هی! هیچ میدونی اونجا داره آتیش میگیره؟
آره ، گذشته است، خودم آتیشش زدم
چی؟
آتیش گرفتم و آتیش زدم ، حالا تو میتونی آبی باشی که خاموشش میکنه؟
نه
پس چیکار میتونی بکنی؟
هیچی میتونم فقط نگاهش کنم
پس به من هم نگاه کن
نه ! تو نه
باشه میترسی آتیش بگیری
نه ، میترسم به اراده سوختنت نگاه کنم
چیه باورش نداری؟
نمیدونم ، میترسم در نگاهت رخنه کنم
درست مثل باخته ای که میخواد خودش را پرت کنه ولی جرعت نگاه کردن به پایین و دیگران را نداره
ولی تو از من میخوای نگاهت کنم
آتیش داره میباره ، فرقی نمیکنه
چرا فرق داره ، تو حیف تر از اینطور سوختنی
حیفی و ارزش را تو تعیین نمیکنی ، من هم تعیین نمیکنم ، هزاران نقش بر آب زده نه با خشک شدن فرق میکنند و نه در خیس بودن
چرا فرق داره
داری برام درام درست میکنی؟
من توان درست کردن اونرا ندارم ولی فکر میکردم تو داری
حالا فهمیدی که اشتباه میکنی
نمیدونم ، این نتونستن را در تو تجربه نکرده بودم
نگاهم کن ، تا تجربه کنی
نگاه؟! آه تو مثل یک دریای آتیش زده شدی ، این خودش انتهای درام میشه بدون آغاز و مقدمه ، حتی بدون ادامه
تو از من میخوای از کجا شروع کنم ؟ از آغاز؟
همینجاست که سخت میشه ، آغازی وجود نداره
آر ه به خاطر می آرم ولی اونرا قبول ندارم
میتونم از تو چند سوال بپرسم ؟
اگر جواب میخوای نمیدونم ، اگر عذاب میخوای باشه
اگر عذاب را بخوای میپرسم : تو کجای کاری؟
اصلاٌ کدوم کار؟
قصه ی زندگی خودت ؟
تا اون موقع که اجبار داشت برام مینوشت میدونستم ولی الان که انگار اختیاره به ظاهر بیشتر خودنمایی میکنه نمیدونم
باشه باشه ، کجای کار بودی؟
الان میفهمم هیچ جای کار نبودم ، نه سرش نه تهش ، نه حتی وسطش
یعنی آویزون بودی؟
مگه تو نیستی ؟
سوالی پرسیدی که نمیتونم جواب بدم ، پس ادامه میدم ، تو اون همه جون کندی و جون کندی ، حالا میگی آویزون بودی؟
آره همه آویزونن ، این چیزیه که جاذبه نمیتونه اونرا بکشه ، تنها چیزی که شاید برای آدما میمونه تجربه هست و دانایی
و همین هم راز فرارکردن از آویزون بودنه ، یعنی وقتی که اجبار ها را خلوت تر میکنن تا زندگی کنن
ولی زندگی در گذشته و حال، آدم را آتیش میزنه ، نمی بینی چطوری دارم آتیشش میزنم
مگر تو نمیترسی؟
از چی ؟ برای همین دارم آتیش میزنم
نه از گذشته ، از آینده
چی بگم ؟
بذار من بگم ، همه مردم آنقدر از آینده وحشت دارن که بخودشون اجازه آتیش زدن گذشته را نمیدن
اول این را بگم که من از زندگی کردن پشیمون نیستم به هیچ وجه و حتی هیچ هم دوست ندارم جای کس دیگه ای باشم ، من میخوام گذشته را به عنوان یک عامل مهم که بایستی قبولش کرد آتیش بزنم و به آینده گذر کنم
نمیفهمم! بدون گذشته ، آینده هم وجود نداره ، گفتم آینده ترسناکتره
موضوع همینه من گذشته وحشتناکی ندارم که دارم آتیش میزنم ، من میخوام نشستن امروزم را آتیش بزنم
و گیر دادی به گذشته
آره همش تقصیر اونه ، من آدم فعالی هستم و نشستنم غیر عادی هست
اگر گذشته وحشتناکی نداری چرا گیر دادی به اون؟
بخاطر اینکه گذشته سرشار از سرخوردگی بوده و گیر ترمز امروز در همونه
سرشار از سرخوردگی ؟ عجب وحشتناک
نه ولی حس نمیکنم خیلی وحشتناک باشه
اشتباه حس میکنی تو در گذشته وحشتناک گیر کردی و آزاد نشدی ، حالا هم با آتیش زدن اون داری خودت را هم آتش میزنی
تو درست میگی ولی چاره دیگه ای پیدا نکردم
یعنی میخوای بگی راهی بجز آویزون بودن نداری
حتی دیگه توان آویزون بودن را هم ندارم
این گذشته که قبول نداری وحشتناکه ، چی بوده؟
یک مشت تلاش بیفایده که هیچ کدوم به سرانجام نرسید و وسط راه به ضد خودشون تبدیل شدن
عجب! فکر کنم ِ ادامشون تو خیال دارن دنبالت میکنن
نمیدونم ، فقط میدونم که من با صداقت و ایثارگری و تلاش همه را دنبال کردم تا جایی که اون وسط گیر کردم و مثل سنگ سنگینی که نتونی از کوه بالا ببری وسط کار روی خودم برگشت ، تا مدتی از دستشون فرار میکردم ، تا اینکه خودم را کنار کشیدم و شاهد سقوطشون بودم
خوب تو تمام عوامل موفقیت را داشتی بجز دانایی
فکر میکردم دارم ، دانایی که دست خودم نبوده ، من با تفکر، اونها را انجام دادم و با همون تفکر هم رهاشون کردم
شاید تصورت این بوده که همه درستن
الان هم فکر نمیکنم اشتباه بودن
پس چه عاملی باعث شد شکست بخوری؟
ببین من از سرخط که اونها را دنبال نکردم ، من از جایی که آنها را دیدم دنبال کردم و آخرش فهمیدم سرخط اصلاٌ زیر زمین بوده غیر قابل دید و اشتباه ، ، به احتمال قوی اکثریت افراد با دنبال کردن این سرخط ها موفق هم میشدن
پس تو یک فرقایی با بقیه داری؟
بله دارم
ولی حس دنبال کردنت را از اونها یاد میگیری
دقیقاٌ
خوب این اشتباهیه که میخوای دیگه تکرار نکنی؟
نمیدونم ، اگر به حرکت بیفتم سعی میکنم تکرار نکنم
خوب اشکال همینجاست دیگه تو هیچ خطی را نمیتونی دنبال کنی ، بخاطر اینکه سرخورده شدی ، میترسی
آره خطی به نظرم نمیاد که دنبال کنم
چرا اون خط را خودت نمیسازی ؟
نه به این آسونیاست ، نه حال ساختن دارم و نه امید دم دستی
به به ! تبریک میگم به این ترتیب تو سوختی ولی نساختی
چرا دارم سعی میکنم با سوختنم بسازم
خوب زمان بگذره درست میشه ولی نه این ساختن ، تو ساختنی میخوای که دیگه نه بسوزی و نه با آن بسازی
اصلاٌ حالش را ندارم ، نه سرخطی میبینم و نه وسط خطی که بدردم بخوره و دنبال کنم
پس چه باید بکنی؟
هی! هیچ میدونی اونجا داره آتیش میگیره؟
اینرا که خودم گفتم
آره ولی یادت رفته بود
میخوای چند وقت دیگه بیام و از آتیش نگرفتن اون، چیزایی نشونت بدم ؟ تو چشمات نگاه کردم ولی عزم پریدن را توی اون ندیدم
آره خودم بهت گفتم داره آتیش میگیره
ولی تو گفتی خودم آتیشش زدم
مگه نگفتم درونم داره آتیش میگیره؟ من آتیش میزنم ولی نه خودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر