۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

اتوبوسی به سمت دموکراسی (12)


اتوبوس اینبار ایستاده بود ولی انگار دموکراسی داشت حرکت میکرد

مزدک: من یکی که سر از کار این اتوبوس در نیاوردم، بالاخره کسی دنبال ما هست یا نه؟
بهنام: آره اون راننده عوضی که اتوبوس را اشغال کرد و چند روز ما را به فلاکت رسوند جریانش چی بود؟
البرز: پیشنهاد میکنم همه بریم تو همون اتوبوس بشینیم و در این موارد صحبت کنیم
معصومه: چی چی را اتوبوس اتوبوس میکنی، تو برو بشین نزدیک یک ماهی از ما عقبی، ما همینجا جامون خوبه
رضا: راست میگه بدون برنامه ریختن و صحبت کردن ما اینجا کاری نداریم که بمونیم و اسباب مزاحمتیم، تو فکر کنم اومدی گردش
معصومه: آره اونم تو این ماشین دربه در

بالاخره همه تو اتوبوس نشستن و مزدک گفت:
اول بگو ببینیم ، واقعاٌ کسی دنبال ما هست یا نه؟
البرز: من نمیدونم ولی هستن و من مدتیه دنبالتون هستم و متوجه اونها شدم در واقع اگه درست بخوام بگم، اولش یکی از شبکه های خارجی گزارشی از وجود شما منتشر کرد و حتی فیلم اتوبوستون را هم نشون داد ولی بعد انگار بایکوت خبری شدید تا اینکه ماشینتون را دیدم و شناختم و تعقیبتون کردم
سعید: بایکوت خبری؟ اگه اینطور باشه هم خوبه و هم بد
البرز: به هر شکل "اتوبوسی به سمت دموکراسی" امروز تا حد زیادی شناخته شده هست

سکوت معنا داری در اتوبوس سایه انداخت و پس از چندی بهنام از روی صندلی افتاد وسط راهرو
لاله با خنده گفت: ما دلمون نمیخواد با این معروف بشیم بهتره بندازیمش بیرون
بهنام بلند شد و خودش را تکوند و گفت:
اولاٌ دلت بخواد ثانیاٌ جوگیر شدی انگار اینجا فرش قرمز هالیووده
و میخواست بشینه که هیچ کس راهش نداد و کشکمش و خنده او را تا جلوی اتوبوس کشوند و کنار نادیا نشست، نادیا گفت:
پاشو پاشو! تا صندلیتو درست کنم
و با دندون به او خندید که فرار کرد و رفت ته اتوبوس تنها نشست

البرز: خب ما اگه سه کار مهم بایستی انجام بدیم اون سه تا کدومه
امیر: اولیش حفظ زندگی و امنیت
نادر: خب برای این 1- بایستی مکان امنی داشته باشیم و 2- امکانات زندگی داشته باشیم
البرز: اینجا مثل خونه خودتونه ولی شاید برای شما زیاد هم امن نباشه
امیر: پس تفریح دیگه تموم شد بایستی مراقب امنیت اینجا باشیم و راه فرار هم پیدا کنیم
معصومه: وای دوباره شروع شد، این زندگی نکبتی چی از جون ما میخواد؟
سعید: زندگیمونو
امیر: البرز تو دوربین مدار بسته نداری؟
البرز: ندارم ولی میخواستم بگیرم
امیر: پس زحمت بکش برو بگیر تا وصلش کنیم
نادیا: مسئله پول را چیکار کنیم؟
نادر: بهتره با خونواده هامون تماس بگیریم تا پول بفرستن
جعفر: من اگه تماس بگیرم بدهکار هم میشم
بهنام: پس این معروفی به چه دردی میخوره که جیبمون خالیه؟
لاله: من یک مقداری توکارتم دارم اگه تا حالا مشکلی نداشته باشه
امیر: آره بهتره بریم بانک تا ببینیم چقدر پول میشه جمع کرد ولی در مورد امنیت بعد از نصب دوربینها بایستی به فکر راه فرار باشیم، البرز اینجا 4 دیواریه و چند تا در دار
البرز: بانکها از اینجا یک کمی دورن و بعد آره 4 دیواری و دو تا در که پشتی به زاغه میرسه
امیر: یعنی نمیشه با اتوبوس رفت؟
البرز: الان نه و بایستی روی جادش کار کنیم
سعید: چند کیلومتر بایستی جاده بسازیم؟
جعفر: نه که ما خیلی هم جاده سازیم، من یکی که دو تا کلنگ بزنم از حال میرم
البرز: نگران نباشید فکر نمیکنم خیلی کار داشته باشه
معصومه: برای زندگی هم بایستی هم خرید کنیم و هم پخت و پز

به این ترتیب سه گروه برای نصب دوربین و ساخت جاده و آشپزی تعیین شدن
امیر: البرز تو فکر میکنی ما چند وقت میتونیم اینجا دووم بیاریم؟
البرز: هیچ نمیدونم ولی امیدوارم نتیجه ای هم داشته باشه
امیر: من کاری با اون ندارم چون برای خودم این وظیفه را تعیین کردم که حافظ امنیت اتوبوس باشم تا موقعی که هستم و هست
البرز به گرمی او را در آغوش گرفت و گفت:
منم سعی میکنم کمک کنم و این امید را هم دارم که نتیجه بگیریم

دو روز بعد همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود و لاله و نادیا قیچی باغبونی را برداشته بودن داشتن تو باغ کار میکردن، معصومه قلیونی پیدا کرده و درست کرده بود و عده ای دور اون جمع شده بودن و امیر و مزدک هم تنظیمات نهایی دوربینها را انجام میدادن و بقیه هم از جاده سازی برگشته و دور قلیون حلقه میزدن
معصومه پکی به قلیون زد و گفت:
چند سال پیش تو خونه نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم که متوجه شدم اخبار، فاو را داره نشون میده، میدونید کدوم را میگم؟
سعید: نزدیک آخرای جنگ ایران و عراق، یک جزیره بود که با کلی تبلیغات گرفتنش و کلی توش خرج کردن و پسش دادن
امیر که داشت دستش را خشک میکرد گفت:
آره، اون طرف آبادانه و بیمارستانی مجهز توش ساختن و بعد عراق با وضعی پسش گرفت که اکثر ایرانی ها کشته شدن
رضا: یعنی چی؟
امیر: عراق از چند وقت پیشش با رادیو به ایرانی ها اخطار میداد که خالیش کنید ولی اینها گوششون بدهکار نبود و شاید هم حق داشتن چون بلوف در جنگ عادیه و وقتی محاصرش کرد، ایرانی ها غافلگیر شدن و اکثریت از بین رفتن
معصومه: اوف ... من تو اون اخبار پسرم را دیدم که دوربین، خیلی اتفاقی نشونش میداد و دیگه هم بعد از اون ندیدمش
اشک تو چشمای او جمع شده بود و فضای غمبار خاطره های جنگ، آدم را به دهه 60 میبرد
معصومه با بغض: زندگی خوبی نداشتم و نفهمیدم برای کی اینطور شد، برای چی؟
لاله که یک دسته گل وحشی جمع کرده بود، اومد و یک گل جدا کرد و روسری معصومه را کنار زد و بالای گوش او گذاشت، معصومه هم با خنده صورتش را بوسید و لاله بلافاصله قلیون را گرفت و پکی بهش زد
بهنام: خوبه والله ما یک ساعته تو نوبتیم این با یک گل اومد و همه را صاحب شد
و قلیون را به طرف خودش کشید
لاله: قلیون کور! الان بهت میدم، یک کمی صبر کنی میمیری مگه؟
تو این کشمکش چند تا ذغال پایین افتاد و تقلا برای خاموش کردن آتیش که روی گلیم افتاده بود، هیاهویی دور قلیون درست کرد، معصومه نیشگونی از بهنام گرفت که دادش در اومد و البرز گفت:
این گلیمه خرابه، اشکالی نداره که اینقدر شلوغش میکنید
سعید با چند استکان چایی رسید و گفت:
خب خاله برای چی یاد اون افتادی؟
معصومه: آرامشی که تو اون فیلم فاو نشون میداد با هیاهویی که امیر تعریف کرد ختم شد، نمیدونم چرا یاد اون و آرامش امروزمون افتادم؟!
نادیا: وای معصومه! زبونت را گاز بگیر، دیگه نوبت تو برای زجر زندگی تموم شده اینقدر ناراحت نباش
امیر: ولی راست میگه، هیچ تضمینی وجود نداره
نادر: آره ما هم که هنوز هیچ غلطی نکردیم، میشیم آش نخورده و دهن سوخته
البرز: مگه میخوایم چیکار کنیم؟
نادر: اتوبوس دموکراسیه و ما آواره و زمان هم به سرعت داره میگذره
سعید: چرا زمان به سرعت میگذره؟ ما الان هم داریم زندگی میکنیم
بهنام: اتفاقاٌ خیلی هم خوش میگذره
جعفر: بده ببینم اون قلیون را، بیخود فکر هیچ چیز را نکنید، هر کاری کنیم زمان به همین سرعت میگذره، من الان نزدیک به 60 سالمه
علی: من که 60 سالم بشه شاید راهم نتونم برم
معصومه: خدا نکنه، مگه چته؟
علی: با این همه استرس با این همه موادغذایی تقلبی و الکی، با این زندگی پرهیاهو
معصومه: پسرم از این حرفها نزن
بهنام: خاله جون خود تو برامون پیش بینی کردی، مگه نکردی؟
نادیا: خدا اون روز را نیاره
امیر: به هر شکل اول مطمئن باشیم که اگه به ما حمله کنن، فکر میکنن ما خانه تیمی و مسلح هستیم و اینجا هم میدون جنگه

همه از پیش بینی معصومه و این حرف، خودآگاه و ناخودآگاه به شدت ترسیده بودن و همین باعث شد لذت خونه ییلاقی را نبرن
جعفر: نه میتونیم بشینیم و نه بریم
رضا: خب به خدا توکل کنیم و فعلاٌ اینقدر نترسیم، به نظر من بایستی برنامه ای درست کنیم که چه دنبالمون باشن و چه نباشن، چند روز بعد اینجا را ترک کنیم
معصومه در حالیکه قطره اشک گوشه چشمش را با دست پاک میکرد:
چه حیف! تازه کجا بایستی بریم؟
مزدک: من میدونم! بایستی از کشور خارج بشیم
بهنام: هه هه! با همین اتوبوس هم راحت خارج میشیم
مزدک: نه با این اتوبوس، وقتی خارج شدیم یک اتوبوس میگیریم و روش مینویسیم به سمت دموکراسی و به این ترتیب شاید درآمد هم بتونیم در بیاریم
هیجان و ترس و ابهام، باعث شلوغی باغ در غروب آفتاب شده بود، البرز همه را به داخل اتوبوس دعوت کرد، امیر هم دوربینها را به مانیتور اتوبوس وصل کرد
البرز: من نمیفهمم به کجای دموکراسی میخوایم سفر کنیم؟
نادر: البرز تو هم قاطی کردی، دموکراسی که منطقه نیست ما به جاییش سفر کنیم
البرز: اتفاقاٌ دموکراسی منطقه هست، چرا که از بخشهای مختلفی تشکیل شده و اندام و ارکان داره
نادر: یعنی تو چی را میخوای بدونی؟
البرز: راحتش میکنم، عده ای میگن مردم دموکرات، دموکراسی بوجود میاره و عده ای هم میگن قوانین دموکرات، برخی هم به انتخابات آزاد اشاره میکنن، برخی میگن از بالا درست میشه برخی هم میگن از پایین وووو
معصومه: ما یک بقال عوضی و گرون فروش سر کوچمون داشتیم و هر که میدیدش تعجب میکرد این چطوری دووم میاره؟! ولی اون راهش را بلد بود با روابط دوستی و نزدیکی و حتی خانوادگی و نقد و نسیه که از موقع نسیه گرفتن صد بار بهت میگفت تا پسش میگرفت، یک جورایی مجبور بودیم ازش خرید کنیم با وجود اینکه میدونستیم بهمون میندازه و تازه اگر از جایی دیگه خرید میکردیم و بسته ای را دستمون میدید کلی بایستی بازجویی میشدیم
نادر: این خاله منو متعجب میکنه، یعنی میخوای بگی دموکراسی نه از بالا درست میشه و نه از پایین؟
معصومه: آره خاله جون من وقتی کشورهای دیکتاتوری مثل خودمون را میبینم متوجه میشم که از هیچ کس نباید شکایت کرد
نادر: و زندگیمون تو نکبت حروم میشه و معلوم نیست برای کی و برای چی؟
البرز: خب با این مسائل مهم ما و دموکراسی، میخوایم به کجا سفر کنیم؟
رضا: این اتوبوس اومد و شاید از روی شوخی گفت دموکراسی، دعوا شد و کسی سوارش نشد و زمانی راه افتاد که یک نفر که الان بینمون نیست از ما خواست فقط به خاطر دموکراسی نه به جایی رسیدن حرکت کنیم، فکر کنم منظورش این بود که ما بین خودمون رعایتش کنیم
نادر: و ما هم رعایت نکردیم تا الان که با هم مثل یک خانواده شدیم و در سرنوشت نامعلومی شریکیم
علی: البته شاید از گشادی تعریف دموکراسیه که ما با هم به توافق دموکراتیک نمیرسیم
مزدک: نه از گشادی تعریف دین و اعتقاده و ربطی به دموکراسی نداره
سعید: باز هم دعوای همیشگی شروع شد، ایستگاه بعدی ما پیاده میشیم
بهنام: خنگ خدا بذارباز هم مخالفین دموکراسی از اتوبوس دموکراسی پیاده بشن
سعید: تو کجای کاری تا بوده و بوده، مخالفین سوارش بودن و بقیه را پیاده کردن
البرز: حس میکنم تا الان از این جنگ و بحثها زیاد داشتید و یک جورایی حرفه ای شدید
لاله: تا دلت بخواد
امیر که چشم از روی مانیتور بر نمیداشت گفت:
البته اینطور هم نیست که هیچ فایده ای نداشته باشن
جعفر: ولی اینطوری هم به نتیجه ی عملی و به دردبخور نمیرسیم
البرز: قضیه خیلی روشنه ما نبایستی درونی با دموکراسی برخورد کنیم

همه ساکت بودن و داشتن به این جمله فکر میکردن و او ادامه داد:
وقتی یک موضوع در بیرون وجود داره بایستی باهاش برخورد بیرونی کرد

سخت تر شده بود
نادیا: البرز تو با این حرفات چی میخوای بگی؟
البرز: خیلی ساده، من فکر میکنم دموکراسی خصلتی برعکس با دین داره یعنی دین را بایستی درونی تعریف کرد و برای شخص خود و دموکراسی را بیرونی و برای دیگری، کاری که ما دقیقاٌ برعکسش را انجام میدیم
نادر: یعنی البرز میگه ما دموکراسی را برای زندگی جمعی و دیگری میخوایم پس بایستی موجودی تکامل یافته و دگر خواه باشیم که دموکراسی را برگزینیم
مزدک: یعنی موجودات خودخواهی که میگن یک ماه تو جامعه هیچ چیز نخورید تا ما بریم بهشت، ابتدایی تر از این هستن که دموکراسی را انتخاب کنن
علی: باز هم تو با بغض داری موضوعات را قاطی میکنی
رضا: صبر کنید، این حرف اونقدر ارزش داره که روش فکر کنیم و با مصداقها و بحثهای الکی خرابش نکنیم
نادر: فکر نکنم این صحبت مزدک الکی بود، اتفاقاٌ خیلی هم درست گفت
مزدک میخواست با عصبانیت چیزی بگه که رضا گفت:
نه مزدک منظورم حرف تو نبود، منظورم بغض تو بحثها بود
البرز: البته منظور من به شکل دقیق تر این نیست که دموکراسی فقط یک گذشت بیرونیه بلکه یک حق عمومیه به عبارت دیگه ما از قدرتهامون میخوایم که پاسخگو باشن، مادام العمر نباشن و با قوانین دموکراتیک از قدرت خود استفاده کنن در صورتیکه هیچ اعتقاد و دین و مذهبی، شخصی را در سیاست مجبور به اینکارها نمیکنه و نتیجه این میشه که حتی سکولاریسم پیشنهاد نمیشه که کسی بخواد بپذیره یا نه بلکه مذهب را مجبور میکنه که بخاطر بقاش خودش سکولاریسم را برای معتقدینش پیاده بکنه و البته ما وقتی با دینی سروکار داریم که بیشترین احکامش مربوط به حکومت و سیاسته و بعد با مذهبی زندگی میکنیم که به خاطر حکومت با سنی ها در افتاده
یک دفعه امیر فریاد زد:
یکی با عجله به سمت در میاد
و صدای در زدن عصبی باعث شد همه از جاشون بلند بشن
البرز: این که رفیقمه
بهنام: آره همون سوپرمارکتیه
امیر: اگه بهش اطمینان داری برو در را باز کن و اگه نداری صبر کن تا ببینیم چی میشه
البرز: معلومه اطمینان دارم خودم ازش خواستم مراقب باشه
و سریع دوید به سمت در، انگار هیچ کس نفس نمیکشید و با نگرانی به مانیتور نگاه میکردن، البرز در را باز کرد و اون چیزی گفت و در را بستن و هر دو به سمت داخل دویدن و با همین حرکت کل افراد پریدن بیرون
البرز: محمد میگه که دو تا ماشین غریبه سرو کلشون تو این فصل اینجا پیدا شده
امیر: آقا محمد چرا اینقدر نگرانی؟
محمد: اونا قیافه های مشکوکی داشتن و سوالهاشون هم معمولی نبود، صبر کن مثل اینکه دنبال این آقا میگشتن
و به جعفر اشاره کرد و او با هیکل چهار شونه، پوست تیره و موهای مجعد، قیافه ای موندگار در ذهن داشت، یک دفه همه هول شدن و یک عده به سمت اتوبوس و یک عده به سمت خونه به سرعت حرکت کردن و اتوبوس از در عقبی و جاده ای که هنوز هم خیلی درست نشده بود با بدبختی زیاد به حرکت در آمد و وارد راه اصلی شد ولی البرز هم در اتوبوس، با بقیه همسفر بود....

۱ نظر: