۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی : فصل دوم (1)


همه را مثل گله گوسفند
با دست و پاها و دهانهای بسته در عقب کامیون سردخونه دار انداختن و وقتی پیاده شدن و در را بستن، افراد اتوبوس دموکراسی، تازه متوجه شدن که برای چی چشمهاشون را نبستن چون انگار تاریکی مطلق بود، ماشین بد میرفت و با تکونهای وحشتناکش وضعیت دردآوری را درست کرده بود، پس از مدتی ایستاد و یک لباس شخصی با چهره ای خشن در را باز کرد و با فحاشی، چشمهای البرز را بست و از ماشین پیاده کرد و دوباره در بسته شد و کامیون به حرکتش ادامه داد

امیر به این فکر میکرد که تنها شخص دارای هویت مشخص تو این جمع، البرز بود و حالا با این موجودات بی هویت هر کاری میشه انجام داد و از شدت ناراحتی فریاد ناخودآگاهی کشید و این فریاد حتی زیر دهان بند هم آنچنان قوی بود که ماشین راه نیفتاده، برگشت و گفت:
چی شده؟ مادر ... ها! یاد شبها و ننتون افتادید؟ اونچنان پاره تون میکنم که اونم هیچ شبی، نداشته بوده
و داد زد:
هیچی نیست! راه بیفت، این ... ها را بایستی تو ماشین گه کش، میبردیم
و از جلو جواب شنید:
بسه! اینقده زر زر نکن، بیا زودتر بریم
با خنده ای عوضی وار گفت:
آره آره زودتر، بایستی ماشین را تو دره بندازیم و بریم... حیف از این ماشین

در را بست و رفت... ماشین راه افتاد که همه شروع به کوبیدن پا و دست به کف ماشین کردن و سر و صدایی درست شد که گوش خودشون داشت کر میشد، دوباره ماشین ایستاد و همون شخص بد دهن، مسلسل را بالای سر همه گرفت و به رگبار بست و صدای گلوله درآن فضای بسته، راست راستی صدای مرگ بود

دومی بلافاصله اومد و با لگد اولی را به زمین انداخت و گفت:
کره خر! همینطوری شلیک کردی سمت کابین راننده؟ شانس آوردم منم پیاده شده بودم
اولی با ترس: پس اون یارو چی؟
دومی: اون که پشت سر خوابونده بودیم

شخص اول رنگش پریده بود و دومی به بالای کامیون پرید و با پوتین و لگد محکم به روی دست و پاها پرید و گفت:
این ...ها را اینطوری ساکت میکنن!

معصومه که جلوتر از همه بود، بیهوش شد، امیر و احمد و رضا پاهاشون را از زور درد به سرعت تکون دادن که او داشت از ماشین پایین میفتاد که یک دفه دستش را به قلابهای سقف که انگار برای شقه گوشت استفاده میشد، گیر کرد و تعادلش حفظ شد و با مشت محکم به صورت امیر کوبید

در هنوزبسته نشده بود که فریاد بلندی از جلوی کامیون به گوش رسید، اولی خودش را تکون داد و با عجله در را بست و به جلو رفت
صدا بلند تر شد و تکانهای شدید در جلوی کامیون، امیر به زور، دهان بند معصومه را کنار زد تا کم کم حالش جا اومد ولی از زوردرد ناله میکرد
دقایقی دیگر مثل ساعتها گذشت ولی ماشین همچنان ایستاده بود
دهانها را به هزار زحمت و با کمک همدیگه باز کردن، دست و پاها را با دستبند و پابند فلزی بسته بودن و کاریش نمیشد کرد

احمد: معلوم نیست اینجا کدوم خراب شده ایه که هیچ کس پیداش نمیشه
جعفر: شاید هم این ماشینو برامون اینجا قبرستون کردن کسی که ما را نمیشناسه ما خیلی وقت پیش مردیم!
لاله با وحشت: چی قبرستون؟

ترس و احساس خفقان و بوی ادرار، همه را عاصی کرد و بعضی ها مثل دیوونه ها فریاد میزدن
سعید: ساکت! گوشم سوراخ شد، الان دوباره با مسلسل میاد
نادیا: اونطوری بمیریم بهتره تا تو این قبرستون تلف بشیم
امیر: نه قبرستون کدومه؟ یک کم صبر داشته باشید

بالاخره در باز شد و صبح شده بود وعلی انگارکه به بهشت رسیده باشه ناخودآگاه قهقهه میزد

اینبار شخص دیگری در را باز کرده بود و لحنی مهربون گفت:
زود باشید! پیاده شید
نادر: با این پاها چطوری زود باشیم؟

رفت و با عجله با کلید برگشت و شروع به باز کردن دست و پاها کرد و گفت:
زود بپرید پایین! تا الان بایستی میرسیدن

وای ... انگار دوباره داشتن فرار میکردن، عده ای قادر به راه رفتن نبودن و به کمک بقیه از ماشینی آلوده به خون و ادرار پیاده شدن

وقتی با عجله از جلوی ماشین میگذشتن، شیشه جلو شکسته بود و خون زیادی به داخل پاشیده شده بود ناگهان نگاه بهنام به چیزی داخل کابین افتاد و مثل دیوونه ها از پله بالا رفت و در ماشین را باز کرد و با فریاد و گریه گفت:
البرز؟
احمد و رضا هم بالا رفتن و جنازه البرز را با فریاد بیرون کشیدن و همون شخص داد زد:
ولش کنید مرده! ... زود باشید فرار کنید!

قیافه مهربون و وحشت زده البرز در حالیکه سرش سوراخ شده بود و معصومه که بر روی او افتاده و به شدت گریه و آرزوی مرگ میکرد، نفرسوم سوار بر یک ماشین که خیلی هم شخصی به نظر نمیرسید، به سرعت فرار کرد و هیچکس دیگه هم خبری نبود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر