: من واقعاٌ هیچی نمیدونم، اینکه اون دونفر کجا رفتن؟ چرا البرز را از عقب ماشین بردن و به جای اینکه به یک ماشین دیگه انتقال بدن، جلوی ماشین نشوندن؟ آیا ماشینی دیگه هم همراهشون بود یا نه؟ اون که ما را آزاد کرد و فرار کرد کی بود و ...به این سوالها خیلی فکر کردم و نتیجه ای نگرفتم
رضا: آره اونها البرز را چون هویت مشخصی داشت جدا کردن ولی چرا از ماشین بیرون نبردن
مزدک با عصبانیت: آشغالها مثل گربه میمونن، از هر جا ولشون کنی چار دست و پا میان زمین، بعد از اینکه حسابی به خودشون هم با بچه بازی گند زدن، بازم با دروغ پای ما را وسط کشیدن
علی هم با عصبانیت: اینا دیگه از کجا پیداشون شد تو این مملکت؟
معصومه و نادیا زبونشون بند رفته بود و لاله و بهنام بهشون آب میدادن و بدنشون را ماساژ میدادن، پیرمرد که اسمش ایوب بود گفت:
اینجا یک منطقه فراموش شده هست، ما با پنج هزار جمعیت، فقط برق و تلفن داریم، تابستون هم آب رودخونمون خشک میشه و با تانکر، آب میخریم اونم کثیف، درسته این آبادی دل خوشی از حکومت ندارن ولی اگه پای پول بیاد وسط وضعتون خراب میشه شاید خونواده اون کشته شده هم دنبالتون باشن پس هر چی زودتر از اینجا برید
شب، دوباره راهی شدن، ایوب ازشون پول و طلا قبول نکرد ولی نادیا یک انگشتر طلا به خانوم خونه داد
امیر: خوب شد حالا وضعمون را فهمیدیم، لا اقل
رضا: آره! با بستن قتل و دزدی برنامه ریزی شده، حسابی منفورمون کردن
مزدک: پیرمرده به شما چی گفت؟
احمد: از اینجا تا خلیج فارس، دو ساعت با ماشین راهه
علی: تا کجاش؟
احمد: نزدیکترین جا، بوشهره
سعید: بعدش چی؟
امیر: بعدش اینکه حالا میدونیم دنبالمون هستن
احمد: لاله... میشه طلاهاتو ببینیم تا بفهمیم چیکار میتونیم بکنیم؟
لاله: نه نمیشه! بابام بهم گفته هیچ وقت از خودت دورشون نکن
اول نادیا که طلاهاش هنوزمونده بودن، یک حلقه و انگشتر و گردنبند و دو دستبند به احمد داد، همه هورایی کشیدن و احمد حلقه را به او برگرداند ولی او نخواست و گردنبند را پیش خود نگه داشت و بعد لاله دو انگشتر و یک گل سینه جالب داد
بهنام با تعجب نگاه کرد: این عتیقه ست
احمد: بگیر بینم دختر این آتیشه
سعید: اگه میگشتن و میگرفتنش، خیلی حیف بود
لاله: چرا پسش میدی، بگیرش و هر کاری میخوای باهاش بکن
احمد: نه بابا! این خطرناکه، واقعاٌ ما را همون باند دزدی نشون میده، بهتره هر طوری تا حالا حفظش کردی، نگه داری، شتر دیدی، ندیدی
بهنام: اوه، خب بده ببینم چیه اینقدر شلوغش میکنید
گل سینه را به دست او دادن، بهنام با دقت نگاه کرد و گفت
خوش آمدید!
نادیا: خوشیت بیاییم
بهنام: این یک طلای 24 عیار و با مینا کاری دست ساز و منحصر به فرده که اتفاقاٌ ساخته همین مناطقیه که الان هستیم
احمد: طلای صبی؟
بهنام: درود
لاله: درست گفتی ناقلا! اینها را از کجا بلدی؟
بهنام: اقوامم طلا فروش بودن و یک مدت پیششون کار کردم
سعید: طلا فروش یا عتیقه فروش؟
بهنام: هر دو ولی من علاقه شدیدی داشتم و دارم
علی: پس چرا اینقدر آس و پاسی؟
بهنام: خب هیچ وقت پولدار نبودم ولی آس و پاس هم نبودم، قصه ای داره که یک روز میگم
لاله: خوبه، با وجود خبرگی تو میشه اینرا فروخت
بهنام: نمیشه
معصومه: لاله! یعنی تو میخوای اینو بفروشی؟
لاله: از جونمون که بالاتر نیست، چرا نمیشه؟
بهنام: این باید شناسنامه داشته باشه و بدون اون سخت خرید و فوش میشه
لاله: خب شاسنامش را خونمون دارم، یعنی آبش هم نمیشه کرد
بهنام: وای دختر تو دیوونه ای! این حیفه یک کار هنریه
لاله: هنر البرز بود که مرد
بهنام: یک راهی داره
همه براش دست زدن
بهنام: خب کم شلوغش کنید، فکر کنم شاید یک راهی باشه
نادیا: بنال بینیم! جون به سرمون کردی
بهنام با خنده سرفه ای از مهم بودن کرد و گفت: مقام یک ساعته به ما نیومده؟
متلک و کتک به شوخی و ادامه داد:
راهش اینه که نمیشه اینرا فروخت، شاید کسی باشه به عنوان امانت قبولش کنه و پولی به ما بده
نادیا: خودتو کشتی!
بهنام: تقصیر من چیه؟
جعفر: ما بالاخره نفهمیدیم که بایستی ذوق کنیم تو این شرایط اینو داریم یا نه؟
احمد: بهنام! مگه چقدر میخرنش؟ اصلاٌ بی خیالش بشیم بهتر نیست؟
لاله: نه من نمیخوام
بهنام: نمیدونم ولی تو این وضعیت خیلی خوب بخرن چهار تا پنج میلیون تومنه ولی اگه شناسنامش باشه و بره خارج خیلی بهتر میخرن تا بیست سی میلیون
مزدک: خب سه میلیون هم تو این وضعیت خیلی به درد میخوره، هر چند خیلی حیفه
نادر: پس پیش به سوی صبستان
بهنام: صبستان دیگه کجاست؟
نادر: من چه میدونم، تو گفتی همین دور وبرهاست
احمد: صبستان که نیست، یک روستایی حوالی خلیج فارسه من بلدش نیستم و آیین و مذهب خاص خودشون را دارن
بهنام: صابئین مندایی اسم قومشونه ولی خرید و فروش در اهوازه منم میتونم جاشو پیدا کنم
امیر: من مخالفم، از خیرش بگذریم خطرناکه
احمد: منم همینطور
رضا: چی چی را از خیرش بگذریم؟ وضعمون خیلی خرابه! ما تو ریسک داریم زندگی میکنیم، باید بریم اهواز!
معصومه: چقدر راهه؟
رضا: سیصد کیلومتری باید بشه
نادیا: دوباره پیاده میخواید تو این بیابونا سیصد کیلومتر راه برید؟
رضا: مگه دیوونه ای ماشین میگیریم
نادیا: شما میگید، پول نداریم و میگیرنمون
امیر: در مورد گرفتن دیگه اینبار من هیچ حرفی سرم نمیشه ولی در مورد با ماشین رفتن، اونقدر پول داریم که بتونیم بریم؟
احمد: فکر نکنم
امیر: سعی کنیم که چند گروه بشیم و با هر وسیله ای بریم
سعید: تو این جا که ماشین پیدا نمیشه این وقت شب
احمد: راه را میدونیم، یک ساعت بریم به جاده اصلی میرسیم
بعد از یک و نیم ساعت پیاده روی، جاده اصلی پیدا شد و همین که میخواستن به گروه هایی تقسیم بشن، یک اتوبوس قدیمی، خالی جلو پاشون ایستاد
معصومه: این دیگه کجا بود؟ خدا به خیر برسونه
طرف با لهجه خوزستانی غلیظ گفت:
چی اهواز؟ مو که اهواز نمیرم
رضا: باشه ببرمون تا یک جایی که برای اهواز ماشین پیدا کنیم
... : باشه پول بدید، اهوازم میرم
بهنام: چقدر میخوای؟
او با یک ضرب و تقسیم تو ذهنش گفت:
خو صد و پنجاه هزار تومان دربست!
سعید: اخوی! کوتاه بیا مگه میخوای ماشینتو بفروشی؟
... : برو حاجی خودتو رنگ کن! این ماشین را 50 میلیون خریدن ندادم
نادر: چیکار کنیم؟ اینقدر پول که نداریم
احمد: ما سی هزار تومان داریم
... : مو باورم نمیشه، اووه ماشالله یک قبیله آدم فقط سی تومان دارید؟
بهنام: خب نداریم
... : پس اهواز مخی بری سی شی؟
بهنام: خب میگی کجا بریم؟
با خنده شمردشون و گفت: ببخشید ها ببخشید! دوازده نفر را با سی تومان تا قبرستونم هم راه نمیدن
احمد: تو اهواز پول داریم، ماشینمون خراب شد و گذاشتیم تعمیرگاه و داریم میریم
... : شما هم اتوبوس داشتید؟
بهنام: آره اینم راننده با صفای ماست
جعفر باهاش دست داد و او گفت:
... : به خاطر گل روی این همکار، صد تومن یک کلوم
جعفر: ما اصلاٌ دربست نمیخوایم
سعید: ما اصلاٌ تو را نمیخوایم، با دو سه تا سواری میریم
... : خو آقای عصبانی از اینجا تا اهواز با سه تا سواری سیصد چوق کمتربراتوم آب نمیخوره
بالاخره راضیش کردن که بیست هزار تومن هم در اهواز بگیره
در اتوبوس خاطرات اتوبوس خودشون را مرور میکردن که صبح زود به اهواز رسیدن، چند نفر رفتن طلا فروشی تا بقیه پول را بیارن ولی مغازه ها بسته بودن و یک نفر هم که باز بود، بدون فاکتور نخرید برگشتن و گفتن صبر کن
طرف هم دائم نق میزد که زود بقیه پولمو بدید میخوام برگردم، کار دارم، دید خبری نشد، فحشی داد و رفت
یک عده تو ترمینال موندن و بقیه دوباره رفتن طلا فروشی که بالاخره یک زرگر با نگاه به قیافه هاشون اعتماد کرد و طلاها را خرید و میخواست چک بده که قبول نکردن
... : چک روزه!
احمد: خب چک نمیخوایم
... : منم پول ندارم، خوش اومدید
احمد: حاجی ما کارت شناسایی نداریم الان
... : چه بدتر!
طلاها را برگردوند
بهنام: من همکارم ها حاجی، بده بریم و نگران نباش، بدجوری تو سفر گیر افتادیم و این طلای دست این خانوم و اون خانومه
... : حاجی باباته! من نمیخوام
نادر: خوبه بابا نوبرش را آوردی!
... : من که از پول بدم نمیاد، الان هم وقت طلا خریدنه ولی دنبال دردسر نمیگردم
احمد: چه دردسری مرد خوب! ما به خاطر این مملکت و به جرم سیاسی آواره شدیم و این طلاها کل موجودیمونه
طرف نگاه عمیقی به احمد و بقیه انداخت و چک را نوشت و به شاگردش داد تا از بانک، پول بگیره
... : چیکار کردید مگه؟
احمد: یک گروه تشکیل دادیم تا بفهیمم چطوری میشه به دموکراسی رسید، همین
... : دموکراسی؟ ما ها که دیگه به هیچ چیز اعتماد نداریم، صد ساله به اسم همین دموکراسی چاپیدن و خوردن و کشتنمون، حالا شما به دموکراسی اعتماد دارید؟
نادر: ما را بیچاره کردن و چند ماهه آواره ایم، بازداشت شدیم و دوستمون را کشتن و فرار کردیم، ما اعتمادمون را با گوشت و پوستمون ثابت کردیم
... : خب میخواید چیکار کنید؟
احمد: دیگه کار از خواستن و نخواستن گذشته، کار زیادی هم نمیتونیم بکنیم، بدجوری هم آواره ایم
... : متاسفم نمیتونم کمکی بکنم، داغ شلوغی پارسال بدجوری گریبان خونواده ما را گرفته و برای سیاست تو این وضع دیگه نمیخوام کاری بکنم
لاله: متاسفم، همه ما را داغدار کردن ولی نبایستی دلسرد بشیم
... : خانوم کار از دل گذشته دیگه سیاه شده و بلا و بیماری گرفته، متاسفم برای شما ولی دیگه امیدواری هم نمیتونم بدم
بهنام: ببخش یک کاری شاید بتونی برامون بکنی
و گل سینه را از لاله گرفت و به او نشون داد، با دقت، برانداز کرد
زیباست، مال کیه؟
لاله: مادر بزرگ مرحومم
... : خدا رحمتش کنه! متاسفم من نمیتونم اینو کاریش بکنم، تجربه بدی دارم که خرید و فروش اینها را به کل تعطیل کردم
بهنام: کسی را معرفی نمیکنید؟
... : نه اگه من جای شما باشم نمیفروشمش
بهنام: اگه بخوایم امانت نگهش دارید و پولی به ما بدید چی؟
با ناراحتی ... : اینکار نزول خورهاست و اونها هم اینو اینطوری بدون هویت، قبول نمیکنن
بهنام: قصدم توهین نبود، دنبال راه حل میگردم
... :گفتم که متاسفم، خیلی جون کندم ترک کردم و حاضر نیستم دوباره برگردم، اعتیاد خطرناکی داره
لاله: ما کارمون گیره و حتی حاضریم اینو چهار میلیون هم بفروشیم، شما بخرید که بهتره
... : خوبه! زیاد هم ارزون نمیفروشید، متاسفم من نمیخوامش ولی بدون شناسنامه این قیمتها نمیخرن
وقتی بهنام داشت گل سینه را پس میگرفت، یک جوون بیست و چند ساله وارد مغازه شد و زیر چشمی و باسرعت نگاش کرد و با فروشنده، خیلی صمیمی صحبت کرد و رفت پشت پیشخون
... : برای دوستان هم چایی بریز
احمد: نه ممنون! همین که زحمت دادیم، ببخشید
شاگرده پس از مدت طولانی پول را آورد و گفت که بانک شلوغ بود و فروشنده مقداری پول اضافه کرد و گفت:
... : یک و پونصد دادم، ببخشید که دیگه کاری از دستم بر نمیاد، موفق باشید!
احمد: شما خیلی لطف کردید
و بعد همه خداحافظی کردن و با خوشحالی رفتن
در راه برگشت به ترمینال، بهنام گفت:
کدوم خری تو این موقعیت طلا میفروشه؟ الان وضع خرابه و طلا داره گرون میشه و همه طلا میخرن نه اینکه بفروشن
نادر: این اقتصاد ایران خیلی بانمکه، همه جا وقتی چیزی ارزون بشه مردم میخرن، ایران وقتی گرون بشه
نادیا با خوشحالی گفت:
چند تا چیز کوچیک ببین چقدر شد
لاله: اینم از بدبختی این مردمه
نادیا: برای ما که فعلاٌ خوبه
در ترمینال قرار شد اول اگه تونستن دو تا گوشی و خط ارزون قیمت بخرن و بعد از خریدن، دو گروه به دنبال خونه گشتن و یک عده هم در کنار پل سفید منتظر بقیه شدن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر