۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

مگه قراره خود به خود چه اتفاقی بیفته؟


" این دروغست که سحر نزدیکست، سی سال بیشتره که کاری نمیکنیم و به خود وعده فردا را میدیم و وضع هم بدتر شده، حداقل به آینده پر از ابهام نزدیکتر شدیم؟!
"

اولی: ببین چند روز دیگه 28 مرداده و در سالهای مختلف در این روز اتفاقات بد یک هول و بلا برای ایران افتاده
دومی: خب از این بدترمون بشه چی میشه؟
اولی: تا خراب نشه دیگه درست نمیشه
دومی: آره انگار همه منتظر یک چیزی هستن، اون یکی اعتصاب غذا میکنه تا از شر زندون به هر ترتیب برای مدتی هم شده راحت بشه، این یکی ریش سفید میگه نکن جانم صبر داشته باش! اون یکی میگه خدایا به دادشون برس! مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ روزی صد دفعه مردیم که روزی صد دفعه بمیریم اونم برای فردا، حس خوبی از فردا ندارم
اولی: خب با این وضع و بی برنامگی و صد پارچگی و ترس مگه قراره اتفاق خوبی هم بیفته؟
دومی با اشک: ای خدا به دادمون برس!
اولی: تو هم دیوونه ای همین الان یک جورایی نگفتی اون یکی ریش سفیده به خدا پناه میبره؟
دومی: من دیوونه نیستم، دل شکسته ام! از دیروز، امروز، از فردا بدم میاد، چیکار باید بکنم؟
اولی: کاری که از دست ما بر نمیاد، فقط باید صبر کنیم
دومی: آره اندکی صبر سحر تاریکست!
اولی: مرسی از خودمون که اینقدر موثریم، من که دلم باز شد..........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر