بهنام به احمد گفت:
عجب پسر بی خیالی بود، مای درمونده را همینطوری رها کرد و رفت
احمد: آره ولی ما از مردم چه میدونیم؟! بالاخره همین که به آب رسیدیم خوب بود
امیر و رضا خودشون را به نادر رسوندن وگفتن:
دوباره شب میشه و از همون آب و آتیش هم دور میفتیم
احمد و بهنام هم به اونها نزدیک شدن
رضا: ما میگیم همون آب و آتیش هم از دست دادیم
جعفر که به زور نادیا را میکشوند گفت:
با این گرسنگی، راه زیادی نمیتونیم بریم
احمد: نگران نباشید، بالاخره راهی پیدا میشه
نادیا با ناراحتی و عصبانیت: همینطوری بیخودی خودمون را هلاک کنیم تا راهی پیدا بشه؟
نادر: خب میگی چیکار کنیم؟
لاله: ما برمیگردیم همونجا و یک عده که توان گشتن دارن، برن تا چیزی پیدا کنن بعد همه راه بیفتیم
امیر: خب بذارید یک خرده دور بشیم، بعد یک جایی پیدا میکنیم تا یک عده بشینن، مثل اینکه ما داریم فرار میکنیم، خوبه یک روز بیشتر اسیر نبودیم، کم سوسول بازی در بیارید، همین پارسال یک عده بدبخت را چند ماه تو همین ماشینها نگه داشته بودن
دیگه کسی حرفی نزد و همینطور به راه رفتن ادامه دادن، علی و معصومه از دورتر میومدن ولی وضع پای خاله بهتر شده بود و علی فقط همراهیش میکرد
معصومه: پسرم، میبینم دیگه نماز نمیخونی
علی: نه دیگه نمیخونم، باورت میشه که یک روز هم نماز و روزمو ترک نکرده بودم؟
معصومه: آره باور میکنم ولی چی شده؟
علی: نمیدونم چی شده، یک زمانی از خوندنش حال میکردم و الان حال نمیکنم
معصومه: ناراحت نیستی؟
علی: خاله بگو راحتی کجا بوده تو این وضعیت، بذار ناراحت نماز نخوندنم هم باشم
معصومه: نه ناراحت نباش، اگه میخواستن همه بخونن، اسمش را میذاشتن بماز نه نماز
علی از خنده روده بر شد و معصومه را بوسید، لاله کمی برگشت تا به اونها رسید و گفت:
خاله خوب داری حال میکنی، تو گرسنت نیست؟
معصومه: معلومه که هست ولی دارم فراموشش میکنم
علی: آره! کاش میشد شکم را بعضی وقتها فراموش کرد
لاله: خب سعید میگفت که میرفته یوگا ببینیم بلده بره تو خلصه تا شکم را فراموش کنیم؟
معصومه: سعید اگه بلد بود، حال و روزش اینطوری نمیشد
دوتایی برگشتن و به سعید نگاه کردن، حال خوشی نداشت و خیلی ساکت و بزور خودش را میکشوند
علی: چته سعید؟
سعید: نمیدونم از صبح حالم خوش نیست، ناراحت نباشید میام
لاله: نه صبر کن، اینطوری که نمیشه
وقتی از همه خواسته شد به ایستن، با تاسف به سعید نگاه کردن و روی زمین نشستن
رضا: از گرسنگی اینطوری شدی؟
سعید: نه نمیدونم
هوا در اون ساعت روز خیلی خوب بود که سعید با خاله، نادیا و جعفر همونجا نشستن و بقیه هم قرار شد در 4 تیم دونفره هر کدوم به سمتی برن و تحت هر شرایط تا غروب به همونجا برگردن
نادر: من جهت شناسیم خوب نیست، دیگه نمیتونم برگردم
لاله: نگران نباش! من جهت شناسیم خوبه با تو میام
به این ترتیب، هر کسی با هرکی دوست داشت عازم شد، بهنام و مزدک، علی و رضا، امیر و احمد
معصومه وقتی داشت دور شدنشون را نگاه میکرد گفت: معلوم نیست اینها گروه تجسس بودن یا رفتن، قدم بزنن؟
سعید که قدری حالش بهتر شده بود گفت:
خاله! جواب برادر زادتو ندادی که تحصیلاتت چیه؟
جعفر و نادیا هم با علاقه نگاه کردن و معصومه گفت:
به تحصیلات ربطی نداره، من دیپلم دارم ولی شوهرم تو فعالیتهای سیاسی بود و منم رفتم و اونقدر بدم اومد که فرار کردم
سعید: تو گروه چپ؟
معصومه سرش را تکون داد
نادیا: شوهرت کجاست؟
معصومه: یک مدت بود که جونش را کف دستش گذاشته بود، سرش بوی قرمه سبزی میداد ولی بعد که همه قرمه سبزی ها رنگ قدرت و پول گرفت، با یک دختر تو همون گروهشون فرار کرد و رفت، دیگه خبری ازش ندارم
جعفر: بچه نداری؟
معصومه: نه
سعید: چرا دوباره ازدواج نکردی؟
معصومه: افتادم تو بدبختی و سرم را چرخوندم، پیر شدم، ولی این دروغه به شوهر فکر میکردم ولی به هیچ کس جلب نشدم، فکر کنم سرنوشتم این بوده که تنها باشم، برادر خواهرها، نگهداری از مادر پیر و غرغرو را به من سپردن
نادیا: مادرت چی شد؟
معصومه: سه سالی هست که فوت کرده
سعید: چطوری به اتوبوس، رسیدی؟
معصومه: نمیدونم، تو مه بود، تو وهم بود، نمیدونم اگه از اول این شرایط را میدونستم سوار میشدم یا نه، ولی الان از اینکه با شما هستم، خوشحالم
چهار نفری با همدیگه صحبت کردن تا از گذر زمان، چیزی متوجه نشدن، شب شد و دو گروه دست خالی برگشتن
امیر: انگار تو جنگل گم شدیم، نه از جاده خبری بود و نه از آبادی
رضا: آره ما هم چیزی پیدا نکردیم
احمد: خیلی مسخره هست، تو هر خراب شده ای ول شده بودیم، وضعمون از اینجا بهتر بود
جعفر: با جیبهای خالی حتی اگه تو شمال هم گم شده بودیم، معلوم نبود بهتر از این میشد
علی: من قبول ندارم، فکر میکنم ایرانیها، درمونده ها را به حال خودشون ول نمیکنن اگه ببینن
نادیا: اون مال قدیم بود، نه الان که هیچ کس به هیچ کس نیست
معصومه: آره هیچ کس به اون یکی اعتماد نمیکنه، برادر پشت برادرش نیست
احمد: نه اینها همه شعاره، اون قدیمها هم مالی نبوده، اینا را مذهبی ها تو کله ما کردن که بگن، زمان پیامبر و اماماشون، مدینه فاضله بوده و الان خراب شده و بایستی به گذشته برگشت
رضا: یعنی تو قبول نداری، گذشته بهتر به هم رسیدگی میکردن؟
احمد: نه قبول ندارم، گذشته، هیچ کس به هیچ کی رحم نمیکرده
امیر: مگه الان میکنه؟
احمد: ببین درسته که ما تو شرایطی گیرکردیم که اونقدر به سرعت همه چیز تغییر میکنه که گیجیم و اصالتمون را از دست دادیم ولی اگر حداقلی از امکانات باشه، احساسات و وجدان عمومی هم در کنارش رشد کرده، به هر شکل همه سعی و هدف من اینه که گول تبلیغات را نخوریم
توی بحثی داغ، سر و کله، بهنام و مزدک هم پیدا شد
بهنام: آخ جون، من با احمد و امیر نمیرم با رضا و علی میرم
امیر: آره یک دیگ گنده برات کار گذاشتن زود باش برس
علی: منو باش با خودم گفتم این بهنام دست خالی برنمیگرده
مزدک: چی شد؟ هیچی؟
نادیا با ناراحتی: آره هیچی
احمد: منتظر باشیم، شاید نادر و لاله به نتیجه ای رسیده باشن
سعید: اونطور که اونها میرفتن، انگاردارن میرن پارک
همگی بریدن به خنده
امیر با ناراحتی : پس چیکار کنیم؟
معصومه: اوه امیر اینقدر سخت نگیر، ما که کاری نمیتونیم بکنیم، فقط بایستی بریم بگردیم تا ببینیم چی پیدا میکنیم، شما هم که رفتید
نادیا: نه میتونیم، به همونجا برگردیم، شاید ما زود پاشدیم و پسره برمیگشت و فکری برامون میکرد
بهنام: به همین خیال باش! تا همونقدر هم خیلی جوون مردی کرد برامون
همه با نگرانی و درموندگی، نشسته بودن که از دور یک چراغ به نظر رسید و کم کم صدای تراکتور، همه مثل فشنگ از جاشون پریدن و با فریاد برای نور دست تکون دادن
سعید: ای حال میده، اون بسیجی کثافت باشه و اینها اینقدر براش دست تکون میدن
معصومه: هیچم حال نمیده
علی: نگران نباشید، لاله و نادر دارن همراه تراکتور میان
وقتی رسیدن، همه به بغل اون دو تا پریدن و ماچشون کردن ولی راننده تراکتور که یک سبیل از بناگوش در رفته داشت و چهل -پنجاه ساله، بدجوری شاکی بود
رضا آهسته به نادر: ببینم این چشه؟
نادر: هیچی راهو گم کرده بودیم و بدبخت، چند ساعته همینطوری میچرخه و نگرانه گازوئیلش تموم بشه
احمد: خب حالا چطوری 13 نفر با یک تراکتور تو تاریکی و دست انداز بریم؟ شما یک عده را ببرید و یک عده هم با نادر خودمون میاییم
لاله: دلت خوشه! این نادر را ولش کنی، راه دهنش را هم گم میکنه ولی کم هم نمیاره
نادر: نه که خودت خیلی خوب بودی؟
لاله: خب معلومه، گوش نمیکنی
نادر: من که از اول گفتم تو ببرش، وقتی گم کردی دخالت کردم
لاله: من اولش یه ذره گم کردم تو مگه گذاشتی؟
اینطور که معلوم بود، این دوتا هیچ خوب پارکی نرفته بودن، نون شیرمال و آب آورده بودن که بین همه تقسیم کردن و با ولع میخوردن
امیر: خب چیکار کنیم؟
لاله: این آقا! زبون ما را نمیفهمه، با یک فیلمی این نادر باهاشون حرف زد
نادر: فیلم کدومه؟ من زبونشون را میدونم
لاله: تو خیلی غلط کردی که میدونی
هر دو بریدن به خنده ولی رضا با او حرف زد
نادر: چی شد؟ اینکه بلده
لاله: بدو برو تا خرابمون نکرده
نادیا: چی شده مگه؟
لاله: یک نفر زبونمون را حالیش میشد، اینها اصلاٌ با فارسها خوب نیستن ولی خیلی هم بدبختن و تو فقر زندگی میکنن، من و نادر ادای پولدارها را در آوردیم تا راضی شدن به دادمون برسن
بهنام پقی زد زیر خنده، سیاه شده بود
لاله با خنده: خفه! مگه چمونه؟
جعفر: بعد که از پول خبری نباشه چی میشه؟
معصومه: هیچی نمیشه اینها که از فارسها هم خوششون نمیاد میبندنمون به گاری
سعید: نه راست راستی چی میشه؟
لاله: من چند تا تیکه طلا دارم
علی: چی پول داری؟ دمت گرم، چطوری آوردیش؟
لاله: همیشه همرامه
سعید: مگه نگشتنمون؟
لاله: اون یارو را فرماندش فرستاد بره تا خودش بگرده بعد قاطی شد و یادش رفت
علی: عجب مرد کثیفی بوده
نادیا: منم نگشتن
مزدک: پس عجب مردمون با حیایی بودن، خانم ها را نگشتن
جعفر: منم نگشتن
بهنام: حالا طلاهات اونقدری میشه که به گاری نبندنمون؟
لاله: تو را اگه ببندن که خیلی باحال میشه
رضا اومد و گفت:
اینطوری که بیچاره میشیم، اینها فکر میکنن ما خیلی پولداریم
نادر: خب بذار فکر کنن
احمد: رضا! اینا کجایی هستن؟
رضا: متوجه نشدید؟ زبونشون عربیه
احمد: من زبون تو را فهمیدم ولی اینا را نه
مزدک: بی خیال! اینجا ایرانه قوم هفته بیجار و قاطی پاتی
رضا: من یک مدت با چند تاشون زندگی کردم، مردم خوبی بودن
لاله: ولی خیلی محرومن
نادیا: نکنه اینجا همون جاست که نفت زیر پاشونه؟
رضا: فکر نمیکنم ولی فرقی هم نمیکنه
بعد از اینکه نون و آبشون را خوردن و راننده، گازوئیل تو تراکتورش ریخت، یک سری قرار شد پیاده با نادر و لاله برن و یک سری هم با ماشین
بهنام: من با تراکتور میرم، این دو تا اگه همینطوری با هم دعوا کنن، فکر کنم سر از عربستان در بیاریم
نادر: مگه بده؟ حاجی میشی بیچاره!
بهنام: آخه تو کجا دیدی، بدبخت بیچاره ها حاجی بشن؟
تراکتور با جعفر، نادیا، معصومه ، سعید و رضا رفت
احمد: همه محکم بگیرید، پایین نیفتید
علی: چقدر خوب شد، دلم خیلی برای سعید و نادیا میسوخت، بزور خودشون را میکشوندن
نادر: این لاله یک آتیش پاره ایه که نگو
لاله: خب تو هم مثل خانها میمونی
نادر: خب من و تو که شاهزاده ایم، اینها چی هستن؟
لاله: بهنام که فکر کنم، رانندمون باشه
بهنام: ببین من به خانزاده ای شما دو تا شک نمیکنم وگرنه بدبخت میشم ولی شما به رانندگی من حسابی شک کنید
نادر: آره لاله، یک دفه یادته هر دومون تو ماشینش مردیم؟
احمد: خیلی خوبه که همینجا تمرین کنید تا گند کارمون در نیاد
نادر و لاله دست همدیگه را گرفتن و خیلی موقرو با خنده از جلو قدم میزدن و همه خیلی خوشحال میخندیدن و پس از ساعتی به هم ملحق شدن و با خوردن شیر قوی گاومیش و تخم مرغ، تو یک اتاق بزرگ خوابیدن
امیر: باز هم نگهبانی باید داد
علی: نه بابا! زشته، بهشون برمیخوره
امیر: خب کاری میکنیم که برنخوره
در اتاق را بستن و شیفتهای نگهبانی را از روی ساعتی که به دیوار بود، تنظیم کردن ولی پس از مدتی چراغ روشن شد و هیچ کس نخوابیده بود و چشمها حسابی خیس بود، صدای هق هق بلندتر شد و نادیا گفت:
خیر ببینه! هر کی چراغ را روشن کرد، داشتیم از غصه البرز که چقدر جاش خالیه، تو سکوت خفه میشدیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر